eitaa logo
خواهران فعال سبزواری
85 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
206 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 شجاعت امام جواد(ع) 🌹 ، شهر بزرگی بود. مردم شهر، از صبح تا شب کار می‌کردند زحمت می‌کشیدند. مردم بغداد از که آدم بدی بود می‌ترسیدند و دلشان نمی‌خواست او حاکم باشد. مردم مسلمان می‌دانستند مأمون، (ع) را به رسانده است و همه چیز را برای خودش می‌خواهد. بچه‌های شهر بغداد هم او را دوست نداشتند و اگر او را می دیدند از ترس فرار می کردند. آن روز مأمون با عده‌ای از همراهانش برای شکار به خارج از شهر می‌رفت. حاکم و همراهانش سوار بر اسبهایشان به سرعت می‌تاختند، گرد و خاک به هوا بلند می­‌کردند و مردم را می‌ترساندند! مأمون از این که می‌دید مردم با دیدن او پا به فرار می‌گذارند می‌خندید و از این کار می‌برد! همین‌طور که مأمون پیش می‌رفت چشمش به چند افتاد که مشغول بودند. مأمون خندید و به طرف آنها تاخت. همین که بچه‌ها مأمون و لشکریانش را شناختند پا به فرار گذاشتند؛ فقط یکی از بچه‌ها ایستاد و از جایش تکان نخورد! مأمون خیلی تعجب کرد، نزدیکتر آمد و داد زد: «چرا فرار نکردی!» کودک با تعجب جواب داد: «برای چه فرار کنم!» مأمون فریاد زد: «مگر نمی‌دانی من مأمون حاکم شما هستم!» کودک سری تکان داد و گفت: «دلیلی برای نمی‌بینم، نه راه تو را گرفته‌ام و نه گناهی از من سر زده است! برای همین سر جای خودم مانده‌ام و فرار نمی‌کنم!» مأمون که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «اسمت چیست و پسر چه کسی هستی!» کودک جواب داد: «نامم محمد است و پسر علی­ بن­ موسی(ع) هستم!» مأمون او را شناخت و سرش را از خجالت پایین انداخت. مأمون پدر این کودک را به شهادت رسانده بود. این کودک پسر حضرت امام رضا(ع) بود که هیچ ترسی از مأ‌مون نداشت. آن روز، مردمی که آن دور و بر بودند به پسر امام رضا(ع) آفرین گفتند و مأمون را نفرین کردند.