eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
روز سیزدهم چله به نیابت از شهید رسول خلیلی با سوره حدید ✨💚
به خدا که بسپاری، حل می‌شود ✨ خودم دیده‌ام وقتی که از همه بریده بودم 💔 بی هیچ چشم داشتی هوایم را داشت، 💚✨ در سکوت و آرامش، کار خودش را میکرد و نتیجه را نشانم می‌داد 💓 که یعنی ببین تو تنها نیستی! 💌 ✨🌱 https://eitaa.com/Navid_safare 🌱✨
°•> خواب دیدم که فرج آمده .... °°••> °°••>
درفرهنگ‌ڪربلا‌ جوان‌یعنۍ‌آن‌ڪسی‌ڪہ‌جلوداراست وازهمہ‌زودتر‌به‌سمت‌شھـادت‌، سبقت‌می‌گیرد..! 🌱 ✨ https://eitaa.com/Navid_safare
بچہ‌ڪہ‌بودیم وقتۍمۍ‌رفٺیم‌خونہ‌دوسٺمون مۍگفٺند:مامانٺ‌میدونہ‌اینجایۍ!؟ نگرانٺ‌نشه؟ حالاٺوچندسالہ‌اینجایۍمامانٺ‌خبرداره؟ نگرانٺ‌شدہ‌ها'!💔🌿 😭🥺😭
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱❤️🌱❤️ کانال شهید نوید صفری
گام برداشتن در جاده ی عشق هزینه میخواهد... هزینه هایی که انسان را عاشق و بعد شهید می کند... 💕 وضو فراموش نشه 🤩
🌿°°° الهی هر برگی از درخت میوفته یه غم از دلتون کم بشه، انقدری که نه برگی به درخت بمونه نه غمی تو دلتون:)💕
رمان خریدار عشق قسمت37 بلاخره بعداز کلی چرخیدن تو خیابونا،رفتیم سمت خونه سجاد اینا حاج خانم که از این بعد صداش میزدم مادر جون،با فاطمه اومدن استقبالمون رفتم توی اتاق سجاد لباسمو عوض کردم برگشتم سمت پذیرایی بعد سجاد بلند شد رفت توی اتاقش بعد از یه ساعت از اتاق اومد بیرون بعد از خوردن شام رفتم توی اتاق سجاد روی تختش نشستم .یه ساعت گذشت و سجاد نیومد خسته شده بودم ،دراز کشیدم که خوابم برد ،نفهمیدم چند ساعت خوآبیدم ،وقتی چشممو باز کردم ،سجاد درحال نماز خوندن بود چشمام دوباره از خستگی زیاد بسته با صدای فاطمه که از حیاط میاومد بیدار شدم باورم نمیشد سجاد روی همون سجاده اش خوابش برد بلند شدمو یه پتو گذاشتم روش که یه دفعه بیدار شد - ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم سجاد: اشکالی نداره - میتونی بری روی تخت بخوابی،منم میرم بیروناز اتاق زدم بیرون،دست و صورتمو شستم رفتم سمت حیاط فاطمه: به عروس خانم،خوب خوابیدی؟ - اره ،مادر جون کجاست!؟ فاطمه:رفته خونه همسایه،کلاس قرآن - آها فاطمه: صبحانه آماده است برو بخور - باشه بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاق ،سجاد روی تخت خوابیده بود لباسامو عوض کردم،لباسای جشنمو هم گزاشتم داخل یه ساک کوچیک ،بلند شدم برم سمت در که صدام زد سجاد: جایی میری،؟. - دارم میرم خونمون سجاد: صبر کن میرسونمت - نمیخواد ،خودم یه دربست میگیرم میرم سجاد بلند شد از تختش: گفتم میرسونمت - باشه توی حیاط منتظرش شدم که اومد فاطمه: بهار میخوای بری؟ - اره عزیزم فاطمه: واا چه زووود - امتحان دارم فردا، کتابامو هم نیاوردم فاطمه: باشه، زود تر بیا ،دلم برات تنگ میشه - باشه گلم...