eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
ازَش‌پُـرسیدَم‌؛ این‌‌هَمہ‌بِہ‌فقـیران‌کمک‌میکُنۍ‌چیزۍ‌بَراۍ خودت‌بـٰاقۍ‌می‌مـٰانَد؟! خیلۍ‌آرام‌گُفـت؛ مَن‌کـٰارِه‌اۍ‌نیستَـم‌مَن‌فَقط‌‌وَسیلہ‌هَستـم/: روزۍ‌دَھَنده‌خُداسـت🦋! 🍀༊᭄
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتاد_پنجم با توقف ماشین به خودم می آیم . راننده رو به من میگوید _بفرمایید خانم رسیدیم از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم . درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم . با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم . چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم . کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است . با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم . تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند . از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است ! وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم گه متوجه تعجبم نشود . سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد . صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد _بفرمایید حاج خانوم ! سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم . از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .‌ شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند . جدی نگاهش میکنم +سریع کارِتو بگیو باید برم . سر تکان میدهد و پوزخند میزند _عجله نکن به وقتش میگم . منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد . مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید _سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟ شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد _یه اسپرسو پیشخدمت رو به من میگوید _و شما ؟ +ممنون چیزی نمیخورم شهروز با تمسخر میگوید _نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم . مدر پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تعقیری نکرده از ما دور میشود . شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود . به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود . یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند . سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم +دست تو بکش 🌿🌸🌿 《نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی》
رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتاد_ششم به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود . یک تای ابرویش را بالا میدهد و دستش را به سمت صورتم دراز میکند +دست تو بکش دستش را پایین می آورد _میبینم که خوب ادبت کردن با تعجب میپرسم +متوجه منظورت نمیشم ؟ بی توجه به حرفم ادامه میدهد _فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه تعجبم بیشتر میشود +یعنی چی ؟ خیلی رک میگوید _یعنی کار من بوده . با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند . بعد از چند لحظه به خودم می آیم . از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم +خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی با آرامش به صندلی تکیه میدهد _من نمیخواستم بکشمت +اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد _نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت با خشم نگاهش میکنم +برای چی این کارو کردی ؟ _میخواستم زهره چشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم . دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند _چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو . به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم. بعد از کمی مکث میگوید _تمام این کار ها فقط یه دلیل داشت نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند _این کارا رو کردم چون دوست دارم . برای چند لحظه مغزم قفل میکند . احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم +چی ؟ میشه دوباره بگی ؟ لبش را با زبان تر میکند _گفتم عاشقتم 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سری اول بسته های نذر فرهنگی حاج قاسم، به کرمان رسید 😍🥲 ان شاءالله بسته بندی بشن و برن برای پخش🥳🎉 🍀اجرتون با خدا و شهید نوید و حاجی🍀 https://eitaa.com/Navid_safare
💌: دو هفته بعد از شـهادت جهاد خواب دیـدم آمده پـیشم مثل زمانیکـه زنده بود و به من سـر میزد😇 ‌ گـفتم:جـهاد جان، عزیزدلـم، چـرا اینقدر دیر آمدے؟ خیلے منتظرت بودم💔 جـهاد گـفت: بـازرسے ها طول کشید براے همین دیر آمدم. در عالـم خواب یادم نبود شـهید شده فکر کردم بازرسے هاے سـوریه را میگوید، گـفتم: مگـر تو از بـازرسی رد میشوے🤔 گـفت:آره بیشتر از همه سـر بازرسے نـماز ایستادیم، با تعجب گـفتم بازرسے نماز😳!! گـفت نماز و ادامه داد: بـیشتر از هـمه هـم از نـماز صبح سوال میشود. تازه یادم آمد جهاد شهید شده🕊 پرسیدم حساب قبر چے؟ گـفت: شـهدا حـساب قبر ندارند...😉 //📿
1_1658430465.mp3
8.81M
زیارت عاشورا.... با صدای حاج قاسم سلیمانی 🥀🖤
نوید دلها 🫀🪖
زیارت عاشورا.... با صدای حاج قاسم سلیمانی 🥀🖤 #جان_فدا
یک زیارت عاشورا با صدای زیبای پدر و به نیابت از ایشون بخونیم به نیت حل شدن مشکلات همه ی اعضا عزیز و خوب شدن حال همگی 🌱✨
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹یادت باشه!!! نگاه شهداحاکی از این است که بعدشان چه کرده ایم؟! دیگر شرمندگی کافیست...رهرو راهشان باشیم... نه شرمنده نگاهشان... 🥀
✏️دختࢪےسہ‌سالہ‌بودڪہ پدࢪش آسمانے(شهید)شد . . دانشگاه ڪہ‌قبول‌شد، همہ‌گفتند: باسهمیہ قبول شده!!! ولے... هیچوقت نفهمیدند. ڪلاس او‌ل وقتےخواستندبہ‌اویادبدهند ڪہ‌بنویسد بابا! یڪ‌هفتہ دࢪتب سوخت....🥀