♥️⃟📿
آقاموݩمنٺظرھ...↯
بریمدعاےفرجبخوݩیم...🙃🤲🏻
#اللھمعجللولیڪالفرج...🍃
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🤚
#دعـاےفࢪج
#قراࢪعـاشقانه
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
♥️⃟📿 آقاموݩمنٺظرھ...↯ بریمدعاےفرجبخوݩیم...🙃🤲🏻 #اللھمعجللولیڪالفرج...🍃 خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا
اِمامِ زَمان فَرمودَند:
#اَگَرشیعَیان مابِهاَندازِهے
یِکلیوانِ آب🥛تِشنِهےمابودَند
ماظُهورمےکَردیم💔
:⚠️
میدونےچیهـرفیق؛
یکیاز #ترفندهایشیطون اینکهـ :
[…زینلَھـماَعمالھـُم…]
.
کارامونو #قشنگ جلوهمیدھ'!
خودمونممتوجهـنیستیـما،
فلذافكـرمیکنیـم،بَهبَهوچَهچَه":)
چهـحسـٰابمصافوپاکھ . . .
ازپشـتپردهخبرنداریم^^
.
خدامرتـبادرحالِیادآوریهـ ؛
مراقباعمالتونباشید
رنگشیطونبہخودشنگیرھ((:
.
#تلنگࢪانھ
وقتےمیرمگلزارشُھدا
اڪثرمزارهاخاڪینومشخصِ
#خیلۍوقتِہڪسۍبِھشونسرنزدھ
امامزارچَندتاشھیدمَعروفتر
تادِلتبخوـٰادپرازگلوشڪلات
وخرمابراےِفاتحِہاٮــت.
- اینرَسمشنیست
معرفتداشتِہباشیم:)!💔
#شهیدانه
شـهادتبهآسمانرفتننیست،بهخود آمدناست💔(:!
https://eitaa.com/Navid_safare
"جنید بغدادی" از عـرفای بـزرگ بـود🌿-
او را در خواب دیدند... و پـرسیدند؟!
-خـداوند♡-
چـگونه با تو رفتار کـرد ؟!
گـفـت:
«جـز چنـد رکـعت نمـاز🌱'کوتاهی که
#هنگام_سحـر🌙 به جا آوردم
چـیزی دیگری سود نبخشـید×!»
#تلنگࢪانھ
#نماز_شب
نوید دلها 🫀🪖
"جنید بغدادی" از عـرفای بـزرگ بـود🌿- او را در خواب دیدند... و پـرسیدند؟! -خـداوند♡- چـگونه با تو
شماهایی که هر کار خیری از دستتون بر میاد انجام میدید شماهایی که نماز هاتون رو اول وقت میخونید
حیف نیست نماز شب رو پانشید؟
اگر تا آلان شروع نکردی هنوز هم دیر نشده
همین الان گوشیتو بزار روی زنگ که نماز شب رو بیدارت کنه🥳🦋
به نیابت از#رفیق_شهیدت هدیه به #شهیدنویدصفری🥰🍀
https://eitaa.com/Navid_safare
درد درمان مےشود
با ذکر يا مهدی مدد
سخت آسان میشود
با ذکر يامهدی مدد
بس کہ آقايم غريب است
و ندارد ياوری
چشم گريان میشود
با ذکر يا مهدی مدد
#اللهمعجللولیکالفرج💚
#سلامآقاجانم
نوید دلها 🫀🪖
https://eitaa.com/Navid_safare
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#سی و یکم
https://eitaa.com/Navid_safare
تو زندگیم تویـے تنھا رفیقِ من...♥
#شهیدنویدصفری
شادی روحش صلوات💔
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری✨
• پایانِ جادهۍ رفاقت اینجاست ؛ رفیق
ـــ ـ اونیه که تو رو به کربلا برسونه .🌱
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری🤩
🍀🦋🍀
#اربابمـ❤️
هَرڪَسشَهیدِعِشقِتوشُد
زِندهمـيشَوَد
بایَدبِمیرَد
آنڪهنَمیرَدبرایِتو..!
نوید دلها 🫀🪖
🍀🦋🍀 #اربابمـ❤️ هَرڪَسشَهیدِعِشقِتوشُد زِندهمـيشَوَد بایَدبِمیرَد آنڪهنَمیرَدبر
بقولآقاۍنریمانۍکہمیگن:
یہذرهمنوببین...
#مگہمنچندتاامامحسیندارم؟💔.
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_یازدهم
بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم
+دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟
اصلا چطوری اینطوری شد ؟
هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی .
حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده .
کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم .
میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد !
خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم . سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پردیگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است .
کم در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .
قهوه ای چشم هایش پر از حرف و درد است . حرف هایی که به من ثابت میکند احساساتم یک طرفه نیست .
چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم .
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_دوازدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا تدارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به در خواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود .
عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .
علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند .
یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دسای به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است .
دختر با نا امیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد .
سری به نشانه تاسف برایشان تکان نیدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸