eitaa logo
نَجواا 🌱
52 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
45 فایل
بسم رب جانان سلام مولای من سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران.السلام عليك یا صاحب الزمان "عج" ی کانال پراز دلتنگی🌼 کانالمون متولد پنجشنبه 30دی 1400 کپی حلال⛓️ نجواای بی کلام💛 بیمه ی نگاه منجی عالم عج 👑 -نبودنت‌! -بدترین‌فعلِ‌دنیآست.. .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍دلـــــتو بتکـــــون ، از حرفا ... از بُغضا ... از آدما ... دلـتو بتکـون ؛ از هر چے که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد ... از خاطره هایے که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود ... از نفهمیدنِ اونایے که همیشه فهمیدیشون دلـــــتو بتـــــکون ... از کوتاهے هاے خودت ... اگه با یه "ببخشید!من هم مقصر بودم یکے رو آروم می کنے؛ آرومش کن ... دلـــــتو بتـــــکون … 💥یه نـــــفسِ عـمیق بڪش سلام بده به بـــــهار به اتفاقاے خـــــوب … ❤️ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/1284702208C7c11ed722e
✍امام علی عليه السلام : پيروزى، با دور انديشى و اراده پايدار به دست مى آيد. 📚ميزان الحكمه ج۳ ص۵۴ 💠: @momenane313🌷
⛔ اینها را اگر ندانید ممکن است به قیمت جان شما تمام بشود❗ 🔹️ *آیا می‌دانید از هر پنج تصادف فوتی، دو مورد عامل حواس پرتی و عدم توجه به جلو موثر بوده است.* 🔹️ *محتواهای فرهنگی و آموزشی پویش همراهان سفر ایمن در لینک زیر قابل مشاهده است:* 10a.ir/SVj 🔹️ *با ما همراه شوید* ✅ ۲۸ اسفندماه @rahbaraniran
4_5884304911499267290.mp3
2.84M
-این‌آخر‌سالی‌گناهامو‌خودت‌درست‌کن -خطاهامو‌خودت‌درست‌کن ای‌خدا🙂💔 🎙
مداحی آنلاین - ای جمعه‌ی نیامده‌ی روزگارها - جواد مقدم.mp3
5.6M
🌸 (عج) 💐ای جمعه‌ی نیامده‌ی روزگارها 💐الغوث و الامان خزان و بهارها 🎤 👏 👌بسیار دلنشین 🌷مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
🌾 🌾قسمت نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم …  دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم …  هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …😒 اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت …  عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …  توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …😊 پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم …  علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن …  بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …☺️🙈 – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت …  این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ …😊 یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …🙈 دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …🙈☺️ ادامه دارد .... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
🌾 🌾قسمت اشباح سیاه حالم خراب بود …  می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم …😣 قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …😢 برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …  بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند …  آخر صداش در اومد … – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم😢 رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…  دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود …  یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …😒✋ دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم …شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …😣 اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …  💤خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی …  هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون …  بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … 😨 حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …😰 – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … نفس برای حرف زدن نداشتم …  برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد …  اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …😒 – برو … و من رفتم  .... ادامه دارد .... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
🌾 🌾قسمت و جعلنا... و جعلنا خوندم …  پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم … حق با اون بود …  جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده …  آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود … تازه منظورش رو می فهمیدم …  وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن…  آتیش خیلی دقیق بود … باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو … تا چشم کار می کرد …  🌷شهید بود و 🌷شهید …  بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن …  با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم …😭  دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم …  دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن … چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم …  بین جنازه شهدا دنبال 👣علی👣 خودم می گشتم … غرق در خون …  تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود …  تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …😭 بالاخره پیداش کردم … 😭😰 به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش …  هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید …  با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید … چشمش که بهم افتاد …  لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید … زمان برای من متوقف شده بود … سرش رو چرخوند …  چشم هاش پر از اشک شد …😢 محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد …  آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود … 🌷🌷 🌷 پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا …  علی الخصوص شهدای گمنام …  و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات … 🌹اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹 ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام … 🌷🌷 🌷 ادامه دارد .... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
🌾 🌾قسمت خون و ناموس! آتیش برگشت سنگین تر بود … 💨🚑 فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک … بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب😳 از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید … مات و مبهوت بودم … – بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط … به زحمت بغضش😢 رو کنترل کرد … – دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …😞 یهو به خودم اومدم … – علی … علی هنوز اونجاست … و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد … – می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده … هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم … سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد … – بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده … سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم … – مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون … اومد سمتم و در رو نگهداشت … – شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه…😢😥✋ یا علی گفت و … در رو بست … با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید … 👣🌷👣 🌷👣🌷 پ.ن: در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت … 🌷👣🌷 👣🌷👣 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
🌾 🌾قسمت   که عشق آسان نمود اول... …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود … سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته … با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …😢 – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ … صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد … - حال زینب اصلا خوب نیست …  بغض نغمه شکست …😭 _خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید … جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… – یعنی چقدر حالش بده؟ … بغض اسماعیل هم شکست …😭 – تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد …  _ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع… دنیا روی سرم خراب شد … اول علی …  حالا هم زینبم …😖😭😰 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
🌾 🌾قسمت   بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم … از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب …  صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت …😭 دست کشیدم روی سرش … – زینبم … دخترم … هیچ واکنشی نداشت … – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن … دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست … دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود …من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم … دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان🏥 زدم بیرون … رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …😖😫😭 - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم …😭✋ زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست … اشکم دیگه اشک نبود … 😫😭 ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
🌾 🌾قسمت   زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …😰 – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب … به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید …😭😭😭 مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی😄 با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد … – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود … دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت… - مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …✨😭به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …✨😭 بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم … زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد …  دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … 😭😭اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe