💠 خاطره ای از #شهید_دکتر_سید_عبدالرضا_موسوی
🔸به یاد دارم پس از نماز مغرب وعشاء فرصتی دست داد که جهت هماهنگی برخی کارها لحظاتی مختصر در خدمت شهید بزرگوار عبدالرضا موسوی فرمانده دلیر سپاه خرمشهر باشم.
▪️هنگامی که به چادر او مراجعه کردم، در حال خواندن #نهج_البلاغه بود. او را در حالی دیدم که چهره اش برافروخته و نورانی بود!
▫️پیش از آنکه لب به سخن بگشایم، او پیشدستی کرد و گفت: چقدر نورانی شدی! ... و من هم در جواب با اندکی مزاح گفتم: این توئی که نورانی شدی و وقتش رسیده که شهید بشی!
🔺آری رضا در آخرین روزهای عمر با برکت خویش، به راز و نیاز با معبود می پرداخت، و در حال نجوا با امام خویش بود.
🔹یقین دارم در آن خلوت الهی، او به جز از مولا امیرالمومنین(ع) واسطه ای مقرب تر جهت برآورده شدن حاجات خویش نیافته بود.
▪️مطمئناً همه دوستانی که با عبدالرضا مراوده داشتند، با من هم عقیده بودند؛ او درتمام دوران پس از پیروزی انقلاب و قبل از آن لحظه ای از حرکت نایستاده و همواره در حال تلاش، تکاپو و تکامل بود.
🌷فردای آن روز هنگامی که پیکر بیجان عبدالرضا را دیدم، چیزی که بیشتر توجه مرا به خود جلب کرد، آرامش و رضایت او بود. از آنچه عمری به دنبال آن بود و سرانجام به آرزوی خود رسید.
─ (راوی: حسن آذری نیا)
🔶 @Nahj_Et