در فراسویِ چشمانت بی گناهِ عالمم انگار...
در بی کرانِ نگاهت غروب دلم را میبینی؟!
من همان طلسم تسلیم شده ی دستان تو ام،...
همان خاکِ روی تاغچه ی دلت ،که با نسیم حرفهایت پریشانِ هوای تو می شود(:
میدانم متعجب اینهمه جنونِ یک دیوانه شده ای...
حتی شنیدنِ لحنِ صدایت برای گفتن واژه ی دیوانه از زبان تو هم یک خوابِ در بیداریست...(:
پس بخوان غزلم وجودم را!
#حرفهای_هی_دو
تورا می خوانم ...
چون قشنگ ترین رُمان من تویی(:
صفحه به صفحه زندگی ام را ورق میزنم،
تا جمله به جمله ی حرفهای چَشمانَت را بخوانم...
میدانم درخواست زیادیست از یک نویسنده ی ماهر، اما...
میشود پایانی خوش، قسمت این خواننده ی
درمانده کنی؟!
او چَشمَش را به در آویخته تا قدم های تورا بِشُمارَد...
نکند، چِشم انتظارش بُگذاری !
بچرخان این قلم را تا جادوی نگاهت داستان را التیام بخشد...
بِرَقصان این جوهر را در میان دریای صدفی،
تا واژه هایی را برای این فراق خلق کنی ...
کم کن از آب اقیانوسی که، میان من و تو
فاصله انداخته!
کم کن...
#حرفهای_هی_دو
#ناهی_دو
~°•
گتار روحش گمشده...
ناکوک میزند!
خود توانی نمانده برایش...
کمکی از جسم انسانی که نه!
خدارا دعوت به کافه ی دلش کرده...
قهوه شان که تمام شد ...
قول داده موزیک حالش را،
در ریتم بزند...(:
#حرفهای_هی_دو
˖ ֶָ ׁ ˖ ֶָ ׁ
آشفتگی از خیابان های بارانی ذهنم...
کتابخانه ای مملوء از نگرانی به جای کتاب...
اقیانوسی تاریک در روشنی روز و تهی از ماهی...
خاکستری از کلبه ی آتَش نگرفته در دل جنگل..
خونریزی زیاد از زخم های روحی قدیمی ...
و پلی کردن موزیک بی کلام میان آرزوها...
واژه هایی از تضادهای ذهنی خویش(:✨
#حرفهای_هی_دو
فال ته قهوه ام شده بود تنهایی،
پس آن همه بودنو ماندن بقیه کو؟
اینکه آواره ی کوچه های مِه آلوده افکارم شده ام،
برای آدمها لذت بخش است؟
اینکه برنده ی سیمرغ بلورین نقش مکمل زندگی ام شدم مطلوب بود؟
خسته نشدید از تحمیل خواسته هایتان به یک درمانده!
چگونه آن همه پُر و خالی شدنش تماشاییست؟ سینمایی بهتر در این جهان خاکستری نیست؟!
اینکه قطره قطره وجود خالی خودمان را پر میکنیم ، چهره ی زیباییست از مقاومت های ناتمامِ
یک رزمنده ی زخمی...
دیگر ناتوان تر از همیشه ناله هایمان را پشت لبخندی پنهان کردیم ،تا رضایت مصنوعی دلقکی را ببنید که طاقت دیدن ناراحتی بقیه را ندارد ،اما قلب شیشه ای اش را صدف های پوشالی اطرافش شکاندند...
غرق شده ام درون دریای اشکهایم...
همچون لاک پشت تازه متولد شده ای که هنوز شن هارا لمس نکرده بلعیده شد!
طعم شیرین زندگی را آنچنان به کامها تلخ کردید که با شکلات تلخ هم قابل قیاس نیست...(:
پس چه قهوه و فال قشنگی داشت این کافه...
تنهایی زیباتراست!
_فال قهوه_
#حرفهای_هی_دو
سالهای زیادی میگذرد از من...
مسیرهایی سرشار از ناباوری را در این جاده
گذرانده ام.
پرو خالی شدن هایَم زیاد است!
هم گام نفس نفس زدن های میانِ رینگ ،...هم خسته شده ام هم نا امید. دلم میخواهد دستم را به زانو بگیرم، و ضربه ی بعدی را بزنم تا پیروزِ میدان شوم، ولی ...
توانم انگار کاملا بریده،برای ادامه دادن، برای جنگیدن!
ثانیه های عمرم قَلَم کرده اند زمانَم را...
کاش سرعت جهان خودم در دست خودم بود!
خسته ام از خستگی هایی که یا بهانه اند یا واقعی!
خسته ام از خنده های الکی، تا پنهان کنم
دردهایَم را...
میخواهَم فریاد بکشم، داد بزنم میان یک مُشت سنگ در بالاترین قُله...
و بگویم: خداوندا ،هنوزهم طناب نجاتی برای این بنده ی نا آرام داری؟!
هنوزکه هنوز است، نیم نگاهی به زیر پایَت می اندازی؟؟!
چَشم انتظاری میان آشوب های افکارَش گُم شده...
تورا صدا میزَنَد، کمک میخواهَد...نگاهَش کن!
#حرفهای_هی_دو
☆•°
خاطراتی خاک خورده از بودن تو...!
قطاری پر از رویاهایی که در کنارت جوانه زد، رشد کرد و ثمره داد اما...
به ایستگاه آخرش نرسید!
بدون توقف رفتیم ،یک به یک واگن هارا دویدیم تا به انتهای قطار زندگی برسیم ،و پایانش را ببینیم ولی ...
همه چیز آنگونه که میخواستیم پیش نرفت!
تو ترسیدی، بهانه آوردی ، گِلِه کردی از وابستگی...
تو مرا در میانِ ایستگاهی رها کردی و پیاده شدی!
نفسم به تنگ آمده بود از این تصمیم ناگهانی...
ما درست در وسط آغوش هم، ز یکدیگر جدا شدیم ،درست وسط تمام آرزوهایی که باهم ساخته بودیم...
حالا من ماندمو یک مُشت فرضِ محال از باورِ برگشتن تو به این واگن...
همان واگن دلتنگی...!
همان آغازو پایانِ زندگی من.
_در زمان توقف_
#حرفهای_هی_دو
🍂🍂
صبر کن، پاییز تو هم میرسَد!
تو در انتظار بهار مانده ای و من،
عاشقانه تر از قبل، بی تو و با یادَت قدم میزنم...
غرق میشوَم در لابه لای صدایِ خِش خِش برگهای پاییزی...🍁
نگاهَت میکنم، به آغوش میگیرَمَت و آرام آرام در گوشهایَت زمزمه میکنم، "دوستَت دارَم".
#حرفهای_هی_دو
☆○•
من در تاریکی کهکشانِ چشمانَت گُم شده ام...
در میان آن همه ستاره، برق نگاهِ تو مرا به زانو در آوَرد!
خنده هایَت...قوی ترین مُسَکن برای درد هایم،
و آغوشت... بهترین گِرهِ افتاده به جانِ من است، میانِ تمام لرزش های ناگهانی جسمم!
این گرمای وجود توست که هنوز پیکر سردو بی جانم را نگهداشته...
لبخندَت، نگاهَت، و همه ی همه ی تو...
هرگز از یاد من نخواهد رفت.
تو همانی که سالهای سال هم بُگذَرَد ،باز هم در پَسو پیش خاطراتم مرور میشوی و تک تک ثانیه هایی که در کنارت متولد شدند ، همانند حلقه فیلمی در ذهنم پخش میشوند، و دوباره تو میشوی همان قشنگترین فیلم کوتاه زندگی ام!
#حرفهای_هی_دو
○•°
و دوباره مانده ام میان تمام مشکلاتی که هر روز هر روز روی هم تَلَنبار میشوندو من، هیچ چاره ای جز تماشا کردنشان ندارم.
میشوم حکایت مترسکی که شاهد حمله ی ملخ ها به گندم زار میشود اما...
بی حرکت، مات و مبهوتو خیره مانده!
دست او نیست این مشکل عظیم اما ،متحمل این همه درد میشود ،چون زورَش نمیرسد یا حتی توانش را ندارد دادو فریاد کند ،یا بهتراست بگویم "آدم این کار" نیست!
#حرفهای_هی_دو
°•○
خسته ام،
حالِ مرا آن کودکی میفهمَد...
که از بخت بدَش
کُنج اتاقِ تَه خانه،
در همان جمع شُلوغ...
گریه کرده ولی انگار،...
صدایَش را کسی نشنیده میگیرَد!
#حرفهای_هی_دو
ساده نبود...
اما چون از ما ساده گذشتند، مجبور شدیم ماهم ساده بگذریم.
آدما خیلی از کارا و رفتارارو چون مجبورن انجام میدن مثل قوی بودن، امید داشتن، تلاش کردن، جنگیدن و...
گاهی وقتام مجبوری رفتار آدمارو تحمل کنی ، مجبوری ببخشی ، نبینی ، نشنوی ، به دل نگیری تا وقتی که بالاخره خودشون یه روزی با دستای خودشون اون طنابو ببرن! اونوقت با خیال راحت میزاریشون کنار...حالا هرچقدرم آدمای زندگیت ارزشمندتر این طناب قطور ترو سخت تر!
اما زندگی با همین "مجبور" بودن هاشِ که هم میتونه قشنگ باشه و هم تلخ...!
این بازی مال توئه پس قوانینشم تو تعیین میکنی.(:
#حرفهای_هی_دو