eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
نوید دلها 🫀🪖
درسته یکم زیاده ولی دیدنش اصلا ضرر نداره🥺🙏 البته کسایی هم که این فیلم رو نگاه میکنن خود امام زمان انتخابشون کرده🙂 بعد از دیدن فیلم بیاید بگید چه نتیجه ای گرفتید آیا روتون اثر گذاشت یا نه؟چه قولی به آقا دادید که مطمئن هستید روش می مونید؟ 🌹🥰🌹🥰🌹 👈🏻نَظارت زیباتون رو به پیوی بنده بفرستید @Massoumeh_sh84💫 ❤️‍🩹از بینشون قرعه کشی میکنم و به یک یا دو نفر کتاب شهید نوید هدیه میدم😯😍
فقط هم تا امشب فرصت فرستادن متن های قشنگتون هست 🥳❤️
لطفاً توجه کنید همه کلیپ رو ببینند ولی کسایی شرکت کنن که کتاب شهید نوید رو ندارن❌
آخرین‌جمعه‌سال‌است‌کجایی‌آقا🙂🌱 . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهـدی جـان...💖♥️
به وقت ﴿ گام های عاشقی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت31 صبح زود بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیف و کتابمو برداشتم و رفتم سمت آشپز خونه که دیدم امیر توی پذیرایی روی مبل نشسته - چرا اینجا نشستی؟ امیر: منتظرم تا ساعت ۸ بشه برم دنبال سارا - چرا؟ امیر: بریم آزمایش دیگه - آها ،جوابشو گرفتین حتما بهم خبر بدین امیر: یعنی تو نمیای؟ - نمیتونم بیام ،چون یه عالم کار روسرمون ریخته ،الانم که سارا نیست باید جای اونم کار کنم امیر: اااااا.... پس من با کی برم - وااا مگه بچه کوچیکی ،خودت برو امیر: آیه اذیت نکن دیگه بیا بریم من از خجالت باید آب شم - بله ،از خنده های دیشبت مشخص بود که چقدررر،خجالت میکشیدی امیر : الان واقعا نمیای؟ - میرم دانشگاه یه کاری دارم انجام میدم میام امیر: میخوای برسونمت که زوتر کارتو انجام بدی... - اگه اینکارو کنی که ممنون میشم امیر: خوب برو یه چیزی بخور برسونمت - باشه بی بی و مامان در حال صبحانه خوردن بودن سلام کردمو کنارشون نشستم بی بی یه نگاهی به من کرد و لبخند زد امیر : آیه زود باش دیگه! - الان میام ،تو برو ماشین و روشن کن منم میام امیر: باشه تن تن صبحانمو خوردم و از مامان و بی بی خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پوشیدم رفتم دم در سوار ماشین شدم و حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت32 امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت منم رفتم سمت اتاق بسیج برادران چند تقه به در زدم کسی جواب نداد درو باز کردم دیدم کسی نیست رفتم داخل روی صندلی نشستم تا هاشمی بیاد نیم ساعت گذشت و کلافه شده بودم زیر لب غر میزدم که در اتاق باز شد یکی از همون پسرایی بود که دیروز دیده بودمش ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد تعجب کرد با دیدنم از اتاق رفت بیرون به اسم روی در اتاق نگاه کرد بد بخت فکر کرد اتاق و اشتباهی اومد... بعد از اینکه مطمئن شد گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟ - منتظر آقای هاشمی هستم ،میشه باهاشون تماس بگیرین بپرسین کی میان ؟ باشه چشم پسره از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت آقای هاشمی گفتن توی پارکینگ دانشگاه هستن چند دقیقه دیگه تشریف میارن - خیلی ممنون لطف کردین پسره در اتاق و بست و اومد روبه روی من نشست و مشغول کارش شد احساس خفگی بهم دست داده بود بلند شدم در ورودی رو باز گذاشتم و نشستم سر جام پسره با دیدن اینکارم خندید و چیزی نگفت چند دقیقه بعد هاشمی وارد شد از جام بلند شدمو سلام کردم هاشمی هم با دیدنم چند لحظه مکث کردو جواب سلاممو داد بعد به پسره رو به روم گفت... هاشمی: سعید جان برو از آقای صادقی لیست افرادی که ثبت نام کردن واسه راهیان نور بگیر و بیار... سعید : باشه چشم سعید رفت و با رفتنش دوباره در اتاق و بست ،یه پوفی کشیدمو بلند شدم در و باز گذاشتم و نشستم سر جام هاشمی با دیدن این کارم متعجب نگاهم میکرد که گفت: بفرمایید کاری داشتین؟ - بابت پیشنهادم اومدم اینجا هاشمی : بفرمایید گوش میدم - به نظر من ،بیایم پاکت نامه درست کنیم برای بچه ها داخل پاکت وصیتنامه شهدا رو بزاریم روی پاکت قسمت فرستنده اش اسم یک شهید و بنویسیم اسم گیرنده اش هم اسم افرادی که قراره به این سفر بیان بزاریم روی صندلی هر کسی اینجوری هر کسی جایی میشینه که اون نامه اونجا باشه بعد میتونیم داخل پکیج همون چیزی که شما گفتین به اضافه چفیه و یه قوطی ریز که داخلش دعوت نامه واسه افراده بزاریم هاشمی چند لحظه سکوت کرد و نگاهم میکرد یه دفعه با اومدن سعید به خودش اومد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸