هدایت شده از دیـــــوانه ایی در شهر عُقَلا
تو حق نداشتی با من اینجوری حرف بزنی:)
☆•°
خاطراتی خاک خورده از بودن تو...!
قطاری پر از رویاهایی که در کنارت جوانه زد، رشد کرد و ثمره داد اما...
به ایستگاه آخرش نرسید!
بدون توقف رفتیم ،یک به یک واگن هارا دویدیم تا به انتهای قطار زندگی برسیم ،و پایانش را ببینیم ولی ...
همه چیز آنگونه که میخواستیم پیش نرفت!
تو ترسیدی، بهانه آوردی ، گِلِه کردی از وابستگی...
تو مرا در میانِ ایستگاهی رها کردی و پیاده شدی!
نفسم به تنگ آمده بود از این تصمیم ناگهانی...
ما درست در وسط آغوش هم، ز یکدیگر جدا شدیم ،درست وسط تمام آرزوهایی که باهم ساخته بودیم...
حالا من ماندمو یک مُشت فرضِ محال از باورِ برگشتن تو به این واگن...
همان واگن دلتنگی...!
همان آغازو پایانِ زندگی من.
_در زمان توقف_
#حرفهای_هی_دو
~•°
احساس میکنم خدا نوتیف پیامای مارو خاموش کرده که صدام بهش نمیرسه...!(؛
#هی_دو
🦋
ندادی مهلتم حتی بگویم من، خداحافظ...
که حافظ در گلو ماند و چه گریه با خدا کردم(:
Pov:
وقتی اعتمادت به آدما از بین میره، دیگه از تنهایی گِلِه نمیکنی...
چون میدونی حداقل آخرش از کسی ضربه نمیخوری(((:
#هی_دو
هدایت شده از 𝓗𝓪𝔂𝓪𝓱𝓾💙هیاهو
میدونی چی درد داره!؟
اینکه حال خوبتو کسایی بد کنن که
به خاطر خوب شدن حالشون
دست به هر کاری زدی.