eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
168 دنبال‌کننده
998 عکس
356 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از •سی‌و‌دو | فیاض•
با عجله اومد جلو و تو چشمام زل زد و گفت: +می‌شناسین خانوم؟ بدونِ اینکه بخوام توی چندهزار تصویر ذهنیِ حافظه‌ام سرچ کنم به سرعت گفتم: -بله! +اگه راس می‌گید اسمم چی بود؟ -امممم...اسمتو نمی‌دونم. اخماش‌ رو درهم کشید و انگار توقع این جواب رو نداشت، با لحنِ اعتراض‌آلود گفت: +پس چه جوری منو می‌شناسید وقتی اسمم رو نمی‌دونید؟! بغل‌ش کردم[بهشت شد همه جا] آروم توی گوشش گفتم: -این‌‌که اسم و فامیل شناسنامه‌ای‌ت رو بدونم یعنی می‌شناسمت؟؟ وقتی پرسیدی ازم به قلبم نگاه کردم، دیدم اون می‌شناسه تورو... من روحِ تورو میشناسم جانِ دلم...🤍🪁 از بغلم با ذوقِ کشفِ جدیدش پرید بیرون و گفت: +چه قشنگ!! باقلب‌تون می‌شناسید منو و این باارزش تره... چشماش برق میزد... دلم گرم شد.                            ☆☆☆ خیلی از آدما هستن تو زندگی‌مون که کلی اطلاعات رزومه‌ای و شناسنامه‌ای داریم ازشون... اسم و فامیل و نام پدر و مادر و حتی کد ملی و شناسنامه و ... اما غریبه‌ان برامون... دورن از ما و دنیای ما... انگار نه اونا مارو می‌فهمن و نه ما اونا رو... اما یه تعداد محدودی از آدما هستن که حتی یادمون نمیاد اسم کوچیک‌شون چی بود؛ ولی به اندازه‌ی سال‌های عمرمون آشنا هستن و باهاشون راحتیم. انگار مارو بلدن... کنارشون خودمونیم...آروم و صمیمی!🫧🪷 شناخت‌مون از آدما رو دلی کنیم. این شناخت‌های شناسنامه‌ای رو بریزیم دور... قشنگ کنیم دنیامون رو...دلی و نااااب!
هدایت شده از •سی‌و‌دو | فیاض•
دفترش رو میاره و مقابل صورتم می‌گیره. +تیک بزنین مامان‌جون.☺️ نگاش می‌کنم و بعد یه نگاه به جدولِ کج و کوله‌ی دفترش با تیترهای متفاوت: بوسیدن دست پدر و مادر، تو نگفتن به پدر و مادر، تشکر کردن از پدر و مادر، نظافت اتاق و... -اینا چی هستن گلدون خانوم؟🤨 +معلم‌مون گفته بدیم به مادرامون تیک بزنن. -خب همه‌ی این‌ کارا رو کردی گلدون خانوم؟ [به سرعت برگه رو مرور میکنه و با عجله انگار ک نمی‌خواد فرصتی رو برای جبران از دست بده] میگه: +ممنونم مامان‌جون بابت زحمات‌تون، حالا تیک بزنید. همه‌اش شده! خنده‌م می‌گیره از تشکرِ سوری‌اش برای گرفتنِ تیک اون ستون! بهش می‌گم: اگه تشکر نکنی بهتر از این تشکرِ مصنوعی و الکی هس که...! +تشکر مصنوعی چیه؟ من واقعی گفتم! -ولی اگه این‌جا ننوشته بود نمی‌گفتی! مکث می‌کنه و میگه: ولی تو دلم بود ک بگم... -کاش می‌ذاشتی همون‌جا تو دلت بمونه هر وقت واقعا می‌خواستی بگی متولد میشد. این‌جوری ناقص و خشک بود. بدونِ روح... نگام میکنه... داره حرفامو مزه‌مزه می‌کنه. انگار صبرش برای گرفتنِ تیک‌های جدول به فکر کردنِ فلسفه‌ی تولدِ حقیقتِ محبت از درونش قد نمیده. میگه میشه امضا کنید لطفا؟!خوابم میاد. می‌دونست که می‌دونم اگه امضا رو هم بگیره نمی‌خوابه! لبخند می‌زنم و دفترش رو امضا می‌کنم. خوش‌حال میره که با خواهرش بازی کنه...                      ☆☆☆☆ چندتا از کارهای ما و تشکرها و ذکرها و دعاهامون از سر عشق و محبت‌مون به خداست؟ چندتاش رو برای تیکِ حاجت‌هامون  می‌خونیم؟ چندتا رو برای بهشتی‌شدن و نعمت‌هاش و...؟
محبتِ واقعی و عشق بدونِ طلب و درخواست و عرضِ حاجت، جاش توی دفتر اعمال‌مون خالیه!
💔 إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللهَ رَغْبَةً فَتِلْکَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ ... تجارت می‌کنیم و معامله به جای عاشقی و بندگی... خدایا محبت خودت رو به ما بچشان.✋🏼🪷 سالِ جدیدتون پر از عشق...🤍
هدایت شده از •سی‌و‌دو | فیاض•
+ببخشید خانوم! اجازه هس یه سوال شخصی بپرسم؟ -لبخند می‌زنم و به برقِ چشاش که از شیطنت نوجوونی و کنجکاوی این سن و سال خبر میده نگاه میکنم و میگم: بپرس عزیزم... +خانوم شما چند تا بچه دارید؟ -بیش از هشت هزار تا! +خااااااانووووووم....شوخی نکنید دیگه...واقعی بگید!🙁 -واقعا جدی‌ام! من هشت هزارتا دختر دارم و همه‌شون رو با قلبم دوست دارم ومهرشون رو توی وجودم احساس می‌کنم. من یه سوال از تو بپرسم؟ +بله خانوم -مادر بودن و فرزند داشتن به چیه؟ [انگار از سوالم جا خورد.توی ذهنش دنبال جوابی بود که دم دستش باشه!] گفت: خب من ک هنوز بچه ندارم و نمی‌دونم! -دستاشو گرفتم و گفتم: من برای تمام دخترام دعا می‌کنم. با عشق به حرفاشون گوش میدم. با غصه‌هاشون غصه می‌خورم. با گریه‌هاشون اشک می‌ریزم. با خوشحالی‌هاشون شاد می‌شم. هر وقت رزقِ خوبی نصیبم میشه و زیارتی میرم یا حالِ خوبی دارم اونو با دخترام تقسیم می‌کنم و اول سهمِ اونا رو میذارم کنار... اولین زیارتنامه یا اولین دعا برای اوناست! 🌠 هر وقت فرصت فراغتی داشته باشم تلفنی پای حرفاشون می‌شینم و هر زمانی کارشون گیر داشته باشه تمام تلاشم رو می‌کنم تا کمک‌شون کنم. بهم بگو به نظرت اینکه نسبتِ خونی با دخترام ندارم؛ اما روحم با اوناست و حس می‌کنم تو قلبم هستن برای احساسِ خوبِ مادرانه کافی نیست؟ [درحالی که چشاش پر از اشک شده بود🥹] گفت: جواب سوالمو گرفتم مامان! +بغلش کردم! دلم روشن شد.🌻✨
هدایت شده از •سی‌و‌دو | فیاض•
📝 دورم نشسته بودن ازشون پرسیدم: به نظرتون سخت‌تــرین قسمتِ این سفر کجاش بود؟🔍🧮 یکم به هم نگاه کردن و با مکث و مرورِ لحظه‌های سفر هر کدوم یه بخشی رو گفتن. وقتی تقریبا همشون جواب دادن گفتم: سخت‌ترین بخش سفر اون روزی هست که می‌رسید خونتون و دیگه خبری از کربلا و نجف و مشایه و علم و رفیق هاتون و روضه‌ها و چای عراقی و مای بارد و... نیست!☕️🧊 همه‌شون سکوت شدن و آهسته اشک ریختن! روضه نخوندم ها... همین یه جمله ولی براشون روضه بود. تصورِ دوری از همه‌ی قشنگی‌های این مسیر اشک شد تو چشماشون و همون‌جا دل‌شون تنگ شد. برا همه‌ش... شنیدم امشب همه‌تون رسیدین به سخت‌ترین قسمت سفرتون! برگشتین شهرتون... 🎒🏠 خدا دلتون رو صبور کنه زائرانِ ارباب... زیارتتون قبول. 🙃♥