eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_نهم بخش_دوم همین کارم کرد . بلاخزه با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه . خودشم نازاحت بود از اینکه داره این کارو میکنه . حتی بعضی شبا گریه میکرد . ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیزاشتن . وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه . تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه . هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهسد شد پیکرش بره تو همچین خونه ای . با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند . به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است . با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم . انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند . اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند . لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود . دستش را از روی گونه ام پایین میکشد . نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند . قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند . سریع بلند میشوم و به اتاق میروم . بهاره بی حال به دیوار تکیه داده . خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند . با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید _نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم . وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد . جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است . جعبه را به دستم میدهد _شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_نهم بخش_سوم جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم . با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد . فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم . اما در باز میشود . چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند . نگاهم را به صورتشان میدوزم . اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است. بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود . سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید _برید بیرون همه متعجب ابرو بالا می اندازند . بهاره ادامه میدهد _شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه و بعد صدای هق هقش بلند میشود . همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود . بهاره آرام با خود حرف میزند _الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن . آخ خدا مادر بمیره برات . و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند . دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود . چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد . عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود . مهمان ها وارد اتاق میشوند . هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند . بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند . در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم . شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان شاءالله تا یکم دیگه اسامی برندگان اعلام میشه😍💜✨❤️
🥺😍 آنلاین بشید...
اسامی برندگان این 😍🎊🎉😎🤩😍 1:زهرا آله آبادی 2: فاطمه عبدلی 3:زینب قایدی 4:سحر راستی 5: الهام دهنوی 6: محبوبه بیکی 7: زهرا دهقانیزاده 8:کوثر زارعی به هر 8نفر قاب عکس شهید نوید هدیه داده میشه 🦋 مبارکتون باشه ان شاءالله حاجت روا ✨😎 برای دریافت هدیه های خود به آیدی زیر مراجعه کنید 💜❤️ @motahareh_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بایڪۍازدوستـٰانش‌ قرارگذاشتہ‌بودند؛ یڪ‌قرارِخـدایۍ...! ھروقـت‌‌درس‌‌مۍخواندند‌، میگفتند: یاڪریم؛الوعـده‌وفـٰا مـٰا‌درسمان‌راخواندیم‌، توبرڪتش‌رابده...シ!🌱" -
شھیدعلےخلیلےیہ‌جاگفتن: هیشکۍپشتتون‌نیس! هیشڪۍپشتِ‌آدم‌نیس... فقط‌خدا‌هستش:) -وچقدراین‌جملشون‌قشنگ‌بود..! -