eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
اعلام برنده😍 کد:۳۰🥳🎉💯 برای دریافت هدیه ی خود به پیوی بنده مراجعه کنید🎁 @motahareh_sh
به وقت رُمان (عشق در یک نگاه)🥳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق دریک نگاه💗 قسمت39 دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس یعنی اینقدر بالا آوردم که دلم درد گرفت حسام به در میزد: نرگس ،نرگس درو باز کن دروباز کردم حسام : چرا اینجوری شدی تو ،چیزی خوردی؟ ( اینقدر بالا اورده بودم اصلا جون حرف زدنم نداشتم ) حسام : بیا بریم بیمارستان رفتیم و عذر خواهی کردیم ،از پدر و مادر حسام هم خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم رفتیم سمت بیمارستان یه سرم وصل کردن بهم بعد یه آزمایش گرفتن نیم ساعت بعد زهرا و اقا جواد اومدن - شما اینجا چیکار میکنین،حسااام تو خبر دادی؟ زهرا: اول اینکه سلام ،دومم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی ،زنگ زدم واسه اقا حسام گفت اینجایی - خوب حالا چرا اومدین من حالم خوبه زهرا: بععععله از سرم روی دستت مشخصه - ببخشید اقا جواد ،مزاحم شما هم شدیم اقا جواد: نه بابا این چه حرفیه ،انشاءالله که چیز خاصی نیست حسام: من برم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه - زهرا خانم ،حالا نری به مامان و بابا بگی ! یه کم راز دار باش زهرا: قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم - چی میکشه این اقا جواد از دست تو زهرا: هیچی ولا پاکه پاکه اقامون بعد ده دقیقه حسام اومد زهرا: خوب چی شد؟ جواب اومد؟ - حسام جان اتفاقی افتاده؟ حسام اومد کنارم زیر گوشم گفت: مبارکه نرگسم ،داریم بابا و مامان میشیم از خوشحالی اشک میریختم زهرا: واااییی خدااا ،دیونمون کردین چی شده اقا حسام حسام: تبریک میگم بهتون ۹ ماه دیگه خاله میشین ( زهرا از خوشحالی یه جیغ بنفشی کشید) اقا جواد: هیییسسسس زهرا جااان ،زشته خانوم زهرا اومد سمتم بغلم کرد: واااییی آجی خوشگلم مبارکت باشه - زهرا جان دستم سرم وصله ،خواهر ی دردم میاد زهرا: باید برم به مامان زنگ بزنم - دختره دیونه ،ساعتت و نگاه کن اول این موقع شب خبر فوتی میدن زهرا: عع راست میگی! فردا میرم خونه ،باید از بابا شیرینی بگیرم - بیچاره بابای من که به هر بهونه ازش شیرینی میگیری - حسام جان سرمم تموم شده بگو بیان درش بیارن حسام :چشم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب 🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت40 زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم دوماه گذشت تا حالت تهوع م کمتر بشه حسام هم روزی ۱۰۰ بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام دلشوره ی عجیبی گرفتم منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بود غذا رو آماده کردم که در خونه باز شد حسام: سلام - سلام عزیزم مثل همیشه نبود بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد - خوبی حسام جان ( یه لبخند کمرنگی زد): خوبم،تو چه طوری؟ - منم خوبم سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد - حسام جان اتفاقی افتاده ؟ حسام: نه عزیزم خستم فقط بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم نصفه های شب صدای گریه شنیدم ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون رفتم کنارش نشستم - حسام جان ،چرا گریه میکنی؟ حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد حسام: ببخش خانومم بیدارت کردم! - قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟ حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: نرگس یاسر شهید شده - یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا منم شروع کردم به گریه کردن . حسام: نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن ،واست خوب نیست - واییی حسام مادرش خبردارشده حسام: مادر یاسر خودش خواب دیده بود ،میدونست که یاسر شهید شده - واااییی الهی قربون اون دلش برم حسام : نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد - الو حسام حسام: سلام نرگسم ،خوبی؟ - سلام ،کجا رفتی ؟ حسام: قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون - حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام حسام: نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه - عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا حسام: باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت - قربونت برم من باشه آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چله (استغفرالله ربی و اتوب الیه) روز: بیست و چهارم به نیت شهیدان: هدیه به امام زمان (عج) کانال رسمی شهید نوید صفری❤️‍🩹
💌 | امام صادق(علیه‌السلام) : دختران حسناتند، و پسران نعمت؛ و حسنات موجب ثواب و اجر و پاداشند ولى نعمت موجب بازخواست مى ‏شود. سلام عزیز🥰 میلاد حضرت معصومه(سلام‌الله) ، و روز دختر مبارکت باشه دختر ایران❤️🇮🇷 ان‌شاءالله قله‌های موفقیت رو فتح کنی😍 و تا هزاااااار سال دیگه هم به نوه نتیجه‌هات تبریک بگی🤪🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزای شهید نوید😉 نزدیکه تولد شهید نوید هست🥳🎊 نمیخواید یه کاری به نیتش انجام بدید؟😇 شاید خیلیا نتونن کار فرهنگی انجام بدن یا مثلاً به نیتش روز تولدش هدیه بدن به مردم🙂 ولییییی این کاری که میگم رو که میتونید انجام بدین!🌟 از امشب شروع کنید به نیت شهید نوید نیت کنید که اگر شده حتی یک نفر رو با شهید آشنا کنید تا به نیتش زیارت عاشورا بخونه راستی میدونستید؟ که هر کسی به واسطه ی شما با شهید نوید آشنا بشه و به نیتش زیارت عاشورا بخونه شماااااااهم در ثوابش شریک هستید🥰 زنده نگه داشتن یاد و نام کمتررررر از شهادت نیست💯🌟 همین الان که نشستی پای گوشیت بنری که شده توی کانال رو برای دوستان و آشنایان و کانال هاتون بفرستید🙏🏻🦋 https://eitaa.com/Navid_safare 🎉 مطمئن باش خدااااا و شهید کم نمیزاره😍❤️
نوید دلها 🫀🪖
عزیزای شهید نوید😉 نزدیکه تولد شهید نوید هست🥳🎊 نمیخواید یه کاری به نیتش انجام بدید؟😇 شاید خیلیا نت
راستییی ان شاءالله برای تولد شهید نوید هم برنامه ها داریم ان شاءالله😍💯 با یه کار فرهنگی جذاب دیگه🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹اهمیت یادگیری احکام بعضی از مردم فکر می‌کنن که اگر احکام رو هم یاد نگیرن، طوری نیست و خیلی به جایی برنمی‌خوره؛ یه نماز و روزه است دیگه، اونم از ننه باباشون یاد گرفتن. 🚫 در حالی که این‌طور نیست. ✍️ بعضی وقت‌ها یاد نگرفتن احکام، برامون مصیبت درسته می‌کنه؛ مثلاً: 🤔 طرف اهل نماز و روزه است، اما چون وضو و غسلش اشتباهه، نماز و روزه یک عمرش باطله. 😮 طرف اهل حلال و حرامه، اما چون احکام معاملات شرعی رو نمی‌دونه، مدام داره لقمه حرام سر سفره زن و بچه‌ش می‌بره، بعد می‌بینه بچه‌هاش یاغی شدن. 😞 طرف ناظم مدرسه یا معلم بوده، همه رو زده و کبود کرده؛ حالا که پیر شده، فهمیده که به هر نفر ،باید چندین مثقال طلا بده. ☹️ طرف وقتی عادت ماهیانه بوده، طلاق گرفته و با یکی دیگه ازدواج کرده، بعد از ده سال و سه تا بچه فهمیده که طلاق در زمان عادت ماهیانه باطله، هنوز زن مرد قبلی هست و ده سال زندگی و رابطه حرام داشته. 😖 طرف به نوه دختری‌ش شیر داده، به حساب خودش هم کار خوبی کرده، آخه دیده بچه گشنشه و داره گریه می‌کنه؛ اما نمی‌دونسته که این شیر دادن، ممکنه برای همیشه دامادش رو به دخترش نامحرم کنه. 😱 یعنی مادری که خیر بچه‌ش رو می‌خواد، به خاطر ندونستن احکام، بلایی سرش آورده که هیچ دشمنی نمی‌تونه بیاره! 🔺 منبع: رساله همه مراجع. 📎 📎
چله (استغفرالله ربی و اتوب الیه) روز: بیست و پنجم به نیت شهیدان: هدیه به امام زمان (عج) کانال رسمی شهید نوید صفری❤️‍🩹
•|﷽|• 💌: اي کساني  که دنيا را گرفته و رها  نمي کنيد⛓ و دنيا چشم شما را کور، گوشتان را کر، و قلبتان را مرده کرده است...🖤 اين دنيا وسيله است ، منزل پيش راه است🛣 به اين دنيا  نبنديد و تقوا را پيشه کنيد شايد به فلاح و رستگاري برسيد🕊 در زندگي هدفدار باشيد تا جاودان بمانيد🍃 چشمه آب شيريني باشيد تا به دريا برسيد و جاودان گرديد😍 نهمین‌روز‌🦋 🌱 (ع) کانال رسمی شهید نوید صفری
به جای شکر، گاهی صخره ها در گریه می گویند چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را؟ | 📃 https://eitaa.com/Navid_safare 🖊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بی بند‌وباری، تلاشی است برای فرار از خواسته‌های درونیِ فطرت و روی آوردن به بی احساسی -رفتارهای امثالِ تتلو یک سَمپتوم است ! شخصی که به علت مشکلات روحیِ درونی، به سمت ایجاد تغییر، در ظاهر خودش میره او در لجبازی‌ای افراطی برای جبران حس حقارت خودش است -او در یک مصاحبه‌ای قدیمی، از مشکلات زمان کودکی‌اش می‌گوید و این صدای ناخودآگاه اوست که توضیح می‌دهد چرا امروز اینگونه است. او در جنگی دائمی نه با دیگران بلکه با خود است. تاج سر خود می‌گذارد و تمام ظاهر خود را رنگ و طرحی نو می‌اندازد بلکه، امیرحسین مقصودلو را نبیند. او عقیده دارد یک خواننده نیست و بلکه سازنده فکر هواداران است یعنی شنیدن های تتلو، تمامی حالاتش را با خشم به ما منتقل می‌کند -روان انسان اگر شناخته نشه، تبدیل به یک بمب ساعتی میشه و روزی شمارو نابود می‌کنه هر مشکلی که دارید، راه حلش درون خود شماست اهمیت خودشناشی و خودسازی اینجاست که مشخص میشه
صفحه۲۰ به نیابت از شهید❣️
به وقت رُمان (عشق در یک نگاه)🥳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت41 سر کوچه هجله ای درست کرده بودن اشک مهمان صورتم شد وارد حیاط خونه شدیم حسام بیرون ایستاد ،من وارد خونه شدم رفتم گوشه ای نشستم مادر آقای ساجدی ،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق با یه کت و شلوار دامادی برگشت مادر آقای دامادی: یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی ایندفعه برگشتم میرم خاستگاری یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری یاسر جان دومادیت مبارکت باشه صدای گریه ها بلند شد بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد😭 مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون حسام : نرگس جان خوبی؟ ( اشک میریختم و گفتم): حسام مادرش حسام : نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست به اصرار حسام رفتیم خونه حالم اصلا خوب نبود ،همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم زهرا: نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده - وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ، زهرا: خدا انشاءالله بهشون صبر بده ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ، نزدیکای غروب بود که حسام اومد بادیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد حسام اومد سمتم و دستمو گرفت: خوبی نرگسم ؟ زهرا: چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است حسام: شرمنده زهرا خانم،مزاحم شما هم شدیم زهرا: این چه حرفیه ،به خدا دلم میخواد نرگس و خفه اش کنم ،یه کم حرف گوش نمیده ،شاید به حرف شما گوش بده حسام یه نگاهی به من کرد، با نگاه حسام قلبم آروم گرفتم نگاهش پر از حرفای قشنگ بود که جلوی زهرا نمیتونست بگه زهرا: خوب من دیگه برم حسام: زهرا خانم ،زنگ بزنین اقا جواد هم بیاد دور هم باشیم زهرا: آقا جواد امشب تا دیر وقت سرکاره ،در ضمن شام درست کردم ،یه کم غذا بدین این دختره بخوره طفلک اون بچه داخل شکمش از گرسنگی تلف میشه آخر (حسام خندید): چشم ،دستتون درد نکنه ،میخواین برسونمتون؟ زهرا: نه خودم میرم ،نرگس تنها نباشه بهتره ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت42 بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم سرشو گذاشت روی شکمم حسام: نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا ،صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری ( میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد) غذا رو گرفتم و خوردم حسام : آفرین دختر خوب ،الان کوچولومونم سیر شده اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم با صدای اذان صبح بیدار شدم رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم ایستادم به نماز خوندن بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم حسام: قبول باشه نرگسم - قبول حق باشه آقا حسام جان حسام: جانم - فردا بریم بهشت زهرا؟ حسام: چشم سرمو گذاشتم روشونه اش - بلند تر بخون اقای من صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه حسام : بیدار شدی ؟ - سلام حسام: سلام به روی ماهت پاشو بیا ،که بچه ام گشنه اش شده - چشم بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی نشستیم فاتحه ای خوندیم حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت حسام: نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟ اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد ( با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت) چیزی نگفتم و بلند شدم - بریم حسام جان ( حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ،رفتیم توی راه هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
[إن‌الله یَحولُ بَیْنَ المَرءِ وَ قَلبِه] خدا میانِ آدمی و قلبش حائل است❤️ -آیه‌گرافی-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وحسین‌شد.. تمامِ‌زندگی‌ما..((: تمامِ‌رویاهامون.. تمامِ‌آرزومون..💔
‼️‼️خبر داریــد امروز تولد شهـیــ❤️ـــد روح الله قربانیه؟😍😍 به همین مناسبت قصد داریم سیل صلوات براشون راه بندازیم 🌊😇 پس هر چه قدر به شهید ارادت داری صلواتاتو توی لینک زیر ثبت کن😄👇👇 مطمعن باش داداش یه جایی که فکرشو نمی‌کردی برات جبران می‌کنه:)☘👇 https://EitaaBot.ir/counter/ozu
شعرهایم‌همگےدردفراق 💔 اسٺـــ، ببـــــخش🙏 صحبٺ‌ازڪرب‌و‌بلایٺــ نڪنم میمیرمـ...💔🕊!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16325826492928659781530.mp3
5.62M
هرجاکه‌توباشی‌اونجاخوشم!(:♥