🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_سوم
_۳ روز دیگه دانشگاه ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کار هارو انجام بدی
بی خیال روی تخت دراز میکشم
+اولاش کلاسا تَقُ لَقِ
_آره راس میگی
با من و من میگوید
_میشه ..... منم برای تولد شهریار کمکت کنم ؟
لبخند شیرینی تحویلش میدهم
+کی گفته نمیشه ؟
لبخندی از سر شادی میزند
_ممنونم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مجددا همه چیز را بررسی میکنم .
وقتی خیالم از آماده بودن همه چیز راحت میشود رو به مادرم میگویم
+من میرم لباسمو عوض کنم
و بعد به سمت اتاقم میروم .
نزدیک به یک هفته من و سوگل دنبال کار های تولد شهریار بودیم تا و حالا به خواست مادرم چند روز زودتر از تاریخ تولد شهریار به بهانه ی دورهمی عمو ها و خانواده هایشان را دعوت کردیم تا شهریار را غاقلگیر کنیم .
جز خانواده من و سوگل کس دیگری از این ماجرا با خبر نیست .
به خواست سوگل کیکی ساده با طرح لوازم پزشکی بخاطر پرستار بودن شهریار سفارش دادیم و با سلیقه ی سوگل ساعت مچی زیبایی برای شهریار خریداری کردیم .
بعد از تعوض لباس هایم از اتاق خارج میشوم .
به محض رسیدن به حال صدای صدای زنگ آیفون بلند میشود .
سریع چادرم را روی سرم می اندازم ؛ چادر ساده فیروزه رنگی با طرح گل های کاربنی .
با دیدن خانواده عمو محمود در آیفون 《بفرماییدی》میگویم و در را باز میکنم .
همگی برای استقبال آنها جلوی در می ایستیم .
با دیدن چهره ی اخموی پدرم کمی نزدیکش میشوم .
مطمئنن بخاطر اینکه نگذاشتم ماجرای نازنین را پیگیری کند از دستم دلخور است .
ناراحت بودم پدرم من را هم دلگیر میکند .
لبخند تصنعی میزنم و با مهربانی میگویم
+دلتون میاد از دست دختر گلیتون ناراحت باشین ؟
یه دونه دختر که تو دنیا بیشتر ندارین از دست همون یه دونه هم ناراحتید ؟
مگه شما همیشه نمیگفتید دوست ندارید دختر گلیتون غصه بخوره ؟
زیر چشمی نگاهی به من میاندازد و اخمش را باز میگند .
زیر لب 《لا اله الا اللهی 》میگوید و سکوت میکند .
میدانستم نمیتواند از دست من ناراحت باشد ، فقط این کار هارا میکند تا من سرکش و خودسر نشوم .
با ورود مهمان ها لبخندم را پر رنگ تر میکنم .
بعد از سلام و احوالپرسی با عمو محمود و خاله شیرین سر بر میگردانم تا به سوگل سلام کنم ؛ اما با دیدن سوگل متعجب و ذوق زده ابرو بالا می اندازم .
برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم .
سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_چهارم
برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم .
سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد .
دختر لجباز و یه دنده ای نبود ونیست ، اگر اصرارش میکردند قبول میکرد چادر سر کند ولی میگفت چادر حرمت دارد و دلش نمیخواهد آت را به اجبار سر کند .
میگفت خودش روزی به این نتیجه میرسد که چادر برترین پوشش است و به خواست و میل خودش چادری میشود .
حالا آن روز رسیده و شادی ذوق هم در چهره ی سوگل و هم در چهره ی خانواده عمو محمود به وضوح دیده میشود .
سوگل با دیدن چهره ی متعجبم با غروری ساختگی میگوید
_میدونم خیلی خانوم شدم نمیخواد بهم بگی
و بعد ریز ریز میخندد .
آرام میخندم و سوگل را محکم در آغوش میکشم . میان خنده هایم قطره اشکی بی اراده از گوشه ی چشمم سر میخورد .
سوگل با خنده میگوید
_انقدر فشارم نده من هنوز بلد نیستم چادرمو درست وحسابی جمع و جور کنم الان از سرم میوفته
سوگل را از خودم جدا میکنم و با حالت قهر ، به شوخی میگویم
+بی ذوق ، منو باش برای کی اشک شوق ریختم
با صدای قربلن صدقه های مادرم هر دو برمیگردیم .
مادرم با شادی به سمت سوگل میاید و اورا با محبتی مادرانه در آغوش میفشارد
_سلام سوگلم ؛ دورت بگردم خاله چقدر ماه شدی ، خوشگل بوری خوشگل تر شدی
نگاهی به پدرم میاندازم.
با دیدن سوگل گل از گلش میشکفد .
بعد از تحویل گرفتن و تعریف های فراوان از سوگل ، بلاخره از در عبور میکند و نوبت به سجاد میرسد .
نگاهی کلی به سر تا پایش می اندازم و بعد سرم را خم میکنم .
بلبز سفید رنگی همراه با شلوار خاکستری رنگی به تن دارد .
ته ریش هایش کمی پر تر از دفعه ی قبل شده است .
خستگی از چشم هایش میبارد اما باز هم لبخندش را حفظ کرده است .
جعبه ی شیرینی بزرگی که در دست دارد را به دست عمو محمود میدهد و رو به من بشاش و سر به زیر میگوید
_سلام نورا خانم حال شما ؟
احساس عجیبی دارم ، حس کسی که آتش بزرگی در جانش افتاده و نمیشود آن را خاموش کرد ، حسی سر شار از شور و هیجان و گرما .
حسی که به من میگوید دیگر سجاد برایت برادر نیست . نمیدانم این حس را دوست دارم با نه ولی تجربه عجیب و جدیدیست .
احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♥️⃟📿
آقاموݩمنٺظرھ...↯
بریمدعاےفرجبخوݩیم...🙃🤲🏻
#اللھمعجللولیڪالفرج...🍃
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🤚
#دعـاےفࢪج
#قراࢪعـاشقانه
https://eitaa.com/Navid_safare
May 11
موقعخریدِجھیزیھ،
خانومِفروشندھبهگوشیم
نگاهکردوگفت:
#اینعکسِکدومشھیدھ؟(:
خندیدموگفتم:هنوزشھیدنشده!
عکسِشوهرمه..!💔
#شهید_محمدحسین_محمدخانی!
روایـتیاز"طُ":)🦋
یـڪ شـب مـشڪلش حـل نـشد.وسیـلہ هـم نـداشـت.مـوتـورم را گـرفـت.تـوے سـرمـاۍ زمسـتـان،ڪاپـشـم را دادم بپـوشـد. رفـت خـلدبـرین
.متـوسل مـۍشـد بـہ شـهدا.
یڪ بـار بـاهـم رفـتیـن بـهشت زهـرا(س).دیـدنۍ بـود.چـمران،آوینے،صـیاد،پـلارڪ،شهـداۍگمـنام،شهـداۍهفـتم تـیر...
دور هـمہی ایـنهـا مۍچـرخـید.مۍنـشـست بـا تڪ تڪشـان حـرف مـیرد.انـگار روبہ رویـش حـۍ و حاظر نـشسـتهانـد. زود هـم بـا شـهدا پـسرخـاله مۍشد.گاهۍ مۍزد جـاده خـاڪۍ و سـر شـوخـی را بـاز مۍڪرد.🌿
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے✨️⚘️
#روایتےازشهید
https://eitaa.com/Navid_safare
#بسماللهالرحمنالرحیم🕊
ریحآنـہبودنرا،ازآنبانویۍآموخٺم
ڪهحتےدرمقابلمردےنابینـا
حجـآبداشـت(:
#زن_عفت_افتخار
#حجاب🦋
شفاعتتمـےڪنہاونشھیدیڪہ؛
موقعگناهمیتونستیگناهڪنۍ
ولےبہحرمترفاقتت
بااونگذشتۍ..!(:✋🏻
.
#شهیدانه
#شهیدت_نوید_صفری
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری💚