✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتسیوهشتم
بعد از اینکه همهی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هر دوی آنها شرط کرد
که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوماً خیلی مراقب
رفتارشان باشند.مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورا دور مراقب آنها
باشد. من دو تا دخترم را در منطقهی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم
راهیِ دستگرد اصفهان شدم.دوباره همهی ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج
به ماهشهر برویم. چندتا تخم مرغ آبپز و مقداری نان برای غذای توی راهمان برداشتیم که بچه ها
توی لنج گرسنه نمانند.زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید
"مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان بر میگردیم؟...
مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟"
زینب میخواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهر
عزیزش بر میگردد. وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با
هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم
که دور از ما مشغول کارش بود. هر چقدر لنج از چوئبده دور میشد و نخل های آن دور تر
میشدند، دلم بیشتر میگرفت. در خواب هم نمیدیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد.
مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم. خدا در حق بچه هایم مهربان
تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعتی که از حرکتمان گذشت، بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند.
از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به همه طرف میدوید. توی عالم بچگی خودش بود.
تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم میزدند تا
ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو میخندیدند و با هم شوخی میکردند...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱