#ننه_علی مادرشهید #قربانعلی_رخشانی
که بدست #ساواک بشهادت رسید پس ازاینکه میشنودپیکر فرزندش درشهر #اهوازدفن شده راهی اهوازشده ودر #گرمای طاقت فرسای جنوب کنارمزارشهیدش بدون هیچ #سرپناهی بیتوته میکند.
بعدها به امر امام ، پیکرشهید به #تهران منتقل شدتامادرشهید آرام بگیرد اما ننه علی بازهم ازفرزندش جدانشدو شب وروز کنارمزارپسرش بود.
تا عده ای ازرزمندگان، کنارشهیدش، برای او #اتاقکی درست کردند.
ازسال ۵۸ تا ۷۸ ننه علی تنها دراین اتاقک فلزی زندگی میکرد.
یکی ازمربیان تربیتی میگوید: محرم ۷۷ بچه هاراازطرف مدرسه به مزارشهدابردم وپیرزنی راکه مشغول شستن مزارشهدابودرادیدم.
بسرآغش رفته و حال حکایتش راکه جویاشدم، ازتامین غذایش پرسیدم که گفت :
🔻مردم برایم میاورند.چندبارهم که بی غذامانده ام #پسرم برایم غذااورده.مگرنمیدانید شهدا زنده اند؟؟؟؟
پریشب پسرم باچندنفر وارد شد وگفت #ننه_پاشو_مهمان_داری !
#قمر_بنی_هاشم بدیدنت آمده!
یکدفعه اتاقک نورانی شدوجوان بینهایت زیبا وبلند بالایی رادیدم..
وجای ایستادن ِ حضرت را نشانم داد.
ننه علی پس از #بیست سال زندگی دراین اتاقک به فرزند شهیدش پیوست.
🌹تعالی درجات شهداودلسوختگان شهداصلوات.
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #نود
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
:«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟
کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :
«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم،
برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد...
مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت،
هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت.
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که
...
زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد....
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_پنج
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
#ادامه_دارد