ازَشپُـرسیدَم؛
اینهَمہبِہفقـیرانکمکمیکُنۍچیزۍبَراۍ
خودتبـٰاقۍمیمـٰانَد؟!
خیلۍآرامگُفـت؛
مَنکـٰارِهاۍنیستَـممَنفَقطوَسیلہهَستـم/:
روزۍدَھَندهخُداسـت🦋!
🍀#شَھیداِبـراھیمھـٰادۍ༊᭄
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفتاد_پنجم
با توقف ماشین به خودم می آیم .
راننده رو به من میگوید
_بفرمایید خانم رسیدیم
از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم .
درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم .
با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم .
چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم .
کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است .
با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم .
تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند .
از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است !
وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم گه متوجه تعجبم نشود .
سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد .
صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد
_بفرمایید حاج خانوم !
سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم .
از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .
شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند .
جدی نگاهش میکنم
+سریع کارِتو بگیو باید برم .
سر تکان میدهد و پوزخند میزند
_عجله نکن به وقتش میگم .
منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد .
مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید
_سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟
شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد
_یه اسپرسو
پیشخدمت رو به من میگوید
_و شما ؟
+ممنون چیزی نمیخورم
شهروز با تمسخر میگوید
_نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده
چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم .
مدر پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تعقیری نکرده از ما دور میشود .
شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود .
به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .
یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند .
سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم
+دست تو بکش
🌿🌸🌿
《نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب
دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی》
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفتاد_ششم
به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .
یک تای ابرویش را بالا میدهد و دستش را به سمت صورتم دراز میکند
+دست تو بکش
دستش را پایین می آورد
_میبینم که خوب ادبت کردن
با تعجب میپرسم
+متوجه منظورت نمیشم ؟
بی توجه به حرفم ادامه میدهد
_فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه
تعجبم بیشتر میشود
+یعنی چی ؟
خیلی رک میگوید
_یعنی کار من بوده .
با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند .
بعد از چند لحظه به خودم می آیم .
از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند .
با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم
+خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی
با آرامش به صندلی تکیه میدهد
_من نمیخواستم بکشمت
+اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد
_نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت
با خشم نگاهش میکنم
+برای چی این کارو کردی ؟
_میخواستم زهره چشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم .
دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند
_چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو .
به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم.
بعد از کمی مکث میگوید
_تمام این کار ها فقط یه دلیل داشت
نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند
_این کارا رو کردم چون دوست دارم .
برای چند لحظه مغزم قفل میکند .
احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم
+چی ؟ میشه دوباره بگی ؟
لبش را با زبان تر میکند
_گفتم عاشقتم
🌸🌸🌸🌸🌸
سری اول بسته های نذر فرهنگی حاج قاسم، به کرمان رسید 😍🥲
ان شاءالله بسته بندی بشن و برن برای پخش🥳🎉
🍀اجرتون با خدا و شهید نوید و حاجی🍀
https://eitaa.com/Navid_safare
💌#مادرشـهیدجـهادمغنیہ:
دو هفته بعد از شـهادت جهاد خواب دیـدم آمده پـیشم
مثل زمانیکـه زنده بود و به من سـر میزد😇
گـفتم:جـهاد جان، عزیزدلـم، چـرا اینقدر دیر آمدے؟
خیلے منتظرت بودم💔
جـهاد گـفت: بـازرسے ها طول کشید براے همین دیر آمدم.
در عالـم خواب یادم نبود شـهید شده فکر
کردم بازرسے هاے سـوریه را میگوید،
گـفتم: مگـر تو از بـازرسی رد میشوے🤔
گـفت:آره بیشتر از همه سـر بازرسے نـماز ایستادیم،
با تعجب گـفتم بازرسے نماز😳!!
گـفت نماز و ادامه داد: بـیشتر از هـمه هـم از
نـماز صبح سوال میشود.
تازه یادم آمد جهاد شهید شده🕊
پرسیدم حساب قبر چے؟
گـفت: شـهدا حـساب قبر ندارند...😉
#شهیدانہ/#تلنگر/#نماز📿
1_1658430465.mp3
8.81M
زیارت عاشورا....
با صدای حاج قاسم سلیمانی 🥀🖤
#جان_فدا
نوید دلها 🫀🪖
زیارت عاشورا.... با صدای حاج قاسم سلیمانی 🥀🖤 #جان_فدا
یک زیارت عاشورا با صدای زیبای پدر و به نیابت از ایشون بخونیم
به نیت حل شدن مشکلات همه ی اعضا عزیز و خوب شدن حال همگی 🌱✨
#اݪتماسدعـا
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹یادت باشه!!!
نگاه شهداحاکی از این است که
بعدشان چه کرده ایم؟!
دیگر شرمندگی کافیست...رهرو
راهشان باشیم...
نه شرمنده نگاهشان...
#شهیدنویدصفری🥀
✏️دختࢪےسہسالہبودڪہ
پدࢪش آسمانے(شهید)شد . .
دانشگاه ڪہقبولشد، همہگفتند:
باسهمیہ قبول شده!!!
ولے... هیچوقت نفهمیدند.
ڪلاس اول وقتےخواستندبہاویادبدهند
ڪہبنویسد بابا!
یڪهفتہ دࢪتب سوخت....🥀
#تلنگرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای