eitaa logo
خواهران فعال سبزواری
85 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
206 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
_خراسانی ▪️نام پدر :حسین ▪️تاریخ تولد :۱۳۶۰/۰۵/۰۵ ▪️محل تولد :روستای خورزان دامغان ▪️تاریخ شهادت :۱۳۹۲/۰۳/۱۴ ▪️محل شهادت :سوریه (القصیر) خاطرات سفر مشهد خیلی بیاد موندنی بود... خوب یادمه... یه روز که از سر کار برگشته بود خونه... بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن... محمد هم شروع کرد به بالا رفتن از سر و کول باباش... سفره ناهارو که انداختم... دست کرد جیبش و یه دستمال سفید درآورد... با نگرونی نگاش کردم و گفتم : "سرماخوردی…؟❤" خندید و گفت : "نه خانومم...💕 یه چیزی واستون آوردم..." مات و مبهوت نگاش میکردم که... دستمالو باز کرد... دیدم سه تا دونه برنج... پیچیده لای دستمال...! یه دونه شو داد به من...❤ یه دونه شو به پسر بزرگمون... یه دونه شم داد دست محمد پسر کوچیکمون... ذوق زده بود و با شعف گفت: "بخورید که آقا خیلی دوستتون داشته...❤" تازه فهمیدم که قضیه چیه... برنج نذری گرفته بود... با تعجب پرسیدم... "حالا چرا سه تا دونه…؟!" با لبخند قشنگی گفت... "تبرّكی میدادن تو حرم... منم ۴ تا دونه گرفتم... یکیشو خودم خوردم... سه تاشم آوردم واسه شما...❤ پیش خودم گفتم... بیشتر نگیرم که برسه به کسایی که مثه ما دنبال نذری بودن..." گفتم: "حالا چرا اینقد کم...؟!" خندید و گفت: "ای بابا…مهم نیّته خانوم ...💕 کم و زیادش فرقی نداره... نذری گرفتن یعنی همین... نه اینکه اونقد بخوری که سیر شی..." به بیان : همسر شهید مهدی خراسانی
از همان بچه گی علاقه خاصی به داشت. دوست نداشت برای کارهای خوبش توی چشم باشد و تعریف و تمجید شود. هم که رفت، اگر ما به فامیل نگفته بودیم، کسی نمی فهمید که به کجا می رود و از کجا می آید. گه گاه که زنگ می زدم. می گفتم: احمد! تا حالا چند تا مرغ شکار کردی؟ منظور این بود که چند تا داعشی را کشتی؟ می گفت: هنوز شکارچی نشدم. از سوریه هم که بر می گشت، فامیل ها می آمدند و توقع داشتند از اخبار آنجا و اینکه آنجا چه می کند بگوید، می گفت و می خندید. فقط از کلیات جنگ سوریه می گفت. اما از کارهای خودش و اینکه آنجا چه می کند، لام تا کام چیزی نمی گفت. نهایتا می گفت: دعاتون کردیم. گویا فقط رفته باشد سفر زیارتی. یک بار رفته بودیم پارک خیلی اصرار کردم که از خاطراتش در سوریه بگوید. آخر سر دید که عصبانی شدم، شروع کرد خاطراتی از سوریه گفتن. آن هم نه از خودش. فقط از شهدای دیگر گفت. این عشق به گمنامی در وصیت نامه اش هم مشهود بود. آنجا که وصیت کرده بود که غریبانه تشییع شود و روی قبرش به جای نام و نشان فقط بنویسیم: «پر کاهی تقدیم به پیشگاه خدای تعالی». «...دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید، پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل گیرید و غریبانه تشییع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قطعه ۳۱ به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید و اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید “تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی “ حتما چنین کاری بکنید. چون من از روی پر نور و با جمال خجالت می کشم که قبر من مشخص و جنازه ام با احترام تشییع و دفن شود؛ ولی آن نوگلان، پرپر روی دشتها و کوهها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانکها له گردند… ». ما هم همین کار را کردیم و فقط یک عکس بالای مزار گذاشتیم. راوی: همسر و برادر شهید ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان، تهیه و تدوین: گروه تحقیقاتی احیاء، ناشر: دفتر نشر معارف، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۶ صفحات 60-61 و 82 و 83 و 89.
مقلد امام بودن؛ تعهد شهید رجایی درباره مقلد امام بودن جملات و عبارت‌های مهمی دارد که به آن ایمان کامل داشته است:«آن‌چه من تعهد دارم و آن‌چه وزرا با من تعهد کرده‌اند، بودن است»؛«ما در جامعه یک هستیم که رهبر آن امام است»؛«انقلابی کسی است که تفکر امام را در همه ابعاد قبول داشته باشد.»(دولت‌های شهید رجایی شهید باهنر و آیت‌الله مهدوی کنی، ص86)
🔰 | 📍بی نماز ها از شفاعت محرومند 🌟یکی از آشنایان، خواب شهید سید احمد پلارک را دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد، شهید پلارک بهش گفت: من نمیتوانم شما را شفاعت کنم... فقط وقتی میتوانم شما را شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ کاری از من بر نمی آید... 📌خاطره ای از شهید 📚منبع: مجموعه خاطرات ۱۳، کتاب پلارک صفحه ۲۶
هدایت شده از فرهنگی مدرسه علمیه نرجس(س) سبزوار سطح ۱ و ٢
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان اگر خانه بود، از پای کامپیوتر تکان نمی‌خورد. با دوستانش در کشورهای دیگر صحبت می‌کرد. جنگ سوریه سوژۀ صحبت‌هایشان بود. فهمیدم هوای جهاد به سرش خورده. اما کجا؟ سوریه؟ عجیب به نظرم می‌آمد. برای همین آن را از ذهنم پاک کردم. یک شب، قبل از اینکه خوابش ببرد، گفت: «نمی‌پرسی چه خبر است؟ دارم چه کار می‌کنم؟» – مثل همیشه مشغولی. حتماً یک حساب و کتابی داری. دل دل می‌کرد چیزی بگوید. ساکت نشستم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند. – دعا کن. دارم پیگیری می‌کنم بروم سوریه...