🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #شصت_وسه
_دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو #سرمیبره و #عقدت میکنه!
و نه به هوای سعد که از 🔥وحشت ابوجعده🔥 دندانهایم از ترس به هم میخورد..
و مصطفی مضطرب پرسید
_کی بهتون اینو گفت؟
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم
_دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه #تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!
هنوز کلامم به آخر نرسیده،..
خون غیرت در صورتش پاشید و از این #تهدیدبیشرمانه از چشمانم #شرم کرد که نگاهش #به_زمین افتاد..
و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند...
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم..
و مصطفی آیه را خوانده بود که خیره ماند و خبر داد
_بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو #کرده_بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...
و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد
و گونه هایش از خجالت گل انداخت. ازتصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید.. و #به_حرمت_حرم حضرت سکینه(س) خدا نجاتم داده بود،..
قلبم به قفسه سینه میکوبید..
و دل مصطفی هم برای #محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود.. که با لحن گرمش التماسم میکرد
_خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، #تازهرش_رونپاشه آروم نمیگیره!
شدت گریه نفسم را بریده بود..
و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم..
که پهلویم در هم رفت...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده