✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_نه
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند ..
و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد
:«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.»
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه
پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده
و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود...
که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود،
با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،
حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم
:«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد
و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :
«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
#ادامه_دارد...