eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
در دل ما داغ ابراهیم بود ناگهان کشتند اسماعیل را.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #اسماعیل_هنیه #تسلیت_ایران_فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 روز بیست و ششم چله زیارت عاشورا به نیابت از تمام شهیدان اسلام اللخصوص شهید نوید صفری ❤️‍🩹 هدیه به: •حُسینِ بن عَلی ،عَلیِ بن الحُسین ،اَولادِ الحُسین وَ اَصحابِ الحُسین• 🕊 به نیت حاجت روایی و عاقبت بخیری و دستگیری ائمه هم دراین دنیا هم در آخرت 🤲🏻🌱 🙏 https://eitaa.com/Navid_safare
شهـید‌محمـود‌شفـیعی‌همیشه‌قـبل‌از‌سـفر‌ کـربلـا‌می‌گـفت‌که‌: کـوله‌ی‌سفـر‌که‌می‌بنـدی، اطـلاع‌بـده‌دل‌اونـایی‌که‌‌هـم‌که‌میخـواستـن باشـن،و‌نیستـن‌تو‌کولـه‌بـزار‌با‌خـودت‌ببـر. ❤️‍🩹 https://eitaa.com/Navid_safare
آیت‌الله بهجت رحمت‌الله : حتی اگر با دعا برای ظهور حضرت حجت به مصالحی فرج عام حاصل نشود، قطعا برای خود دعا کننده فرج شخصی حاصل می‌گردد.🎋 🕊 https://eitaa.com/Navid_safare 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه مردم چی ؟🥀 اگر قبل اربعین چشامو بستم چی؟؟ همه رفتن پس منکه دل شکستم چی؟؟💔 https://eitaa.com/Navid_safare 🍂
و سلام بر او که می گفت: «مردمِ ما از کمبودها و کسری ها گله ندارند، آنچه مردم را می آزارد و صدایشان را در می آورد سوء استفاده از بیت المال است و بس» 🌾 | شهید محمدعلی رجایی ✍ https://eitaa.com/Navid_safare
مشکلات ما آدما وقتی زیاد شد که برایِ حال بدمون هرکاری کردیم حتی استوری هم گذاشتیم ولی ده دقیقه ننشستیم پای سجاده!(: 🕊 https://eitaa.com/Navid_safare 🪴
حسین فقط برای گریه نیامده . این اقل چیزی است که از سیدالشهدا می‌توانید استفاده کنید. حسین را دوست بدارید تا شبیه او شوید..! •علامه‌مصباح‌یزدی• ♥️
نوید دلها 🫀🪖
حسین فقط برای گریه نیامده . این اقل چیزی است که از سیدالشهدا می‌توانید استفاده کنید. حسین را دوست بد
میگفت‌... رفقا هر وقت دلتون سنگین بود یه روضه حضرت رقیه(س) برای خودتون بخونید؛ امام حسین (ع) تحویلتون میگیره ..!❤️‍🩹 استادعالی
گاهی باید به خود گفت : خدا‌ بدون‌ تو‌ام‌ خداست ولی‌ تو‌ بدون‌ خدا‌ هیچی‌ نیستی : ) ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه عجیب خواندن حدیث کساء !🦋 . روح مطهر پنج تن عنایت داره به اون خـونه ،
🏴 روز بیست و هشتم چله زیارت عاشورا به نیابت از تمام شهیدان اسلام اللخصوص شهید نوید صفری ❤️‍🩹 هدیه به: •حُسینِ بن عَلی ،عَلیِ بن الحُسین ،اَولادِ الحُسین وَ اَصحابِ الحُسین• 🕊 به نیت حاجت روایی و عاقبت بخیری و دستگیری ائمه هم دراین دنیا هم در آخرت 🤲🏻🌱 🙏 https://eitaa.com/Navid_safare
میگفت.. از راه سیدالشهدا می‌توان به مقصد رسید و توسل به حضرت ابوالفضل(ع) باب و کلید این در است.🌱 -علامه‌طباطبایی- https://eitaa.com/Navid_safare 💫
4_5870475825475753642.mp3
2.97M
🎙 -اربعین نزدیکه و آشوبم.. -میشه آقا بزنی امضامو؟!💔 -روح‌الله‌رحیمیان- https://eitaa.com/Navid_safare
✍️ رمان 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد....‌ و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و... زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد : «مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم .‌‌.. و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم
رمان ✍️ 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. ...
✍️رمان قسمت 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد : «همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم .... به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ...