eitaa logo
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
167 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
23 فایل
﷽ پویش،پرورش،تربیت وبصیرت افزایی نسل ظهوروغیورسربازان مهدوی وجهانی شدن درخواست ظهورامام زمان(عج) ازتهران قـ❤️ـلب ایـ🇮🇷ـران تاقـ🖤ـلب آمریکاواسرائیل جنایتکار 🌍eitaa.com/Naslezohor14 🌍eitaa.com/taliedaranzohor @Zohormonji67
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۱۳ 🍃❤️🍂 چند دقیقه که گذشت دختر ناز و شیک پوشی سمتم اومد و به صندلی کناریم اشاره کرد: -جای کسیه خانم ؟ -نه بفرمائید دستش رو سمتم گرفت ،همینطور که دستم رو توی دستش میذاشتم گفت: -ببخشید سلام نکردم ،سلام من مریم هستم افتخار آشنای با چه کسی رو دارم؟ لبخندی به لحن مثبتش زدم: -سلام ، منم دریا هستم و خوشحالم از آشنایتون -شما هم ترم اول هستید ؟ -بله خیلی معلومه؟؟؟؟ خندید: -راستش آره خیلی تک خنده ای از صداقتش زدم و گفتم: -همچنین شما دوباره خندید و گفت: -ایول خوشم اومد عین خودمی پس بی خیال رسمی شدن و این حرفا دوستیم دیگه؟ اینبار من دستم رو سمتش گرفتم: -اوکی دوستیم مریم هم مثل من نوزده ساله و طبق آماری که گرفتم تک دختر خونه با دو برادر بزرگتر از خودش و پدرش مدیر شرکت کامپیوتری بزرگی بود ،خونشم تقریبا به خونه ما نزدیک بود و مهم تر از همه مشترک بودن همه کلاسهای ما با هم بود. 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۱۴ 🍃پسربسیجی دختر قرتی❤️🍂 با ورود استاد منم دست از آمار گیری مریم بیچاره کشیدم روز اول بود و تقریبا همه کلاسها با یک معارفه به پایان رسید البته بهتره بگم هفته اول به همین روال گذشت طی این یک هفته دوستی بین من و مریم عمیق تر شده بود. با اینکه آدمی با روابط اجتماعی بالا بودم و خیلی زود با همه دوست می شدم ولی از جای که روحیات مریم خیلی به من نزدیک تر بود دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت به طوری که تمام کلاسها رو با هم بودیم و از خونه هم تا دانشگاه و بلعکس با هم می رفتیم با اینکه درسهای سختی رو باید پاس می کردیم ولی در روحیه شاد و صد البته شیطون ما تاثیری نداشت مریم هم پایه تمام شیطنت های من بود بچه های کلاس اکثرا ترم اولی بودن و تک و توکی ترم بالایی هم بین کلاسها دیده می شد و این برای ما خیلی دلجسب تر بود و حسابی آتیش می سوزندیم هفته دوم شروع کلاسها از راه رسید و من حالا تا حدودی با جو دانشگاه آشنا شده بودم و صد البته فهمیده بودم که الان می تونم از اون تیپ های مخصوص خودم بزنم از نظر حجاب دختر کاملا آزادی بودم و مامان با اینکه خودش از لحاظ حجاب آدم بازی نبود با تیپ زدن من اصلا مشکلی نداشت و حق انتخاب رو به خودم سپرده بود .البته ناگفته نماند منم از حد خودم خارج نمی شدم و آزادیم رو تنها در حجابم خلاصه کرده بودم و اصلا اهل داشتن روابط با جنس مخالف نبودم و اگر رابطه ای هم بود صرفا رابطه دوستی ساده ای بود که به هیچکدوم اجازه ورود به حریمم رو نمی دادم شنبه از راه رسید و من منتظر مریم بودم تا به دانشگاه بریم با صدای بوق ماشین مریم برای آخرین بار خودم رو جلوی آینه چک کردم، حالا جای تیپ مدرسه ای هفته پیش رو یک مانتوی قرمز کوتاه تا بالای زانو و یک شلوار یخی جینی که اندام ظریفم رو بخوبی نشون میدادند گرفته بود . مقنعه مشکیم رو حسابی عقب داده بودم تا جای که موهای خوشحالت سیاهم به خوبی دیده میشد 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۱۵ 🍃❤️🍂 آرایش ملیح صورتم کمی تند تر شده بود چشمهای سیاه درشتم رو با خط چشم مشکی درشت تر و وحشی تر آرایش کرده بودم ،لبهای قلوه ایم که خودشون تقریبا قرمز بودن رو با رژ قرمزی قرمز تر کرده بودم حسابی از خودم راضی بودم اون زمان به نظرم عیده آل ترین تیپ رو داشتم یه بوس برای خودم فرستادم و با یه خداحافظی از مادرم از خونه خارج شدم مریم با دیدنم سوتی کشید و گفت: -اوووووه کی میره این همه راه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا ،می خواستی جز خودت کسی دیده نشه با خنده گفتم: -اولا سلامت کو دوما نه که تو اصلا به خودت نرسیدی -خوب حالا ولی به خوبی تو نشدم که -بشین کم حرف الکی بزن دیر شد مریم دختر ظریفی بود که چشمان سبز بسیار زیبای داشت به رنگ جنگل با پوستی گندوم گون که در برابر پوست سفید من تیره تر به نظر می رسید با موهای بلوند که دقیقا برعکس موهای سیاه من بود با قدی که چند سانتی از قد یک و هفتادی من کوتاه تر بود روی هم رفته دختر ظریف و زیبای بود با صدای مریم به خودم اومدم: -با مایی یا کجایی؟ بپر پایین که رسیدیم -اه چه زود رسیدیم -بله اگه منم کل راه رو تو هپروت بودم الان می گفتم چه زود رسیدیم -وا منو هپروت ؟ 🚫 ✅ ❤️ ╭┈───────🦋࿐     「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── أللّھمّ؏ـجِّلْ‌لولیِّڪ‌ألْفرج‌بحِّق‌الزینب؏ 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۱۶ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 پشت چشمی نازک کرد و گفت: -پ ن پ عمه منه همیشه خدا توهپروته -خوب حالا راه بیفت کلاس تموم شد دستی به گونه زدو قدمهاش رو تندتر کرد.حواسم به غرغر کردنای مریم برای دیر کردنم بود که یه دفعه با کسی برخورد کردم و گوشیم از دستم افتاد باغصه کنار گوشی نازم که نابود شده بود نشستم با دیدن صفحه شکسته گوشی عصبی سر بلند کردم تا شخصی که بهم تنه زده بود رو با فحشام مورد عنایت قرار بدم که دیدیم بلههه یه آقا پسر البته از نوع بسیجیش از همون برادرای که چشمشون جز سنگ فرش چیزی نمی بینه روبرومه از اونجای که با این تریپ آدما حسابی مشکل داشتم بیشتر عصبی شدم و با غیض گفتم: -مگه نمیبینی آقا حواست کجاست زدی گوشیم رو داغون کردی بدون اینکه به من نگا کنه با صدای آرومی گفت: -من معذرت میخوام خانوم ولی فکر کنم شما خودتون حواستون نبود و با من برخورد کردید بدون اینکه اصلا بفهمم چی میگم با داد گفتم: -حالا من هواسم نبود نمی شد تو یه کم سرت رو بالا بگیری مگه چی تو این سنگ فرشه که امثال شما زل میزنید بهش؟ با اینکه معلوم بود حرصی شده ولی بازم با حفظ آرامش جوابم رو داد: -منکه گفتم معذرت میخوام الانم حاضرم خسارت گوشیتون رو پرداخت کنم دست مریم رو کشیدم سمت ورودی و گفتم: -همینم مونده از تو خسارت بگیم برو بینم بابا مریم که دهنش باز مونده بود و دنبال من کشیده می شد گفت: نویسنده :فاطمه صابری 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 ༻﷽༺ ۱۷ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرد که اینطوری عصبی شدی -مگه ندیدی گوشیم رو داغون کرد -باشه خوب اتفاقی بود، عمدی که نبود -اههه مریم ولم کن کلا خوشم ازش نیومد خواستم حالش رو بگیرم چشماش از تعجب باز شد: -مگه می شناسیش که خوشت ازش نمیاد؟ -نه نمی شناسم ولی خوشم از این مردایی که یقه می بندن و زل میزنن به زمین برا ریا بعد هرکاری دلشون بخواد می کنن نمیاد حالا هم کم حرف بزن بریم که کلاس فکر کنم تموم شد سری با تاسف برام تکون داد و همراهم شد در کمال نا باوری کلاس هنوز تشکیل نشده بود و منو مریم نفسی از سر آسودگی کشیدیم هنوز سر صندلی جا نگرفته بودیم که از ورود همون پسر بسیجی به کلاس چشم های هردومون از تعجب باز موند. با همون تعجب به مریم گفتم : -ای وای اینم تو کلاس ماست؟ شقایق یکی از همکلاسی هامون که کنار دستمون نشسته بود و نیمچه دوستی با منو مریم به هم زده بود نذاشت مریم حرف بزنه سریع گفت: -آقای فراهانی رو میگی؟ -فراهانی؟ نویسنده : فاطمه صابری 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 ༻﷽༺ ۱۸ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آره دیگه همین که الان وارد کلاس شد اسمش امیرعلی فراهانیه ترم آخره ولی گویا این واحد رو - گفتن دوباره باید بخونه از لین بچه درس خوناست طوری که شنیدم برای تخصص بورسیه شده روسیه ولی به خاطر مشکل این واحد مجبور شده این ترم رو هم بمونه مریم با خنده گفت : -اوه چه باحال بچه درسخونی که کارش در اومده شقایق با تعجب پرسید: -وا چرا کارش در اومده؟ -آخه دریا خانم خوشش از این تریپ آدما نمیاد و قطعا این ترم برای آقای فراهانی جهنم میشه شقایق-آره دریا ؟این بنده خدا که خیلی آدم محترمیه طوری که از ترم بالایی ها شنیدم سرش به کار خودشه و کاری با کسی نداره -آره جون خودش بابا این فیلم دانشگاهشه باید بیرون دیدش بینم بازم همینطوری حاج آقاست مریم:-بابا تو خیلی بد بینی به نظر منم که خیلی آقای محترمیه اگه من به جاش بودم تو اون حرفا رو بهم میزدی چندتا چیز بارت می کردم ولی بنده خدا حتی نگاهتم نکرد اینبار شقایق تعجب کرد و گفت: -چرا حرف بارش کرده مگه همدیگه رو میشناسن؟ مریم – نه بابا بیچاره اتفاقی خورد به دریا گوشیش افتاد دریا هم قشنگ شستش پهنش کرد رو طناب تا خشک بشه با این حرف مریم هر سه تا بلند خندیدیم که همه توجها رو جلب کردیم از جمله آقای برادر که با آبروی بالا رفته سمت ما برگشت تا مارو دید یه پوزخند زد و روش رو برگردوند منو میگی از حرص قرمز شدم زیر لب گفتم: 🚫 ✅ ❤️ ╭┈───────🦋࿐     「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── أللّھمّ؏ـجِّلْ‌لولیِّڪ‌ألْفرج‌بحِّق‌الزینب؏ 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۱۹ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 پسره سه نقطه برا ماپوزخند میزنه بعدم مگه چکارکرده همینه دیگه خوشم از این آدما نمیادچون فکر میکنن فقط خودشون خوبن چون ریش میزارن ویقه می بندن بعد ما به خاطر یه خنده شدیم آدم بده قصه مریم:خوب حالا حرص نخورشیرت خشک میشه پوزخند بزنه مگه مهمه؟بی خیال طی کن شقایق هم حرف مریم رو تابید کرد خودمم دیدم حق با ایناست مگه اصلامهمه این چی فکرمیکنه یه ترمه دیگه رد میشه میره  اون ساعت به دلیل نیومدن استادکلاس کنسل شد وچون اون روز همون یک کلاس رو داشتم برای تعمیر گوشیم به مرکز شهر رفتم   خسته وارد خونه شدم طبق معمول مامان خانم بیمارستان بود.  -اوف بازم باید تنها غذا بخورم وای که من چقد بدم ازتنها غذا خوردن میاد ولی چه باید کرد دریا خانم مجبوری میفهمی مجبور  بعد ازخوردن نهاریه کله خوابیدم تا غروب  ،غروب با صدای مامان بیدار شدم: -دریا بیدار شو بینم گرفته راحت خوابیده - سلام مامان چی شده -تازه می پرسی چی شده؟این گوشی وامونده رو چراخاموشه؟ نگران شدم محکم به پیشونیم کوبیدم : -آخ مامان ببخشید گوشیم رو دادم برا تعمیر اصلایادم رفت خبرت کنم  -تعمیر چرا؟اصلا چرا گوشی خونه رو جواب نمیدی؟خدا خفت نکنه نمیدونم تا خونه چطور اومدم -وا مامان نمی بینی خواب بودم،بعدم یه آدم نا حسابی زد بهم گوشی نازم پودر شد  -دیگه تعمیر چی داشت یکی دیگه می گرفتی -نه مامان من عاشق گوشی نازمم 🍃 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁🍃 ༻﷽༺ ۲۰ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 همچین میگه انگاربچشه پاشو بینم بیایه چیزی برا شام درست کن منکه خسته ام  - آی ماماااااان - یامااااان زود -اوف حالا چی درست کنم - برای راحتی خودت ماکارانی درست کن با لب و لوچه آویزون به سمت آشپزخونه رفتم  بعد از خوردن شام مامان که از بس خسته بود دوباره به اتاقش رفت برای استراحت منم که حسابی خوابیده بودم ،خودم رو با وبگردب سرگرم کردم، اینقدر محو بودم که نفهمیدم کی ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم  صبح با غرغر کردنای مامان به خاطر دیر بیدار شدنم بیدار شدم ،از اونجای که گوشی نداشتم با مریم هماهنگ کنم با ماشین خودم سمت دانشگاه رفتم ،کمی دیر تر از همیشه به دانشگاه رسیدم و کلاس برگذار شده بود، بعد از اجازه خواستن از استاد وارد کلاس شدم البته غرغر های استاد بماند،روی صندلی کناری مریم جا گرفتم: مریم- چرا دیر اومدی؟ -دیشب دیر خوابیدم صبح خواب موندم، خوب شد مامان خونه بود!! مریم-توکه میدونی صبح کلاس داری دردت چیه شب بیدار میمونی؟ صدای استاد که خطاب به من بود مانع جواب دادنم به سوال مریم شد: استاد-خانم مجد دیر اومدی نظم کلاس رو هم  به هم زدی  -ببخشید استاد تکرار نمیشه -بهتره تکرار نشه که منم مجبور بشم طوری دیگه برخورد کنم الانم اگه حرفاتون تموم شده حواستون رو به درس بدید اییش استاده نچسب انگار نوبرش رو آورده حالا  ده دقیقه دیر شده چه اتفاقی افتاده ،حتما تا آخر ترم هم میخواد این رو بکوبه تو سرم  🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 ༻﷽༺ ۲۱ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خلاصه از اونا اصرار از من انکار آخرش هم اونا موفق شدن من رو برای رفتن به این سفر راضی کنن،برای ثبت نام بایدبه دفتربسیج می رفتیم به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیر علی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیر علی سوال می پرسیدن: مریم-ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم ؟ امیر علی-بله در خدمت هستم مریم- پس اگه میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه؟ امیر علی باچشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت: بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم می کنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون مریم:بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید.نگاه کوتاه ی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت بعد از پرسیدن وقت حرکت ومدارک مورد نیاز ازاتاق خارج شدیم . ازحرص یکی پس کله مریم زدم : -همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتربسیج تا این بچه حذبی برام پوزخند برنه مریم –آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه ؟ برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جداشد و گفت : - الانم غصه نخور برو ساکت رو ببندکه سه روزدیگه رفتنی شدیم ،راستی مدارکتم فرداحتمابیاری یادت نره با حرص گفتم: -باشه مگه تو میزاری یادم بره؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو ببینم ؟ شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت:...... 🚫 ✅ ❤️ ╭┈───────🦋࿐     「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۲۲ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 من و مریم رو بعد هم خودش و مریم شروع کردن به خندیدن -درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره ، حالا هم به جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر یه استاد دیگه رو ندارم تمام سه روز گذشته با غرغر کردنای من به جون مریم وشقایق گذشت اما مرغشون یک پاه داشت که باید حتما منم همراهشون برم آخر هم حرف،حرف اونا شد کلافه نگاهی به ساعت اندختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوسها بودیم ولی خبری نبود که نبود -مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمیمونم اگه نیان رفتم گفته باشم مریم: - اه باز شروع کردی بابا گفتن تو راهن دارن میان چند ماه به دنیا اومدی تو -چند ماهه چیه سه ساعت علاف تو شدم ... هنوز حرفم تموم نشده بود که امیر علی به جمع نزدیک شد و گفت: خانمها آقایون لطفا اینجا جمع بشدید تا گروه بندی کنیم اتوبوسها رسیدن همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیر علی بلند شد: امیر علی:لطفا اسامی خواهرانی رو که میخونم سوار اتوبوس اول بشن شروع کرد به خوندن اسامی  منو مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسعولیت اتوبوس گروه اول با امیر علی بود اینم از شانسه منه که باید تو سفرم کنار این نچسب باشم ولی چه باید کرد. 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۲۳ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا سوار اتوبوس بشم آروم صدام زد: امیرعلی : ببخشید خانم مجد میشه یه لحظه صبر کنید کارتون دارم؟ ناخودآگاها ابروهام بالا پرید: -بله بفرمایید -امیرعلی:اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشن میگم خدمتتون -باشه منتظرم -امیرعلی:ممنون کولم رو به مریم که کمی اون طرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیر علی دوختم داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد. برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم موهای قهوی تیره که به زحمت تارهای بور بینشون دید ه میشد ، چشمهای درشت عسلی روشن، صورتی گندوم گون که با ریشهای مرتب پوشیده شده بود و لب و دهنی متناسب نگاهم رو از صورتش به هیکلش دادم قدی حدود یک و هشتاد و پنج نه لاغر بود نه چاق در یک کلام میشه گفت جذاب بود با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم م توجه افکارم شدم چطور شد ؟ که من به یه پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب دادم ؟ همیشه در ذهن من پسرانی جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیر علی که یک پیراهن مردانه ساده به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده بود، نه نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نی ستن یا حداقل میشه گفت برای من دو ست داشتنی نیستن حتی اگر جذاب باشن... 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ۲۴ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیر علی داره بهم نزدیک میشه: -ببخشید خانم مجد معطل شدید -خواهش میکنم بفرما ئید؟ احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش می کرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با من من گفت: امیر علی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم، حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید... حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت: -میدونید ....شما....یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست... چشمام از تعجب باز موند یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظر خودم خیلی هم بلند بود . با حرص دندونی به هم سابیدم : -ببخشید مگه لباس من چشه ؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟ من علاوه بر مسئول بودن سفر  وظیفم امر به معروفه و .... -ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می پوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربوط نمیشه  شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشا د کن که چشمت به دختره مردمه تا بینی لباس چی پوشیده -ولی خانم مجد.. دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم :... .✅ ╭┈───────🦋࿐     「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── أللّھمّ؏ـجِّلْ‌لولیِّڪ‌ألْفرج‌بحِّق‌الزینب؏ 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۲۵ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 حرفت روزدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم عصبی بسمت اتوبوس حرکت کردم -پسره بیشعورفضول اه اه پرو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به توچه آخه؟ شیطونه میگه همینجاول کنم برم،من حوصله این بچه حذبیاروندارم نه اصلاچرابرم حالا که اینطورشداز لج اینم شده میرم تاچشمش کوربشه،بچه بسیجی رودار سوار اتوبوس شدم وکنار مریم نشستم ازصورت سرخ شدم فهمیدعصبیم: -مریم:چی شددریا جون؟چکارت داشت؟ -هیچی باباولش کن درحدی نیست درموردش حرف بزنیم بیخیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصییرمریم بودکه منومجبور به این سفرکرداحساس می کردم بهم توهین شده من دختری که مرکزتوجه خیلی از پسرها بودم الان ازطرف کسی تحقیرشده بودم که هیچوقت اینطور آدم ها روحساب نمی کردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم روقبول نداشتم،به امیرعلی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی!در صورتی که اون تنها پسری بودکه با دیدن تیپ و قیافه امروزی من به من نگاه نمی کرد و انگار اصلا من رو نمیدید با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش ، مطمعن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار وتصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم. 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍃 🍃🍁🍂🍁 ༻﷽༺ ۲۶ آره همینه بایدبه خاطراین توهینش خوردش کنم باصدای مریم ازجا پریدم : - مریم:باخودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هرچند قانع نشدولی دیگه سوالی نپرسید چشمهام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ،چادر های زیادی برای اسکان ماآماده شده بود . با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادرها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم والان به لطف این سفراجباری به آرزوم می رسیدم بعداز توضیحات امیرعلی به سمت چادررفتیم برای جاگیر شدن وآماده شدن برای رفتن به زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم درسکوت همراه مریم وشقایق هرجارفتن برم همگی جلوی چادرمنتظر بودیم تا به سمت مسیری که مشخص شده بودحرکت کنیم، نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن وخیلی ها هم چفیه روی دوششون بود،حتی مریم وشقایق هم چادرداشتن، تازه معنی حرفهای امیرعلی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تاروی زانو وشلوارجین یخی و موهای که آزادانه ازمقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا روبه غلیظی می رفت لبم روبه دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم،امادوباره به خودم دلداری دادم: -که چی بشه ؟من بدم میادوقتی چادری نیستم برای ریاچادربپوشم من همینم،همه جاهم همینطورمیرم هرکس هم هر فکری میخواد بکنه! 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍃 🍃🍁🍂🍁 ༻﷽༺ ۲۷ کم کم به دروازه ورودنزدیک می شدیم یهوی یه حس عجیب بهم دست داداحساس می کردم قبلااینجابودم اینجا برام آشنابود نگاهم ناخودآگاه به هر سمتی می چرخید،غروب بودوآسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چندپسر مذهبی باظرف اسفندکناردروازه ورود مونده بودن و به همه خوشآمد می گفتن ودر سمت مخالف چندنفردیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن ازدروازه عبورکردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بودجوانهای که بعضی ازاونهامشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابربهار اشک می ریختن برای لحظه ای نگاهم به امیرعلی افتاد پاچه های شلوار روکمی بالاداده بود وپیراهن آبی صبح رو باپیراهن ی سفیدعوض کرده بودچفیه دورنگ سبز وسیاهی روی دوشش انداخته بود وتسبیح آبی فیروزه ای ازدستش آویزون بود نگاهم سمت پاهای برهنش چرخید وباخودم گفتم : - دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم می شه بااین فکربه صورتش نگاه کردم یه لحظه ازدیدن اشکهای روی گونش احساس کردم ته دلم لرزیدیه حس آنی مثل یه نسیم ازقلبم گذشت برای دور شدن ازافکارم سری تکون دادم وسعی کردم اون حس عجیبی که باعث می شدبه امیرعلی نگاه کنم ونادیده بگیرم کم کم از دور یه ساختمون باسقف گنبدی آبی دیده میشد ازمریم پرسیدم: -مریم اون ساختمون چیه؟ - مریم:مقبره شهدای گمنام - آهان بازم درسکوت مشغول دیدزدن اطراف شدم نگاهم به سنگهای سفیدی بودکه باخط زیبای شهید گمنام روشون حک شده بود دوباره همون حس عجیب درقلبم شروع به جوشش کرد وازذهنم گذشت: -چه غریبانه،یعنی الان پدرومادراین شهداکه حتی نمیدونن قبرپسرشون کجاست چه حالی دارن؟!.... 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍃 🍃🍁🍂🍁 👇 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
♥️💔❤️💔❤️💔❤️💔 میانبر به شروع👇👇 #رمان_عاشقانه‌ی_مذهبی #پسر_بسیجی_و_دختر_قرتی حتما از ابتدای رمان بخ
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۲۸ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټی برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش می کردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی برای یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم: - ممنونم ازتون شاید اگه شما نبودید من الان اینجا نبودم یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و از اینکه به این سفر اومدم خوشحالم ساعتی رو کنار قبر شهدا بودیم بعد به سمت چادر ها برگشتیم بچه ها همه انگار همون حس من رو داشتن چو ن همه ساکت بود 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۲۹ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 واقعا هم هلاکم مامان تا شما زحت می کشید برای قهوه منم اومدم بعد از یه دوش سرسری که واقعا هم چسبید کنار مامان نشستم -مامانم چطوره امروز بیمارستان نرفتی؟ -امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم - هوم ....خوب کاری کردی -فردا دانشگاه میری؟ -نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم -میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان -آخ جون عزیزجون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان -پس خستگیت چی میشه با ذوق خندیدم و گفتم: -فدای زلفای عزیز مامان هم خندید : -از دست تو ، پس دیگه میگم فردا رو بیان اینقد خسته بود م که بی توجه به غرغر های مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم صبح با نوازش دستای عزیز جون بیدار شدم : -سلام گلکم بیدار نمیشی ؟ جیغ ی از شادی کشیدم و بغلش کردم: -وای عزیز قربونت برم اومدی -آره عزیزم تازه رسیدم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم - قربونت این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی وای عزیز دلنم برات پرمی کشید -برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم ؟ -عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم ، بخدا وقت نمیشه -خوبه ، خوبه پاشو بیا پایین اون روز و روز بعد به خاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن راهی دانشگاه شدم وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد. 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۳۰ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 جوووون عجب مالی شماره بدم خانم عصبی غ ریدم : - گمشو بینم بابا ، چی تو خودت دیدی ؟ -از ما به از این باش خانم باهات راه میام اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گف ت : -کلاس نیا بابا معلومه اینکاره ای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج می شد: -برو شماره بده به مادرت بی شخصیت ، گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم همون اولی کیفم رو گرفت و گفت : - بابا حراست کیلو چند ؟ ناز نیا منکه میدونم از خداته هرکاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بیرون بکشم ،هنوز با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید : -چه خبره اینجا؟ یکی از پسرا جواب داد : -به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی؟ دست امیر علی به شدت رو صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد.اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن که زورشون به امیر علی نمیرسه. امیر علی بدونه اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه ادامه داد منکه تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم: - آقای فراهانی؟ بدون اینکه به من نگاه کنه : -بله ؟ ازنگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم: -میخواستم تشکر کنم بابات اینکه کمکم کردید 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۳۱ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود -نه خوب فکر نمی کردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین ، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟ کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه می کرد گفت: -ولی من میدونم چرا باتعجب گفتم: -شما میدونید ؟ از کجا ؟ -ببخشید که رک میگ ، ولی فکر نمی کنید که به خاطر ظاهرتون بود ؟ هنگ کردم ،این باچه جرعتی باز از تیپ من گفت؟ خوبه دفعه قبل تته پته می کرد الان اینقد رودار شده که رک میگه : -ببخشید چی گفتی شما ؟ -چیز خاصی نبود گفتم به خاطر ظاهرتونه که هر کسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه عصبی گفتم: - چی؟مگه ظاهرم چشه؟ یعنی الان اگه خودم رو بقچه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه ؟ -شاید تیکه بندازه، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده که کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم -مواظب حرف زدنتون باشید آقا ابروی بالا پروند وگفت: -مگه این کار رو نکردن؟ - دلیل نمیشه از روی ظاهر آدم رو قضاوت کنن -چرا اتفاقاشماخوتون به هر کسی اجازه قضاوت میدید بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت :..... 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
♥️💔❤️💔❤️💔❤️💔 میانبر به شروع👇👇 #رمان_عاشقانه‌ی_مذهبی #پسر_بسیجی_و_دختر_قرتی حتما از ابتدای رمان بخ
.🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۳۲ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مثلا الان من میگم اصلارنگ موهاتون قشنگ نیست عوضش کنید منومیگی اول تعجب کردم از اینکه به من نگاه کرد بعد یهوی عصبانیت جای تعجب رو گرفت: -به توچه مگه من برا تو رنگ کردم که اینو میگی اصلا....اصلا....چرابه موهای من نگاه کردی پوزخندی زدوگفت: -مگه ننداختی بیرون که ما ببینیم؟ -نخیرمن برای دل خودم تیپ میزنم و مو رنگ میکنم دوباره ابروبالا پروند : -اگه برا دل خودت ون بود توخیابون یا دانشگاه به نمایش نمیذاشتی ن مطمعنا از نداشتن اعتماد به نفس و برای دیده شدن بیرون گذاشتین -نخیر....نخیر ...اینطورنیست -ببینیدخانم مجد شما هرطوری بگردی فرقی به حال من نداره ولی الماس وجودی خودتون رو دارید کدر می کنید بهتره به جای جبهه گرفتن به حرف من و عمل خودتون فکر کنید یا حتی به این سوال که خودتون پرسیدید واقعاچرا باید به شما گیر بدن؟ -چون بی فرهنگ و بی کلاس هستن،باید عادت کنن دیگه با دیدن یه دختر دست و پای خودشون رو گم نکنن -به چه قیمت؟به قیمت نمایش گذاشتن تن و بدن زناودخترا؟ - بی خیال باباچرا شما بسیجیا اینقد امل هستید؟حالا مثلا تمام کشور های خارجی بی حجاب هستن،مگه چیشده؟ دیگه کسی کاری هم به کسی نداره 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۳۳ واقعا ؟یعنی الان اونجا دیگه تجاوز نیست دیگه تیکه پرونی به دخترا نیست؟ -نه که نیست مگه اونا مثل کشور ما بسته و امل هستن که تا یه دختر دیدن بپرن بهش ؟ -پس این همه آمار تجاوز چرا بالاست ؟ چرا آمار بیماری های جنسی بالاست اینطور که شما می گید نیست خانم مجد اونجا فقط زن بی ارزش شده متوجه هستید؟ پوزخندی زدم و گفتم: -حالا حتما این الماس باید زیر چادر باشه چرا وقتی خدا زیبای داده باید قایمش کنم؟ -برای اینکه خدشه بهش وارد نشه برای اینکه همون خدا خودش گفته این زیبای رو بپوشون مگر برای همسرت -بابا بی خیال واقعا املی یک لحظه عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و پوزخندی زد: -بله شما درست می فرمای ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندا رن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکری و باکلاس بودن اینه خدارو شکر من امل هستم منم اگه حرفی زدم برای خاطر خودتون بود وقتی حرفش تموم شد بدونه اینکه منتظر جواب بمونه راهش رو گرفت و رفت ، از اینکه نتونسته بودم جوابش رو بدم از اعصبانیت در حال انفجار بودم بیخیال کلاس شدم و رفتم توی فضا سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان تمام مدت نقشه برای امیر علی بخت برگشته کشیدم 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۳۴ آخرشم هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از این که باهام دوست شد م غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن: مریم-برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه شقایق-بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوس پسر تو بشه ولمون کن باو ؟ -حالا می بیند - مریم:اصلا بیا شرط ببندیم -باشه سر چی - شقایق:بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها -تو چکار داری؟ شرط رو بگو مریم:باشه سر اینکه اگه تو بر دی همه شام مهمان من اگه تو باختی مهمان تو - اوکی هستم بعد از دست دادن راهی خونه شدیم تمام اون روز و شب رو به نقشم فکر کردم که باید چکار کنم ، قدم اول این شد که باید هرروز جلوی چ ش مش باشم پس باید امار رفت و آمدش رو بگیرم دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد و مهمتر اینه که باید فردا برم حرفام رو از دلش در بیارم خبیث خندیدم و گفتم: 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۳۵ یه آشی برات بپزم برادر بشین و نگاه کن صبح با آلارم گوشی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حمام رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیروقت بیدار بودم و الان کسل - پوووف همینه دیگه به جای عمل میشینم به فکر کردن الا ن که موقعه عمله من کسل حالا کی ح سش رو داره بره دانشگاه بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سرحال شدن به مامان و عزیز پیوستم: - سلااااااام صبح بخیر عشقای من مامان: سلام عزیزم صبح بخیر عزیز: سلام گلم چه عجبی بلاخره ما دیدیمت ، یا دانشگاهی یا خواب -اوه بی خیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب می شم عزیز:از بس که تنبل بو دی الان با یه کار هلاک میشی -اه عزیز من ؟ ....من تنبل بودم؟ دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست : پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم اصلا شما نبودی جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم: -وای گی تی جوووووون کی اومدی ؟ گیتی :صبح اومدم خانم خرسه -وای پس چرا من رو بیدار نکردی ؟؟ واسا بینم تو چرا با عزیز نیومدی؟ -معلوم نیست نابغه برای اینکه بیمارستان شیفت بودم.... 🍁🍃🍁🍃🍁🍃 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
♥️💔❤️💔❤️💔❤️💔 میانبر به شروع👇👇 #رمان_عاشقانه‌ی_مذهبی #پسر_بسیجی_و_دختر_قرتی حتما از ابتدای رمان بخ
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۳۶ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 وااااا شیفت دو روزه آخه -نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم - واقعا که منو به دوستت فروختی ؟ -اولا ولم کن دیگه ل ه شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه ؟ میدونی که چقد برام عزیزی -اوخ ببخشید اینقد ر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار می کنم همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شد یم .نگاهم روی گیتی نشست: گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش گیتی سی سال داره و مجرد الب ته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیت ی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه با صدای گیتی به خودم اومدم: -چیه بابا ؟ تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من ؟ -اوه چه خودشم تحویل می گیره تو فکر بودم بابا.... 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۳۷ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما با دست به پیشونیم زدم: - وااای اصلا یادم رفت چقد گیجم من گیتی :حالا بگو بینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی بیچاره مریضا از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرت کردم: - دلشونم بخواد من به این نازی عزیز:گیتی ول کن بچم رو دیرش میشه گیتا:وا مامان از کی تا حالا این خرس گنده بچه اس بعدم خودش قش قش خندید با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی هم کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم : - پووووف نه دریا قرار شد راعایت کنی تو میتونی مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همرا شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعم رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش فقط یه مداد داخل چشمام کشیدم با یه رژ مات - هوووم بدم نشدم انگار خانمتر شدم ، بزن بریم پیش به سوی امیر علی بیچاره وارد دانشگاه شدم و سمت ساختمانی که بسیج دانشجوی بود حرکت کردم بعد از زدن تقه ای درب اتاق رو باز کردم ، امیر علی پشت میزش مشغول خواندن قران بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت : 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍃 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۳۸ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام بفرمائید -سلام ، می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟ تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمچه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت امیر علی بود که چشماش رو دزدید انگار موقعه ورود من رو نشناخته بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود . خوب بیچاره حقم داشت -بله ...بفرماید در خدمتم -راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید -نه...نه خواهش می کنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید -خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید -نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم -خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه مسیرم رو سمت بسیج دانشجوی خواهران کج کردم: -سلام خانم -سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم -بله....راستش اومدم عضو بسیج بشم -بله حتما در خدمت هستم... نویسنده :فاطمه صابری 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۳۹ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست؟ -بله تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پروند رو به من گفت: -ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو عادی میدیم بسته به فعالیتهای شما میتونید کارت فعال دریافت کنید -بله خانم... -حسینی هستم سحر حسینی - خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمیدونم باید چه کارای انجام بدم اگه راهنمایم کنید ممنون میشم -چرا که نه ؟ فعلا که کار خاصی نیست ما شمار ه شما رو یاداشت کردیم با شما تماس می گیریم -ممنون از لطفتون -خواهش میکنم با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم قسمت دوم حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته می تونم ببینمش متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمارشون رو داشتم و مثل همیشه توی فضا سبز دانشگاه نشسته بودن -سلام بچه ها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستیت ؟ مریم:اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه شقایق :سلام بیا تو هم بشین که هنوز کلی وقت داریم - وا پس چرا اینقد زود اومدید ؟ مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل -چرت نگو من اومد م قدم اول نقشه امیر علی رو پیاده کنم تو هم برا همین اومدی؟ 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۰ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 شقایق:ای وای هنوز بیخیال نشدی ؟ چقد گیری تو دختر - هه بشین تا بیخیال بشم مریم:ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم -خوبه که اومدید اتفاقا کارتون دارم مریم :ها ؟ بگو بینم کارت چیه -راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاس ها و ساعت های کاری امیر علی رو پیدا کنم شقایق:اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاس با ذوق از جا پریدم: -جدی میگی کی هست کجاست الان شقایق:مسعول بسیج بانوانه -اه خانم حسینی رو میگی؟ چشماش رو باریک کرد و گفت: شقایق:تو از کجا می شناسیش ؟ -از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج شدم دهن دوتاشون از تعجب باز موند : مریم:تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟ - هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا مریم:یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟ -امکان نداره باید ادب بشه رو به شقایق گفتم: -حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟ شقایق: آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اط لاعاتیش کنم کارت نباشه -مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد شقایق:اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم -ممنون عشقم مریم با افسوس سری تکون داد و گفت: 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۱ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آم ار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناس ب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد . شاید هم فکر می کرد متحول شدم روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت این موضوع من رو بیشتر حرصی می کرد ، شب روز از خودم می پرسیدم چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه می کردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه ی جدید ی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد . تغییرات ظاهریم دیگه به خاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم م عقول تر شده بود و البته آرایشم کمتر نویسنده : فاطمه صابری 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۲ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یک روز که مثل هم یشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی ب رسونم تقه ای به در زدم و وارد دفترش شدم : -سلام آقای فرهانی مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد: -سلام بفرمائ ید -این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما -ممنون یک لح ظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم پ رونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای گرفتن پرونده دراز کرد سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم کلافه دستی بین موهاش کشد و گفت : - مشکلی پیش اومده خانم مجد؟ -با شیطنت خندیدم: -نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟ 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۳ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خواهش می کنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید، من کلی کار دارم اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش رو برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم: -مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید: -با چه اجازه ای همچین کاری کردی ؟ با صدای دادش ترس توی دلم ر ی خت فکر نمی کردم اینقد ناراحت بشه -ببین آقای .. -ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟ -ولی گوش کن.. -گفتم برو بیرون با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ،سمت ماشینم دویدم می دونس تم کارم اشتباه بوده ولی باید میز اشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم -وای دریا این چه کاری بود ؟ چه کار احمقانه ای کردی صدای هق ه قم کل ماشین رو گرفته بود و یه فکر موزی داشت عین خوره مغزم رو میخورد اون به من گفت نمیخوام دیگه چشمم بهت بیوفته وای خراب کردم حالا اگه دلم براش تنگ شد چکار کنم؟!.. 🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۴ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با این فکر محکم وسط اتوبان ترمز کردم که با بوقهای اعتراض زیادی روبه رو شد، آروم ماشین رو گوشه ای کشیدم چرا من باید دلم براش تنگ بشه ؟ چرا همچین فکری کردم ؟ اصلا این چه احساسیه که وقتی می بینمش قلبم میلرزه ؟ چرا هروز که به دفتر بسیج میرم ناخودآگاه منتظر دیدنش میشم ؟ چی داره به سرم میاد ؟ به دستم نگاه کردم همون دستی که دست امیر علی رو گرفته بود . خدا ی من یک لحظه تنم از فکر اینکه دست امیرعلی توی دستم بوده گرم شد . دستش چه گرمای داشت انگار هنوزم دستم گرمه ناخود آگاه دستم سمت لبام رفت و اون رو بوسیدم دادی کشیدم چرا ؟ چرا ؟ چی شده ؟ و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن من این رو نمی خواستم من فقط می خواستم ازش انتقام بگیرم پس چرا الان ناراحتیش داره داغونم می کنه خودم رو به لواسون خونه عزیز رسوندم باید با یکی حرف بزنم و چه کسی بهتر از گیتی تلفنی به مامان خبر دادم که چند روز خونه عزیز میمونم و از اونجای که اتاق مخصوصی اونجا داشتم بدون براداشتن وسیله ای حرکت کردم تا شب که گیتی بیاد توی اتاق بودم و به امیر علی و عصبانیتش فکر می کردم شب وقتی گیتی اومد شروع کردم به تعریف کردن جریان از اول تا اون روز گیتی :خوب این یه لجبازی بچه گانه بوده پیش میاد بیخیال شو بهش فکر نکن عزیزم -ولی چیزای دیگه هم هست - مثلا چی؟چیه ک اینطوری به همت ریخته؟ با بغض گفتم:... نویسنده : فاطمه صابری 🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
.🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۵ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 گیتا وقتی می بینمش دلم می لرزه نگاهم دست خودم نیست همش دنبالشه دوس دارم همیشه ببینمش الان از اینکه دس تش رو گرفتم هنوز بدنم داغه گیتی من میترسم از اینکه دیگه نبینمش من جونم داره به لبم میرسه از اینکه ازم متنفره من چم شده ؟ گیتا من چم شده ؟ ا ینا رو گفتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن . آروم بغلم کرد و گفت : - هی ش عزیزم آروم باش ، عزیزم آروم ، دوسش داری ؟ آره دریا عاشق شدی ؟ انگار جریان برق از بدنم رد شد: -نه ...نه...این امکان نداره من نمیتونم دوسش داشته باشم کلافه بلند شدم سمت پنجره رفتم احساس خفگی داشتم پنجره رو برای هوای تازه ای باز کردم ولی نشد هنوزم احساس خفگی داشتم با خودم تکرار کردم : -نه من دوس ش ندارم نه من هیچ وقت عاشق امیر علی نمیشم من ازش بدم میاد من فقط میخوام حرصش بدم ولی دلم با یه پوزخند وسط افکارم اومد پس این حالتای که داری چیه چشمام رو بستم تا افکار رو دور کنم ولی صورت امیر علی توی ذهنم نقش بست اشکام دوباره از گونم جاری شد بازم حس شیرینی مثل نسیم از قلبم عبور کرد روی زمین زانو زدم با همون گریه گفتم : گیتی من دوسش دارم ،.... من عاشقش شدم دوباره بغلم کرد: -ولی دریا میدونی که این عشق اشتباه ، تا جون نگرفته تمومش کن -میدونم ، میدونم مگه من خواستم که جون بگیره که الان بخوام فراموشش کنم من این رو نمی خواستم - عزیزم ...عزیزم 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۶ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام ...آقای فراهانی با تعجب نگاه کوتاهی بهم ان داخت و بعد از جواب دادن به سلامم گفت: -ببخشید انگار حرفای اون روزم رو فراموش کردید که بازم اینجا هستید؟ خواهش می کنم دیگه اینجا نیاید دوباره بغض تو گلوم نشست. ناخوآگاه گفتم : - امیر علی ... با دست رو دهنم کوبیدم وای حواس م نبود ابرو های امیر علی هم از تعجب بالا پرید تند گفتم: -ببخشید...ببخشید حواس م نبود سری تکون داد گفت: - بهتره برید خانم مجد -ولی من اومدم معذرت خواهی کنم بخدا منظوری نداشتم اصلا خودمم نمیدونم چرا همچین کار اشتباهی کردم خواهش می کنم من رو ببخشید -ببینید خانم مجد این که شما به اشتباه خودتون پی بردید خوبه و منم شما رو می بخشم ولی فرقی در اصل موضوع نداره به ن ظ ر من بهتره دیگه من و شما با هم رو در رو نشیم -ولی... -خواهش میکنم خانم اینطور بهتره با صدای که بزور شنیده می شد گفتم : -با...شه با غمی عمیق از اتاقش خارج شدم سردر گ م بودم نمیدونستم حالا باید چکار کنم چیزی هم به آخر ترم نمونده بود و من داشتم از دستش می دادم قل بم از اینکه شاید دیگه نبینمش فش رده شد ولی چه باید می ک ردم همه چی تقصیر خودم بود تقصی ر بچگ ی کردنم کاش اصلا پا تو این بازی نمیزاشتم. 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۷ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 روزهای بعد هم همینطور با بی محلی امیر علی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا می کردم رو می بست حتی اجازه نزدیک شدن هم بهم نمیداد چه برسه به اینکه بخوام دلش رو به دست بیارم روز به روز افسرده تر می شدم و دیگه خبری از اون دریا شاد و شیطون نبود دیگه از تیپ های دریای خبری نبود دیگه آرایش برام مهم نبود وقتی امیر علی نگاهم نمی کرد هیچی مهم نبود . شکست رو پذیرفته بودم و تصمیم گرفتم دیگه باهاش رودر رو نشم ولی همیشه و همه جا نگاهم بهش بود همیشه پنهانی نگاهش می کرد یک روز که داشت به سمت مسجد می رفت با فاصله دنبالش رونه شدم مثل همیشه سر به زیر بود . ته دلم لرزید از پاک بودنش چقدر خوبه امیر علی که چشمت به کسی نیست چقد خوبه که خیالم راحته ، اگه به یکی نگاه می کردی می مردم از غم ، هرچند الان دارم توی غم دست و پا میزنم ولی درد اینکه بفهمم نگاهت که برای من نیست برای کس دیگه ی باشه من رو می کشه برای وضو گرفتن کنار حوض جلوی مسجد نشست . تسبیح فیروزه ای که همیشه دستش بود رو کنارش روی لبه ی حوض گذاشت ، موقعه رفتن فراموش کرد که تسبیح رو برداره با عجله سراغ تسبیح رفتم و اون رو برداشتم مثل یک شی مقدس به لبهام نزدیک کردم بوسه آرومی روش نشوندم نویسنده : فاطمه صابری 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۸ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 تصمیم داشتم اون رو بهش برگردونم ولی مگه چی می شد اگه چندروز بیشتر دستم باشه ؟ به کجا بر میخورد ؟ چند هفته دیگه هم به سرعت گذشت و به پایان ترم نزدیک شده بودیم قرار بود از هفته بعد برای فرجه امتحانات تعطیل کنن حال مرغ سر کنده ای رو داشتم ، عشقم کسی که دیوانه وار دوست داشتم، داشت برای همیشه از من دور می شد و من همچنان جر نگاه کردن به ا ون کاری از دستم بر نمی ا ومد دوباره به گیتی پناه بردم با دیدنم کلی تعجب کرد: -دریا....چی شدی تو ؟ چرا اینقد داغونی ؟ -گیتی.... امیر علی داره میره با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن -حالا چکار کنم ؟ اگه نبینمش میمیرم دلم به دیدنش خوش بود حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟ -مگه قرار نبود فراموش کنی ها ؟ مگه قرار نبود نزاری جون بگیره ؟ پس چی شد ؟ -نشد ...نشد گیتی نشد حتی بهم اجازه نداد نزدیکش بشم تا فرصتی داشته باشم عاشقش کنم تا عشقم رو بهش نشون بدم همش ر دم کرد -دریا ...دریا ...مگه نگفت م بهت چرا اینقد ر پیش رفتی ؟ چر ا؟ -دست خودم نبود بخدا ، بابا دست خودم نیست این دل لامصب عقلم رو از کار انداخته -حالا چی شده که اینطور داغونی دنیا که به اخر نرسیده هنوزم وقت داری برای به دست آوردنش 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۴۹ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه ندارم دردم همینه ندارم -چرا مگه همکلاست نیست؟ -چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور کنارم سر خورد و روی زمین نشست: -وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟ -از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود -وای ...وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی ؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره هق زدم: -دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم -خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره -چی من برم بهش بگم ؟ -آره مگه چیه ؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست اوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته -ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد ؟ اگه ...اگه... مسخرم کرد ...اگه... -اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه؟ کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیر علی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه -باشه بهش میگم... 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۵۰ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم با صدای امیر علی که می گفت: -بفرمایید داخل داخل شدم: سلام... با مکثی جوابم رو داد: -سلام بفرمائ ید؟ -راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم -بله فرمایید در خدمتم انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکرد با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم: نویسنده : فاطمه صابری 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani