🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هفده
سوال کرد
_شما #ایرانی هستید؟
زبانم طوری بند آمده بود..
که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد..
و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد
_من اینجام، نترسید!
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند..
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد
و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم..
که 🔥سعد🔥 آمد...
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود..
که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید
_چی میخوای؟
در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد..
و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد
_چه غلطی میکنی اینجا؟
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید
_بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را
گرفت،...
او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند
_ #وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم
_همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...
و او میدید..
برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد
_باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!
دستان سعد سُست شده بود،...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده