در دنیا هـر چه خـواستم این دسـتان
پدرم بــود...💔
🍀شادی روح پدر شهید نوید صلوات🍀
#شهیدنویدصفری
#عکس_نوشته
شهید نوید♥️
درراهرسیدنبهتوهرکسکهبمیرد
ازمنظرهرمرجعتقلیدشهیداست♥️!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله🌱
سلام بزرگواران ایام بکام
ممنون میشم هرکس تونست حمد شفا برای مادرم بخونه🙏
ان شاءالله همیشه شادو سلامت باشین 🌺
Mohammad Hossein Poyanfar - Man Hamonam (128).mp3
2.88M
من همونم ،همیشه از خودم فراری
که جز شما نداره یاری،اگه منو به جا بیاری...♥️🖇️
🎤محمد حسین پویانفر
#امام_زمان💚 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_شانزدهم
بخش_چهارم
روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد .
در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید و بلاخره به خواست پدرم ، تسلیم شدم و اجازه خواستگاری دادم .
علیرام همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند و من آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم حداقل تا ۲ سال دیگر قصد ازدواج ندارم و اگر بیش از این اصرار کند برای من مزاحمت ایجاد کرده .
گرچه دروغ گفتم اما تنها راهی بود که میتوانستم او از خودم دور کنم .
چند روز بعد از خواستگاری سجاد برای دیدن پدرم به خانه ما آمد .
این کارش بسیار برایم عجیب بود .
بعد از ۳ ماه خانواده من او را دیدند و سجاد علت ریزش مو و غیبت ۳ ماهه اش را توضیح داد .
سجاد و پدرم بیش از ۱ ساعت با هم خصوصی صحبت کردند و این کار به شدت من را کنجکاو کرد .
وقتی سجاد رفت پدرم هیچ حرفی درباره صحبت خصوصی اش با سجاد نزد و این کار بیشتر اعصاب من را له هم ریخت .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با صدای در اتاق روی تخت مینشینم و میگویم
+بفرمایید
مادرم با ۲ استکان چای وارد اتاق میشود .
لبخند شیرینی میزند و روی تخت کنارم مینشیند .
من هم متقابلا لبخند میزنم
+این چایی به چه مناسبته ؟
ابرو بالا نی اندازد
_وا مگه چایی هم مناسبت داره ؟
آوردم باهم بخوریم مادر دختری حرف بزنیم .
+آخه هیچوقت تو اتاقم با چایی نیومده بودید تا مادر دختری حرف بزنیم
_این یکی فرق داره
کنجکاو نگاهش میکنم
+چه فرقی ؟
لبخندش عمیق تر میشود
_خواستگار داری . میخوام راجب اون باهات صحبت کنم
لبخندم را جمع و جور میکنم
+من که صد بار گفتم قصد ازدواج ندارم . الان برای من .....
میان حرفم میپرد
_حالا بزار بگم کیه بعد این حرفا رو بزن . شاید از حرفات پشیمون شی
بیخیال شانه بالا می اندازم
+هرکی میخواد باشه من قصد ازدواج ندارم
_سجادِ
بهت زده به سمت مادرم بر میگردم . شنیده هایم را باور نمیکنم
+چی ؟
_گفتم خواستگارت سجادِ
مادر منتظر واکنش من است . انگار میخواهد از عکس العملم چیزی بفهمد
هیجانم را مخفی میکنم و خونسرد میگویم
+حتی اگه منم اجازه بدم بابا اجازه نمیده . سجاد سرطان داره
نگاه معناداری حواله ام میکند
_فعلا که بابات اجازه داده . منتظر نظر توییم . حالا نظرت چیه اجازه بدم یا نه ؟
به خاله شیرینت گفتم تا فردا بهش خبر میدم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
حرف های مادرم بو دار است .
انگار از علاقه ام خبر دارد .
سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_هفدهم
بخش_اول
حرف های مادرم بو دار است .
انگار از علاقه ام خبر دارد .
سکوت میکنم .
هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند .
مادرم لبخند مهربانی میزند
_سکوت علامت رضاست
. پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم .
خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم .
به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم .
نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم .
هم خوشحالم و هم متحیر .
نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم یجاد عوض شد ؟!
چطور پدرم اجازه داده ؟!
چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟!
انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم .
انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم .
با صدای پیامک موبایل آن را بر میدارم و به سراغ پیام میروم .
پیام از طرف شهریار است
《مبارکا باشه خانوم خانوما》
آرام میخندم .
شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده .
مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته .
موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می اندازم .
همه گرم صحبت هستند .
سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلیز سفید به تن کرده .
صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است .
کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته که با صورت سفید و چشم های قهوه ای اش تناسب دارد .
بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی .
بی اختیار آرام میخندم .
طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد .
اما بلاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت .
وقتی وارد شدند شهریار ور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت .
دوباره نگاهش میکنم .
به زمین خیره شده و به شدت در افکارش غرق شده .
شهریار کمی دور تر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد .
آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است .
شهریاربه خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد .
اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم .
این رفتارش هم درست مثل دختر های خواستگار ندیده بود .
از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد .
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مومندائمادرخودشاست،
آنقدرعیوبخودشرابررسیمیکند
کهدیگروقتنمیکند
بهعیوبدیگرانبپردازد..!!
_آیتاللهحقشناس🌱
https://eitaa.com/Navid_safare🌺