نوید دلها 🫀🪖
‹🌱🌸›
+عِـشقیعنیچی؟!
–یعنیتویہدوراهیگیرکنی : )
+دوراهی!؟
–دوراهیکربلا،
بیناوندوتاگنبدطلا♥️!!
میخواستم بزرگ بشم، درس بخونم، مهندس بشم، خاکمو آباد کنم، زن بگیرم، مادر و پدرم و ببرم کربلا، دخترم و بزرگ کنم، ببرمش پارک، توی راه مدرسه با هم حرف بزنیم، خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم،خوب نشد..!
باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم، دفاع کنم، رفتم که دروغ نباشه، احترام کم نشه، همدیگرو درک کنیم، ریا از بین بره، دیگه توهین نباشه، محتاج کسی نباشیم.
فرازی از وصیتنامه شهید کاظم مهدیزاده🌷
ازَشپُـرسیدَم؛
اینهَمہبِہفقـیرانکمکمیکُنۍچیزۍبَراۍ
خودتبـٰاقۍمیمـٰانَد؟!
خیلۍآرامگُفـت؛
مَنکـٰارِهاۍنیستَـممَنفَقطوَسیلہهَستـم/:
روزۍدَھَندهخُداسـت🦋!
🍀#شَھیداِبـراھیمھـٰادۍ༊᭄
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفتاد_پنجم
با توقف ماشین به خودم می آیم .
راننده رو به من میگوید
_بفرمایید خانم رسیدیم
از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم .
درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم .
با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم .
چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم .
کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است .
با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم .
تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند .
از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است !
وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم گه متوجه تعجبم نشود .
سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد .
صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد
_بفرمایید حاج خانوم !
سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم .
از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .
شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند .
جدی نگاهش میکنم
+سریع کارِتو بگیو باید برم .
سر تکان میدهد و پوزخند میزند
_عجله نکن به وقتش میگم .
منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد .
مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید
_سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟
شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد
_یه اسپرسو
پیشخدمت رو به من میگوید
_و شما ؟
+ممنون چیزی نمیخورم
شهروز با تمسخر میگوید
_نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده
چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم .
مدر پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تعقیری نکرده از ما دور میشود .
شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود .
به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .
یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند .
سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم
+دست تو بکش
🌿🌸🌿
《نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب
دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی》
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفتاد_ششم
به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .
یک تای ابرویش را بالا میدهد و دستش را به سمت صورتم دراز میکند
+دست تو بکش
دستش را پایین می آورد
_میبینم که خوب ادبت کردن
با تعجب میپرسم
+متوجه منظورت نمیشم ؟
بی توجه به حرفم ادامه میدهد
_فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه
تعجبم بیشتر میشود
+یعنی چی ؟
خیلی رک میگوید
_یعنی کار من بوده .
با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند .
بعد از چند لحظه به خودم می آیم .
از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند .
با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم
+خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی
با آرامش به صندلی تکیه میدهد
_من نمیخواستم بکشمت
+اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد
_نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت
با خشم نگاهش میکنم
+برای چی این کارو کردی ؟
_میخواستم زهره چشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم .
دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند
_چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو .
به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم.
بعد از کمی مکث میگوید
_تمام این کار ها فقط یه دلیل داشت
نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند
_این کارا رو کردم چون دوست دارم .
برای چند لحظه مغزم قفل میکند .
احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم
+چی ؟ میشه دوباره بگی ؟
لبش را با زبان تر میکند
_گفتم عاشقتم
🌸🌸🌸🌸🌸
سری اول بسته های نذر فرهنگی حاج قاسم، به کرمان رسید 😍🥲
ان شاءالله بسته بندی بشن و برن برای پخش🥳🎉
🍀اجرتون با خدا و شهید نوید و حاجی🍀
https://eitaa.com/Navid_safare
💌#مادرشـهیدجـهادمغنیہ:
دو هفته بعد از شـهادت جهاد خواب دیـدم آمده پـیشم
مثل زمانیکـه زنده بود و به من سـر میزد😇
گـفتم:جـهاد جان، عزیزدلـم، چـرا اینقدر دیر آمدے؟
خیلے منتظرت بودم💔
جـهاد گـفت: بـازرسے ها طول کشید براے همین دیر آمدم.
در عالـم خواب یادم نبود شـهید شده فکر
کردم بازرسے هاے سـوریه را میگوید،
گـفتم: مگـر تو از بـازرسی رد میشوے🤔
گـفت:آره بیشتر از همه سـر بازرسے نـماز ایستادیم،
با تعجب گـفتم بازرسے نماز😳!!
گـفت نماز و ادامه داد: بـیشتر از هـمه هـم از
نـماز صبح سوال میشود.
تازه یادم آمد جهاد شهید شده🕊
پرسیدم حساب قبر چے؟
گـفت: شـهدا حـساب قبر ندارند...😉
#شهیدانہ/#تلنگر/#نماز📿