eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
[ختم صلوات] به نیابت از شهدای مدافع حرم تازه تفحص شده هدیه به حضرت زهرا(س) به نیت ظهور امام زمان(ارواحنا فداه)✨🤍 تعداد صلوات رو وارد لینک کنید . https://EitaaBot.ir/counter/lbm9e برای مدافعان خواهر امام حسین(ع) کم نزاریم!🕊
جالبه تا آخرش بخونید ✳️داستان بسیار زیباااا و واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است ! 🔶دکتر"ایشان"، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت . ♦️بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ... 💠بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ ❄️یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است ... 💥دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ... 💦ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده است ... خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ... که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ... کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید : - بفرما داخل ، هر که هستی در بازه ... ❇️دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ... 🌼دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد ، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ... که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر از گاهی بین نمازهایش ، او را تکان می داد . 💥پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود . بعد از اتمام نماز و دعا ، دکتر رو به او کرد و گفت : بخدا من شرمنده این لطف و کرم واخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. 🔶پیرزن گفت : شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است . من همه دعاهایم قبول شده ، بجز یک دعا ... 🔴دکتر ایشان می پرسد : چه دعایی ؟ 🔹پیرزن می گوید : این طفل معصومی که جلو چشم شماست ، نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا ، ازعلاج آن عاجز هستند ... ⭐️به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ... ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم ... و هم می گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی آیم ... می ترسم این طفل بیچاره و مسکین ، خوار و گرفتار شود ... پس از خدا خواسته ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند ! 🔷دکتر ایشان در حالیکه گریه می کرد ، گفت : به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت ... تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند . من بخدا هرگز باورنداشتم که الله عزوجل با یک دعا ، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند . ** ♦️وقتی که دستها ، از همه اسبابها کوتاه می شود و امید ، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید ، باز می شود . هر جایی که امید ادامه دارد ، تمام کائنات در راستای خواسته ی او تلاش می کنند . این داستان 👆 ارزش خوندن داشت بزرگی می گوید باور نميكنم خدا به كسي بگويد: " نه...! " 💚خدا فقط سه پاسخ دارد: ١- چشم.... ٢- یه کم صبر کن.... ٣- پيشنهاد بهتري برايت دارم.... 🔵همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو... شاید خداست که در آغوشش می فشاردت برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن! صبر اوج احترام به حکمت خدامهربانست . . .
نوید دلها 🫀🪖
جالبه تا آخرش بخونید ✳️داستان بسیار زیباااا و واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است ! 🔶دکتر"ایشان"،
اونایی که ناامید شدین اونایی که گره افتاده تو کارتون اونایی که گرفتارین حتما حتما این متن رو بخونین طولانیه ولی قشنگهو ارزش خوندن رو داره🥺😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نوید دلها 🫀🪖
📌چله زیارت عاشورا 📌 رفقاااا همه ی توضیحات توی بنر نوشته شده🖤 میدونستید اگر یک نفر به واسطه ی شما با شهید نوید آشنا بشه و به نیابتش زیارت عاشورا بخونه شماااااهم در این کار خیر شریک هستید🥺❤️‍🔥 این رو برای دوستانتون بفرستید و بهشون بگید ان شاالله ۱۵ آذر ماه توی کانال شهید نوید چله زیارت عاشورا برقراره شاید با این کار گره ای از کار بقیه باز شد🥲 https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
نوید دلها 🫀🪖
📌چله زیارت عاشورا 📌 رفقاااا همه ی توضیحات توی بنر نوشته شده🖤 میدونستید اگر یک نفر به واسطه ی شما ب
ان شاالله فردااااااا شب اولین روز چله زیارت عاشورا هستاااااا دوستانتون رو به کانال دعوت کنید مطمئن باشید خدا و شهید نوید کم نمیزاره😍💚
70 بندی مولا امیر المومنین(ع) بند(25) 📌بـه نیـابت از شهـید اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَعْقُبُ الْحَسْرَةَ وَ يُورِثُ النَّدَامَةَ وَ يَحْبِسُ الرِّزْقَ وَ يَرُدُّ الدُّعَاءَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. معنــی❤️‍🔥📌 بند 25: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که موجب حسرت و سبب پشیمانی میگرددد و باعث بند آمدن روزی و رد شدن دعا میگردد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
Shab09Ramazan1400[06].mp3
3.88M
استغفار 70 بندی مولا امیر المومنین(ع) بند(25) 📌بـه نیـابت از شهـید بـه وقـت🌱
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علی زهرا خیرالنساء ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️‍🔥
بـه وقت رُمان()😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت51 یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه ( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد ) یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ( اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن: ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟ منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد ) -شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا) کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم ) - خیلی ممنونم که کمکم کردین کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟ - چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا ( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم ) چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم) یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور (منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش ) - بیشعور خودتی و جد و آبادت فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت دفعه اخرت باشه اومدی سمتم یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت52 یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری : نه خیر بفرما شما کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس - غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت) کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟ ( اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم) ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه - ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد) : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن ساحره : کجا میری سارا - باید برم جایی بابام منتظرمه ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی - ماشین دارم آروم آروم میرم خودم ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه ( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸