ببینم ینی تاحالا چیزی درباره اون شهید مدافع حرمی که ی وصیت جذاب کرده که باعمل بهش میره پیگیر کارات میشه و تلاش میکنه حاجت بگیری یا اون دنیا سعی میکنه هواتو داشته باشه نشنیدی؟؟😱😨
همون شهیدی ک گفت من میمونم کار مردمو راه میندازم🥺
https://eitaa.com/Navid_safare
https://eitaa.com/Navid_safare
May 11
نوید دلها 🫀🪖
ببینم ینی تاحالا چیزی درباره اون شهید مدافع حرمی که ی وصیت جذاب کرده که باعمل بهش میره پیگیر کارات م
برای دوستانتون بفرستید💯🥳
میدونستید اگر یک نفر به واسطه ی شما با #شهیدنوید آشنا بشه و به نیتش زیارت عاشورا بخونه🦋📿
شما هم در ثوابش شریکید❤️💌
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت33
حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم
چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم
حسام: مبارکت باشه نرگسم
- مبارک شما هم باشه
بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن
پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون
نسرین: تبریک میگم بهتون
( نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت): واسه جشن امشب حتمن برو یه ارایشگاه
( منم لبخندی زدم ) : چشم
بعد خداحافظی کردن و رفتن
مهمونا هم کم کم رفتن
زهرا: نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟
- لباس چرا جمع کنم؟
زهرا: واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی ،نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا
- نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم
رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون
در اتاق باز شد
نگاه کردم دیدم حسامه
حسام :( اومد جلو و دستمو گرفت) کاری نداری نرگسم
- نه ،مواظب خودت باش
حسام : چشم
( پیشونیمو بوسید و رفت)
منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نزاشتم زیاد ارایششم کنن
اولین بار بود که آرایش میکنم واقعن تغییر کرده بودم
نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم
روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 34
رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم
،زهرا هم پرید تو بغلم
زهرا: چقدر ماه شدی آجی کوچیکه
- ماه بودم اجی بزرگه
رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم
- زهرا؟ زهرا؟
زهرا اومد توی اتاق : وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟
- اقا حسام
زهرا: واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته
- زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیب لباسو بالا ببر برام
زهرا:عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیب و بالا ببره برات
باااای
- ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی ؟
- مامان؟ مامان
مامان : جانم
- اگه میشه زیب لباسمو بالا ببرین
مامان: چشم
- قربونتون برم من
مامان: خدا نکنه
زهرا: نرگس اقا حسام اومد
- باشه
مامان و زهرا رفتن
منم داشتم دنبال روسریم میگشتم
- ای خدا من چقدر دست و پا چلوفتی ام
در اتاق باز شد
حسام اومد داخل،با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس
اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود
فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود
حسام: چقدر زیبا شدی نرگسم
-تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من
حسام : بریم خانومم
- بریم ولی یه مشکلی هست
حسام: چی؟
- روسریم آب شده رفته تو زمین
حسام: ( خنده اش گرفت)خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم
- سفید
شروع کردیم به گشتن اتاق
یه دفعه صدای در اومد
- کیه ؟
زهرام بیام داخل؟
- بیا
زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت
- به چی میخندی؟
زهرا: میبینم سخت مشغول گشتن هستین
دنبال این میگردین؟
- واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یع بالشت و پرت کردم سمتش)
زهرا: اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا
( نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید)
روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود
که حسام گفت: نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی
از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو
روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت
حسام: با اجازه میخوام خودم ببندم برات
- منم لبخندی زدمو نگاهش کردم
نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود
موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم
حسام : بریم نرگسم؟
- بریم
از همه خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹💚🌱›
| آرامش نه عاشق بودن است
نه گرفتن دست هایی که رهایت میکند
آرامش حضور خداست
وقتی در اوج نبودن ها
نابودت نمیکند .. ✨
‹ 💚⇢ #خدا ›
بعضے از نشدناے زندگیتۅ
بذار به حساب اینکہ
اگہ میشد خیلے بد میشد
بہ خُدا اعتماد کنـ✨💛!
⃟🇮🇷#آرامش_خدایی
#تلنگرانه🌱
ڪارگردان دنیا خداست!
مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست...
سالم است یا بیمار ...
مهم اینست ڪه محبوبترین ڪارگردان عالم نقشی به ما داده!
نباید از سخت بودن نقش گله مند بود...
چرا ڪه سخت بودن نقش: نشانه اعتماد ڪارگردان به شایستگی بازیگر هست ...
امیدوارم خوش بدرخشیم !
•|﷽|•
💌#بخشیازسخنانشهیدهمدانی:
دشمنان نمےدانند و نمیفهمند !!
که ما برای شهادت مسابقه میدهیم😎
و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این
است که از سوی خدا آمده ایم☘
و به سوی او میرویم🕊
📿ششمینروزچله_دعای_فرج📿
#شهیدحسینهمدانی🌱
#امام_زمان_(ع)
کانال رسمی شهید نوید صفری🦋
آرامِشۍڪِہاَڪنۅندارَممَدیۅنِ
اِنتِظـٰاریستڪِہدیگَراَزڪَسۍنَدارَم..シ!
❁ ¦↫ #دختࢪانہ🤍
#صآحبجآنــمღ
زشت است ڪھ شاعر وسط خواندن یڪ شعر
با آمدن واژهے برگرد بگريد😔💔
#جمعه😔
هدایت شده از نوید دلها 🫀🪖
📯#چله_زیارت_عاشورا📯
به نیابت از شهید نوید
هدیه به امام حسین (ع)
شروع چله(۸خرداد) پایان چله مصادف با تولد شهید نوید(عیدسعیدغدیرخم)
لطفاً به دوستان و آشنایان خود اصلاع دهید
چله در این#کانال_رسمی_شهیدنوید برگزار می شود 🦋🥳
💯💌
https://eitaa.com/Navid_safare
https://eitaa.com/Navid_safare
#ڪلامنـاب...
پرسید:برایلذتعبادت،چهبایدڪرد؟!
فرمود:شمانمیخواهدڪاریڪنی
لذتهایحرامراترڪڪن،
لذتعبادتخودشمیآید...
#آیتاللهبهجت🌱
•🌎🦋•
#هذایومالجمعه
حالمابےتوتباهاستبیا ...💔