مسابقه به این شکل هست که یک بنر توی کانال قرار میگیره بنر رو تا جایی که امکان داره یه گروه ها یا کانال هاتون ارسال میکنید و عکس ارسال رو برای آیدی زیر میفرستید
@motahareh_sh
و بعد قرعه کشی میشه بین شرکت کننده ها و هدیه ای از طرف شهید نوید صفری داده میشه🤩🦋
به 8نفر ان شاءالله هدیه داده میشه🍀💚🤩
این #وصیت نامه رو برای دوستان و آشنایان و کانال هاتون بفرستید
مطمئن باشید اگر یک نفر به وسیله ی شما با #شهید اشنا بشه و به نیتش#زیارت_عاشورا بخونه شما هم در این ثواب سهم دارید
زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست
https://eitaa.com/Navid_safare
شما دعوت شده ی داداش نوید هستید😎♥️
https://eitaa.com/Navid_safare
با حضور#خانواده شهید...🌺❤️
نوید دلها 🫀🪖
این #وصیت نامه رو برای دوستان و آشنایان و کانال هاتون بفرستید مطمئن باشید اگر یک نفر به وسیله ی شما
این#بنر رو تا حد امکان نشر میدید و عکس رو پیوی بنده ارسال میکنید
@motahareh_sh
فرصت تا دوشنبه هست ان شاءالله دوشنبه شب قرعه کشی انجام میشه و برندگان در کانال معرفی میشن😍♥️
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلسلهجلسـات: #چگونه_گناه_نکنیم
🎙سخنـرانی:
_- استاد رائفی پـور -_
#جلسه_پنجم
#پیشنهاد_دانلود🔥
{⭐🦋} ☜ #ترک_گناه
سلام🕊✨
یک شماره از ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید شهدا چه سخنی با شما دارند..
۱. https://digipostal.ir/ce0c0l0
۲. https://digipostal.ir/c80oqhq
۳. https://digipostal.ir/czz33h1
۴. https://digipostal.ir/cdjfatg
۵. https://digipostal.ir/c0g8vc5
۶. https://digipostal.ir/c8izr1x
۷. https://digipostal.ir/c06hiol
۸. https://digipostal.ir/cqao2wq
۹. https://digipostal.ir/cqssd95
۱۰. https://digipostal.ir/cjvgiqb
۱۱. https://digipostal.ir/c68zsq1
۱۲. https://digipostal.ir/cq9qwgw
۱۳. https://digipostal.ir/ccmb571
۱۴. https://digipostal.ir/c3ygj0g
۱۵. https://digipostal.ir/cll6vrp
۱۶. https://digipostal.ir/cj53i4q
۱۷. https://digipostal.ir/c5nf0u1
۱۸. https://digipostal.ir/cmgh9mh
این کارت پستال رو باز کنید خیلی خیلی قشنگه و حال آدم رو خوب میکنه 😍❤️🦋
https://digipostal.ir/cv0rhex
#تلنگر
میگمااحیانااینقدرڪہشڪایٺمیکنی
ازنداشتہهات؛خداوکیلۍچقدرواسہ داشتههاتشڪرخداکردی؟!
#بدونید🖐🏼
میگفتازمجردیتونبرایِحداکثرِرشدتون
استفادهکنیدتاوقتیازدواجمیکنیدودرگیرِ
تربیتِخانوادهمیشید،خودتونتربیتشده
باشین!..چهبساکهبعدازازدواج،چالشهای
بزرگتریبرایِمقطعِخودشوجوددارهکه
روحِبزرگیمیطلبه..!(:💚
https://eitaa.com/Navid_safare☘
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: شانزدهم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
نوید دلها 🫀🪖
مسابقه به این شکل هست که یک بنر توی کانال قرار میگیره بنر رو تا جایی که امکان داره یه گروه ها یا کان
بزرگواران یادتون باشه ان شاءالله فرصت تا فردا هست😍⭐❤️
#تلنگر
یہبزرگیبهممیگفت:
هروقتخواستیبفهمی
خداصداتومیشنوهیانه
ببینوقتیگناهمیکنی
عذابوجداندارییانه💔
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
فڪرڪنبرےگلزارشهدا،میونقبرهاقدمبزنی
نوشٺہهاشونوبخونے،اشڪبریزے،
ٺااینجاهمہچیزعادیہ!
امافڪرڪنبرسےبہیہمزار،یہشهید..
روےسنگقبرروبخونے..
شهیدهمسنٺباشہ..!
اونموقعسٺڪہ،
نفسٺحبسمیشہ،قلبٺٺندمےزنه،
اشڪاٺروونمیشہ..:)💔'!
https://eitaa.com/Navid_safare✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_هشتم
بخش_چهارم
بینی ام را بالا میکشم
+لابد بهاره و عمو محسن وقتی فهمیدن شهریار شهید شده نیومندن ، آره ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و لبخند تلخ و بیجانی میزند
_اشتباه میکنی ، اومدن ، بهاره خانم حالش بد شد غش کرد ، الان تو اتاق توعه ، عمو محسنم پیششه
بی آن که کسی ببیند قطره اشکی را از گوشه چشمم پاک میکند
_۱۰ دقیقه میگم همه برن بیرون هر چی دلت میخواد به شهریار بگو ، گریه کن ، درد و دل کن ولی خودتو نزن ، به خودت آسیب نرسون . زیادم به خودت فشار نیار که یه وقت از حال بری
هوا را میبلعم و سر تکان میدهم .
سجاد بلند میشود و اشاره میکند تا همه از اتاق خارج شوند .
مادرم و خاله شبرین نگاهی به یکدیگر و بعد به من می اندازند .
با اکراه بلند میشود و پشت سر پدرم و عمو محمود از اتاق خارج میشوند .
سجاد در آخر میگوید
_۱۰دقیقه بیشتر زمان نداری ، ازش خوب استفاده کن .
و بعد از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش میبندد
چشم از در میگیرم و به صورت بی جان شهریار میدوزم .
گریه ام آرام گرفته است .
با صدای خش داری میگویم
+رفتی نه ؟ لیاقتت همین بود ، اگه کمتر از شهادت نصیبت میشد تعجب میکردم .
فکر کنم تو بین شهدا مقام ویژه ای داری .
چون نه خانواده با دین و ایمانی داشتی نه حتی دوست و رفیق درست حسابی .
۹سال خارج بودی و حتی بلد نبودی یه رکعت نماز بخونی ولی حالا شهید شدی ، این نشون میده خیلی تلاش کردی .
فقط یه سوال ازت دارم . چرا به من نگفتی نمیری ایتالیا ؟ چرا به من دروغ گفتی ؟ من غریبه بودم ؟
بغض میکنم و سر تکان میدهم .
تلخندی میزنم و ادامه میدهم
+ولش کن ، باید از این ۱۰ دقیقه نهایت استفاده رو بکنم .
از اون بالا چه خبر ؟ خوش میگذره ؟
سوگل چی ؟ سوگل خوبه ؟
لابد چند روز دیگه عروسیتونه ، تو آسمونا یه عروسی حسابی برپاست ، خوش بحال سوگل که قراره با یه شهید ازدواج کنه .
خیلی داره بهت خوش میگذره ها !
شهید که شدی ، به خدا هم رسیدی ، سوگلم که پیشته .
فقط منو گذاشتی با یه دنیا غم و قصه رفتی .
منو گذاشتی تو این دنیا بی سر و سامون و بی ارزش خودت رفتی اون بالا ها خوش میگذرونی .
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد .
لبخند پهنی میرنم
+یادته روز عقدم بهت گفتم ایشالا دومادیتو ببینم ؟
من که نمیتونم ببینم ولی حد اقل حق خواهری رو ادا میکنم بهت تبریک میگم .
مبارک باشه شازده دوماد ، مبارک باشه دوماد خوشبخت ، عروسیت مبارک عزیزم .
سلام منو به سوگل برسون ، بهش بگو دلم براش تنگ شده ، خیلی تنگ
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، اشک از گوشه چشم هایم میبارد و گونه هایم را تَر میکند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_نهم
بخش_اول
آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم .
با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم .
سجاد لبخند محزونی میزند
_بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟
سر تکان میدهم و بلند میشوم .
سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم .
از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم .
هنوز کامل باور نکرده ام شهریار شهید شده .
محاسبه سر انگشتی میکنم ، ۱۷ روز پیش شهریار رفت .
درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت .
بهاره از اتاق من خارج میشود .
برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده .
زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است .
گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد .
سرم را به سمت سجاد برمیگردانم .
+حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟
سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند
_بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست
+اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم .
تا آرومم بهم بگو .
بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم .
سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود .
آهی از سر حسرت میکشد .
دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زباد به روی خودش نمی آورد .
با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .
زیر آفتاب سوریه سوخته است .
آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم .
نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن هایش بگویم .
فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است .
نگاهی به دور و بر می اندازم .
مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گزیه میکنند .
پدرم و عمو محمود همراه پسر های بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند ، این را از میان حرف های مادرم و خاله شیرین متوجه شدم .
سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .
نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند
_از اولشم شهریار نرفت ایتالیا ، قرارم نبود بره .
قبل از رفتنم با هم هماهنگ کردیم .
قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کار های شهروز و غیره بیاد سوریه .
این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن .
گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
[روایتازهمسرشھید،دقـٰایقے]
بارهابالبخندبهشوخىخطاببه
ابراهیموزهرامیگفت:«اگرباباى
شماشهیدشد،چهکارمیکنید؟»
یامیگفت:«باباىشمابایدشهید
شود!»😍♥️
اومیخواستپدیدهشهادترادر
دلودیدِفرزندانشعادىجلوهدهد
وبراینباوربودکه:«نبایدکلمهشهید
وشهادت،بچههاراناراحتکندویادر
روحیهآناناثرمنفىبگذارد.»✨
وقتىشهیدشدآرامشخاطرىدر
ابراهیم۶سالهدیدهمیشدوسخناو
درفراقپدرچنینبود:«پدرمشهیدشده
واکنوندربهشتاست.»!
- #شهیددقایقی
حالمَندقیقامثلاونشخصےِکہ
رَفتپیشامامجوادوگفت:
جَوانم..!
بُریدهام..!
بہتہخطرسیدهام...!
آقاگُفت:
«فَفِّرُاِلَےالحُسَین»
بِہسمتحُسینفرارکن...!(:💔'!
- #اللهمالرزقناڪربلا
بـدتریـن مـرگ،نمـردن اَسـت و
بهـتریـن مُردن بـه شهـادت رِسیدن اَسـت!
کانال رسمی شهید نوید صفری♥️