eitaa logo
نماز سکوی پرواز
468 دنبال‌کننده
8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
32 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از جانبازان جنگ تحمیلی به بیماری سختی مبتلا شد و پزشکان تنها راه احتمالی بهبود را عمل کردن او دانستند. او می گفت: زمانی که پزشکم کنار تختم آمد به او گفتم: آقای دکتر! من از مرگ نمی ترسم، خواهش می کنم هرچه هست را به من بگویید. پزشک نیز به او گفته بود که همه چیز به دست خداوند است و تنها دعا می تواند نجاتش دهد. او چند روز قبل از عمل، به یکی از دوستان گفته بود که از برخی دوستانی که نام شان را می برد، بخواهد که برای او «حدیث شریف کساء» را بخوانند. دوست این فرد ابتدا نزد یکی از بزرگان می رود و از ایشان می خواهد برای شفای او دعا کند، آن آقا بعد از تأمل و توجهی می گوید که: «دوست شما زنده نخواهد ماند.» پس از آن به سفارش دوست خود عمل می کند و به افرادی که نام شان را برده بود، تلفن می زند و به خواندن «حدیث شریف کساء» سفارش می کند. در وقت تعیین شده عمل انجام می شود و به لطف خدا با موفقیت به پایان می رسد. دوست آن بیمار پس از شنیدن خبر موفقیت عمل جراحی، نزد آن بزرگی که قبلاً خدمتش رسیده بود می رود. آن بزرگ به محض دیدن او می فرماید: «شفا یافتن دوست شما به خاطر پیرزنی بود که تا صبح بیدار مانده و برای او دعا کرده است.» پس از پرس و جو متوجه می شود که آن پیرزن ،مادر دوست بیمارش است. فرد شفا یافته، خود آن چه را دیده بود چنین بیان می کرد: «مدتی بعد از ورود به اتاق عمل، احساس کردم روح از بدنم جدا شده و دیگر در این دنیا نیستم. در آن حال، دو نفر را دیدم و یکی از آنان پاکتی را به من داد و گفت: این حدیث کسایی است که مال توست. لحظه ای که پاکت را از دست آن فرد گرفتم، به هوش آمدم و دانستم به معجزه اهل بیت (ع) شفا یافته ام.»
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۱ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان آمده تا جانم را بگیرد.. که سراسیمه چرخیدم.. و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد _از آدمای ابوجعده ای؟ گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود،.. اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود.. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده.. ... که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید... چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت _شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش... پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد... که غریبانه ضجه زدم _من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم... و تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت... و او با این میان این خیابان خلوت چه کند.. که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه پیدا کند... میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید... از راننده خواست پیاده ، خودش ایستاد.. و چشمش را انداخت تا بی واهمه از جا بلند شوم... احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم.. و مقابل پیکرم را سمت ماشین میکشیدم... بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده.. و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین..
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ آخر دلمان را زیر و رو کرده بود... حضرت سکینه(س) در داریا با حزب‌الله لبنان😍✨ بود.. و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم...☺️✨💚💞😍 فاطمه در آغوش من👧🏻 و زهرا روی پای مصطفی👶🏻 نشسته بود.. و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..✨💚 تا لحظه ای که وارد داریا شدیم... از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده😢 و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته😥😢 که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود... با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. 😢😥 و مصطفی دیگر نمیخواست.. آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد _میشه برگردیم؟😢😠 و او از داخل حرم باخبر بود.. که با متانت خندید😊😁 و رندانه پاسخ داد _حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟😊🕌 دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود.. که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست _نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!😢😠✋ و جوان لبنانی😊 این را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت _جوونای و نفس از این حرم کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) از حرم دخترش دفاع کرد!😊✨✌️ و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد.. تا امیرالمؤمنین(ع)💪را به چشم خود ببینیم... بر اثر اصابت خمپاره ای،... گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..😧😧😧 طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. 😍😧و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود... مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده.. و عشقش را هم حضرت سکینه (س) میدانست... که همان پای گنبد نشست.. و با بغضی که گلوگیرش شده بود،😍😢 رو به من زمزمه کرد _میای تا این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟😍😢 دست هر دو دخترم در دستم بود،.. دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. 💚✨🕌🕌✨ و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود.. که عاشقانه شهادت دادم _اینجا میمونیم😍 و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این رو ان شاالله!😍💞💚✨🕌😢 "پایان" 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄