چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#سی و یکم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
رفیق!
بجنگوخستہنشو(:
بہقولحاجقاسم:
میوها؎ڪہبرسہبایدچیدش!🖐🏽
ڪاملڪہبرسۍخریدارتمیشن...
اوقتپروازهممیڪنۍ(:🕊
#امام_زمان
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/Navid_safare
دعای فرج بخوان دعا اثر دارد...
به نیابت از رفیق #شهیدت_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان_(ع)
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
•┄═•🌤•═┄•
https://eitaa.com/Navid_safare
•┄═•🌤•═┄•
چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿نازنین قربانی_ثریا علیزاده﴾
روز#بیست و یکم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
⎝💚🔗⎞
بَسیجۍبۅدَنبِہچَفیِہۅَاَنگُشتَرنیست...!
#بَسیجۍبۅدَنبِہحَیـٰاۅَغِیرَتِہ🚶♀️:)+
#فاطمیه🌿
#بسیجی_طوࢪ
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت بیست و هشتم
جای سیلی روی صورتش قرمز شده است . به روی خودم نمی آورم و سعی میکنم نگاهش نکنم . شهروز میرود و کنار شهریار مینشیند . شهریار با تعجب میپرسد
_چرا صورتت قرمز شده ؟
شهروز ابتدا به من و بعد به شهریار نگاه میکند
+حواسم نبود در اتاق خورد تو صورتم .
شهریار یکهو میزند زیر خنده . شهروز با تعجب میپرسد
+چرا میخندی ؟
_فکر نمیکردم انقدر دست و پا چلفتی باشی
شهروز آرام با آرنج به پهلوی شهریار میزند . شهریار سریع خودش را جمع و جور میکند .
از حرکات بامزه ی شهریار خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم . سوگل هم ریز ریز میخندد.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بعد از صرف شام ، در آشپزخانه به بهاره کمک میکنم .
آخرین ظرف خورشت را هم در قابلمه خالی میکنم .
بهاره دست روی کمرم میگزارد
_دستت درد نکنه عزیزم خیلی خسته شدی برو بشین کار ها تموم شد . چند تا خورده کاری مونده اون هارو هم خودم انجام میدم
+نه بابا کاری نکردم . بزارید کار ها که تموم شد بعد میرم .
_نه عزیزم برو . مهمون که اصلا نباید کار کنه . همینقدرش هم چون اصرار کردی اجازه دادم
+پس با اجازتون
از آشپزخانه خارج میشوم . همه ی مرد ها گرم صحبت هستند و راجب مسائل سیاسی بحث میکنند . شهریار دور از جمع روی مبل نشسته و تلویزیون تماشا میکند . معلوم است که از بحث سیاسی خوشش نمی آید .میروم و کنار شهریار مینشینم . بهترین فرصت هست که از دلش در بیاورم . شهریار که تازه متوجه حضور من شده است نگاهم میکند و لبخند میزند . گفتن اسمش بدون آقا برایم سخت است اما بعد از کلنجار رفتن با خودم بلاخره صدایش میزنم
+شهریار
انگار منتظر بود صدایش بزنم . چشم هایش برق میزنند و با مهربانی میگوید
_جانم
کمی خجالت میکشم ولی سریع خودم را جمع و جور میکنم
+میخواستم بابت کیک تشکر کنم دستت درد نکنه هم خیلی خوشمزه بود هم خیلی خوشگل بود ، زحمت کشیدی
_خواهش میکنم کاری نکردم . ولی اصلا رسمی حرف زدن بهت نمیاد
آرام میخندد . من هم به پیروی از او میخندم . میخواهم سر صحبت را باز کنم ولی نمیدانم چطور این کار را بکنم . اصمیم میگیرم درباره ی خودش سوال بپرسم
+میتونم ازت چند تا سوال بپرسم ؟ میخواهم راجبت بیشتر بدونم
_آره بپرس راحت باش
🌿🌸🌿
《قلبی به پاس عشق نمک گیر میشود
قلبی از عشق و عاطفه دلگیر میشود》
نیما درویش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت بیست نهم
+میتونم ازت چند تا سوال بپرسم ؟ میخوام راجبت بیشتر بدونم
_آره بپرس راحت باش
+اول اینکه میخوام بدونم چه رشته ای میخونی
_لیسانس پرستاری
+به پرستاری علاقه داری ؟
_خیلی زیاد . شهروز هم مثل من پرستاری میخونه . وقتی شهروز رفت برای پرستاری خیلی مسخرش کردم ولی بعد یه مدت که از شهروز رهجب رشتش پرسیدم واقعا به نظرم جذاب اومد و یک دفعه نظرم کلا عوض شد .
پرستاری واقعا شایسته و برازنده شهریار بود ولی اصلا فکر نمیکردم شهروز پرستاری بخواند . همیشه فکر میکردم میخواهد مهندس بشود . بعید میدانم شهروز پرستار خوبی بشود . میشود یک پرستار که فقط به بیمار هایش پوزخند میزند . از تصور این صحنه خنده ام میگیرد .
شهریار لبخند کوچکی میزند
_تو چی میخای بخونی ؟
+روانشناسی بالینی
_خیلی بهت میاد ولی اول باید خودتو درمان کنی
وبعد بلند میخندد .
با خنده میگویم
+فعلا درمان تو تویه اولویته
سوگل از آشپزخانه خارج میشود و به سمت من می آید . وقتی شهریار را میبیند متوجه میشود که میخواهیم تنها صحبت کنیم .لبخند میزند و راهش را کج میکند . در دل بخاطر درک و فهم بالایش تحسینش میکنم .
کمی سکوت میکنم تا بتوانم در ذهنم کلمات را کنار هم بچینم . نگاهم را ابتدا به چشم هایش و بعد به زمین میدوزم
+از دستم ناراحتی
_ناراحت؟ برای چی ؟
+امروز عصر
کمی به فکر فرو میرود . انگار تازه یادش آمده است .
_نه برای چی باید ناراحت باشم ؟ فقط میخوام بدونم دلیل گریت چی بود
+ناراحتیم بخاطر این نبود که تو برادرم شدی،،،،،،،، میشه جواب سوالتو ندم ؟
_اگه واقعا دوست نداری نگی ، نگو ولی دلم میخواست بدونم .
سرم را پایین میاندازم تا از نگاهش فرار کنم . وقتی سکوتم را میبیند بلند میشود
_جو سنگین شد بهتره برم پیش مردا . اونور هم یک نفر منتظرته .
وبا انگشت به سوگل اشاره میکند .
🌿🌸🌿
《ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران》
شهریار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
enc_16413447777966581954045.mp3
4.34M
حیدر بیتو میمیره زهرا . .
چی میشه بازم پیشم بمونی ؟💔
+میگفت:
رفیق دعاڪن!!
ولیاصرارنڪن !!
ڪه خدا مصلحت بندهرو
میدونه،وبندهنمیدونه🌱
#وخداییکهبهشدتکافیست
ڪاش آخر دیڪتہی پرغلط زندگیم بنۅیـسۍ؛
با ارفـاق...#شہـادت 🙂❣
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/Navid_safare