⃟✨🦋═══════✦ ⃟ ⃟💚
مولاجان!
روزی با چشمانی بهت زده نظاره گر ظهورت میشویم.
از آشنا بودن چهرهی پر نورت شگفت زدهایم.
از اینکه هر بار دیدیم و نشناختیم خجالت زدهایم.
و از اینکه پا به رکاب قیامت زندهایم بر خود میبالیم.
ما به انتظار آن روز نشستهایم.
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#صبح_بخیر
هرگزگماننـڪنیدڪهشهدامردهاند.
بلـڪهزندهاندونزدخداروزےمیگیرند!
#شهیدنویدصفرے♥️/ #پروفایل📷
کانال رسمی شهید نوید صفری♥️
••┈┈••✾❀☘🌷☘❀✾••┈┈••
به حالش غبطه خوردم..
سید مصطفی از دوستش خواست که برای شهادتش دعا کند اما جواب شنید: فعلا این جبهه ها به تو نیاز دارد، دعا میکنم در سپاه حضرت حجت عجل الله فرجه و در رکاب «او» شهید شوی!
سید گفت: خدا سفرهای را پهن کرده که ببیند من و تو چقدر کاسبیم، وگرنه کار خدا زمین نمیماند...
وقتی حرف از کارهای فرهنگی میشد، سید میگفت: از خدا میخواهم این جنگها تمام شود،
تا با خیال راحت برویم در شهرمان کار فرهنگی کنیم...
جایت خالیست مرد 🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/Navid_safare 🍃
خدا تو رو فراموش نمےڪنه
💛💚
💛💚
💛💚
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
#ننه_علی مادرشهید #قربانعلی_رخشانی
که بدست #ساواک بشهادت رسید پس ازاینکه میشنودپیکر فرزندش درشهر #اهوازدفن شده راهی اهوازشده ودر #گرمای طاقت فرسای جنوب کنارمزارشهیدش بدون هیچ #سرپناهی بیتوته میکند.
بعدها به امر امام ، پیکرشهید به #تهران منتقل شدتامادرشهید آرام بگیرد اما ننه علی بازهم ازفرزندش جدانشدو شب وروز کنارمزارپسرش بود.
تا عده ای ازرزمندگان، کنارشهیدش، برای او #اتاقکی درست کردند.
ازسال ۵۸ تا ۷۸ ننه علی تنها دراین اتاقک فلزی زندگی میکرد.
یکی ازمربیان تربیتی میگوید: محرم ۷۷ بچه هاراازطرف مدرسه به مزارشهدابردم وپیرزنی راکه مشغول شستن مزارشهدابودرادیدم.
بسرآغش رفته و حال حکایتش راکه جویاشدم، ازتامین غذایش پرسیدم که گفت :
🔻مردم برایم میاورند.چندبارهم که بی غذامانده ام #پسرم برایم غذااورده.مگرنمیدانید شهدا زنده اند؟؟؟؟
پریشب پسرم باچندنفر وارد شد وگفت #ننه_پاشو_مهمان_داری !
#قمر_بنی_هاشم بدیدنت آمده!
یکدفعه اتاقک نورانی شدوجوان بینهایت زیبا وبلند بالایی رادیدم..
وجای ایستادن ِ حضرت را نشانم داد.
ننه علی پس از #بیست سال زندگی دراین اتاقک به فرزند شهیدش پیوست.
🌹تعالی درجات شهداودلسوختگان شهداصلوات.
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم دستـمو بگـیر...♥️
#امام_حسین
مَنبَراۍتۅهَمچۅنحَـبیبنِمیشَوَم
اَمـٰاتۅیۍحَـبیبِدِلِتَنھـٰایَمحُسِین💔:)!
#اَلسَّلامُعَلَیْڪَیااَباعَبْدِاللّھ...🖐🏻'!
#حـرفقشنـگ
میگفتکه↺
خدایـااگہیـہوقـٺجهنمـےشدیـم;
مـاروازمسیرۍببـرجهـنمڪه...
امـامحسین"؏"مـارونبینه!🥺💔
خجالت'!
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
سلام سلام
میخوام این اخر سالی هر حرفی دارین بزنین انتقادی پیشنهادی
من همونم ک تو متنام مینویسم رفیق و حرفای خودمونی و رفاقتی زیاد باهاتون میزنم😅خوشحال میشم اگر راجع ب اینجور پیام هام هم نظر یا حسی دارین بهم بگین😁
و همچنین راجع به کلیت کانال
این لینک پیام ناشناس👇
https://harfeto.timefriend.net/16789638343797
بعضی هارم تو کانال جواب میدم♥️
فقط رفقا توروخدا التماس دعا ننویسین بخدا من شرمندتون میشم من واقعا لایق این نیستم بخوام کسیو دعا کنم و اینکه داخل کانال هم نمیتونیم بزاریم چون خیلی حجم پیام هامیره بالا 🙏ان شاءالله همه حاجت روا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت28
وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی دور باشیم
اینقدر این مرد خشک و بی روح بود که بیشتر بچه ها سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن
بعد چند دقیقه وارد کلاس شد
شروع کرد به حضور و غیاب کردن
رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد از اینکه حاضر گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد
آروم زیر لب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری نگاه میکنه
سارا: چه میدونم ،حتمن داره نقشه میکشه چه جوری حذفت کنه ...
- کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و تحمل میکنه
سارا: بچه ها میگفتن مجرده
- ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری جواب رد شنیده
سارا زد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه اخمی کرد و چیزی نگفت
یه لگد به پای سارا زدم
- هیییس داره نگاهمون میکنه
بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
داخل کوچه شدم که یه دفعه رضا رو دیدم که از خونه خارج شد
با دیدنش صدای بوم بوم قلبمو میشنیدم
نفسم بند اومده بود
به آرومی سلام کردم و از کنارش رد. شدم
چند قدم نرفتم که صدام زد
رضا: آیه !
یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم
برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم
- بله
رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم
- بفرمایید درخدمتم
همین لحظه امیر با ماشین وارد کوچه شد
رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه
- به سلامت
( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل میمونی)
امیر از ماشین پیاده شدو با رضا مشغول حرف زدن شد منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز کردم
روی پله نشستم تا امیر بیاد پوستشو بکنم
بعد چند لحظه امیر با یه دسته گل و شیرنی وارد حیاط شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت29
امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟
- اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده
اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه
- مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان
عع کجا رفته ؟
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،مادر پاشو
چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟
مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری
- وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم
بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم
از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم
لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن
- من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟
مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون
رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم
- یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟
امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم
- میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن
امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم
اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم
بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم
- بیا ،اینا رو بپوش
امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد
دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره
زدم زیر خنده ...
- داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه
امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم
- بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا
امیر : بریم بریم آماده ام
بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت30
بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا
زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم
پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما
بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم
منو امیر کنار هم نشستیم
یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم
آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری
امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت
بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد
و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت
سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد
امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره
یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه
سارا هم لبخندی زد و رفت
امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت
منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم
بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها
،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن
بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن
سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی
امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن
با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم
توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم
بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت
روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم
که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوید دلها 🫀🪖
سلام سلام میخوام این اخر سالی هر حرفی دارین بزنین انتقادی پیشنهادی من همونم ک تو متنام مینویسم رفی
عزیزای دل
برای حمایت
به ادمین تبادلمون چرا پیام نمیدین😂♥️
شوقپروازتویـڪروزرساندتبهخدا
شوقپروازبدهروحزمینگیرمرا:)
#پروفایل
#شهیدانه♥️
#شهیدنویدصفری
کانال رسمی شهید نوید صفری♥️
enc_16459496956781877365674.mp3
4.92M
ماه اسفند میدهد بوی شیرمردان بیشه خیبر
همت افتاد
باکری افتاد ....
گریه میکرد یک نفر میگفت که رفیقم طلاییه جاموند
https://eitaa.com/Navid_safare✨
نوید دلها 🫀🪖
ماه اسفند میدهد بوی شیرمردان بیشه خیبر همت افتاد باکری افتاد .... گریه میکرد یک نفر میگفت که رفیق
اخرین شب جمعه سال ۱۴۰۱ه
یادی کنیم ازونایی که ارامش الانمونو مدیونشونیم
ازونایی ک چشم مادراشون به در خشک شد مادرایی ک ارزوی تو لباس دومادی دیدن پسراشون رو ب گور بردن ...
یادی کنیم از پسرایی ک میتونستن الان به شلوغ کردن بچه هاشون ذوق کنن
میتونستن دکتر باشن
مهندس باشن
پسرایی که خواب ارومشونو به خشم شبو ترس عملیاتو تیکه تیکه شدن رفیقاشون جلو چشمشون فروختن
پسرایی که غذای گرمو خوش طعم مادرشونو به خوردن خاکو ترکشو شیمیایی فروختن
پسرایی ک شیطنتای جوونی رو فروختن به تشنگی ، خمپاره،شیمیایی،ترکش،قطع عضو و....
پسرایی که لباسای مارکو،تیپ زدنو،عطرای لاکچریو .... فروختن به لباسای خاکیو سنگین از گل و قرمز از خون رفیقا
پسرایی ک بجای پای مادر سر روی سنگ گذاشتنو خوابیدن
اصلا رفیق میدونی رفیقت جلوت اتیش بگیره ینی چی ؟؟
میدونی برااخرین بار بچه ای که تازه یاد گرفته بگه بابا رو ببینی و دل بکنی ینی چی؟؟
میدونی دست دخترتو ول کنی که بری برای دخترای میهنت ینی چی ؟؟
میدونی ندونی بعد تو خانوادت چی میشه اما برییی چون باید بری ....
نمیدونیم خیلیامون نمیدونیم 🙃اگر میدونستیم انقدر کف کفشامون به خونشون اغشته نبود ...
😞😞🍃
عذرخواهی میکنم اگر اشک خانواده شهیدی رو دراوردم🙏
#سادات_نویس
#خادم_اقانوید
https://eitaa.com/Navid_safare✨