در سکوتی کہ دلت ،
دست #دعا باز نمود
یاد ما باش
کہ محتاج دعائیم هنوز ...
#نماز
#دفاع_مقدس
#اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
https://eitaa.com/Navid_safare✨
May 11
May 11
May 11
•|🕊🌿|•
قَݪبـَمࢪامـُرورڪُنࢪِفـیـقببِـین ،
تـَمامِمـٰاجَـڕاتـُوهَستے ..💙
اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
ـ ـ ـ ــــــــ❁ــــــــ ـ ـ ـ
🌿͜͡❥••「➜https://eitaa.com/Navid_safare
آموختم.....
آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست.... 🌸🍃
آموختم که وقتی ناامید می شوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد تا دوباره به رحمتش امید وار شوم... 🌱
آموختم اگر تا کنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترینش را در نظر گرفته... ✨
May 11
تلنگرانه
تاحالابهمُردَن فڪرڪردین⁉️
چنـددقیـقہفڪرڪنیم...
خُـبچےداریـم
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم❗️
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ۱۰دقیقہبعـد
زندهسیـانھ
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم...
امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم💔:)
گنـاهنڪنیم🚫
هرکس به اتاقش می آمد ازپشت میزبلند می شد ودرجلو فرد می نشست و کارش را انجام می داد
می گفت :
میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم رامی گیرد
این طرف میزمن برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی میکنم
دراین لحظات یادکنیم ازمسیح کردستان،شهیدمحمدبروجردی
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
#خدا_مواظب_ماست!!
🌷یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا. و فاطمه به آغوش او پرید. بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم.
🌷....اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود. توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده
راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
https://eitaa.com/Navid_safare 🌷
شهادت را همه دوست دارند
اما زحمت کشیدن برای شهادت را چه؟
شهید شدن یک اتفاق نیست.
گلی است که برای شکوفا شدن باید خون دل بخوری...
به بی دردها...
به بی غصه ها...
به عافیت طلب ها...
شهادت نمیدهند.
وضو فراموش نشه 🤩🌱
قصه این است
جهان با تُو
برایم زیباست ...🌱
سلام صبحتون بخیر و شادی 🤩🌹
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
#امام_زمانم
میگفت:
همه فک میکنن
سر به زیریم فقط از سر حیاست..
فقط برای اینه که
چشمم به نامحرم نخوره
ولی هیچکس اینو نمیدونه...🚶♂
هربار که میخوام سرمو بالا بگیرم
یاد این شعر میوفتم😔💔
"شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟! "🖤
چله ی زیارت عاشورا 🌼
روز بیست و یکم
به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع)
🖤🌸🖤
#جهت_یادآوری
https://eitaa.com/Navid_safare
#امـآمصـآدقعمۍفرمـآیند؛
ڪسۍڪھهرروز سۍ مرتبھسبحـآناللھ
بگوید.خدآوندهفتـآدنوعبلـآڪھڪمترین
آنفقروندآرۍاسترآازاودورمۍڪند-!
امـآلۍ(صدوق)؛ص⁵⁵،ح⁴
#سبــحـــانَالـلـه🍀💚
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگے_شهدایے 📸🌿
ﺍﺯ ﺍینجا ڪہ هستـﻢ...
ﺗﺎ ﺁنجا ڪہ هستے ؛
ﻭﺟﺐبہوﺟﺐدلتنگم!💔
دستم را بگیر...✨:)
#شهید_نوید_صفری
#شادی_روحش_صلوات
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید🍀
خریدار عشق
قسمت39
بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورودی دانشگاه
یه گوشه از محوطه نشستم
سرمو گذاشتم روی کیفمو چشمامو بستم
دلم میخواست توی خیالم لااقل سجاد عاشقم باشه و من براش ناز کنم
یه دفعه یه چیزی افتاد روی سرم
وحشت زده سرمو بلند کردم
سهیلا: حالا یواشکی شوهر میکنی به ما نمیگی هااا
-زهر مار ،سکته کردم ،این چه کاری بود کردی
مریم: یعنی حقت نیست بزنیم بکشیمت
- ببخشید،یه دفعه ای شد
سهیلا: خانوم چند ماه بود تو نخ این پسره بود ،الان میگه یه دفعه ای شد ،اره جون عمه ات ما هم خریم و باور کردیم - بس کنین بچه ها حوصله ندارم
مریم: ای بابا، گفتیم شوهر کنی آدم میشی که نگو که گنده دماغ تر شدی بلند شدم رفتم سمت ساختمون
وارد کلاس شدم
سجاد و دیدم ،رفتم نزدیکش و لبخند زدم
- سلام خوبی؟
سجاد: سلام ،خوبم
یه صندلی نزدیکتر بهش نشستم
بعد از مدتی سهیلا و مریم اومدن داخل کلاس
اومدن نزدیکمون
سهیلا: سلام آقای احمدی،تبریک میگم بهتون،انشاءالله که لیاقت این بهار خانوم مارو داشته باشین با گفتن این حرف بچها شروع کردن به حرف زدن و تبریک گفتن
بعد از تمام شدن کلاس ،منتظر سجاد نشدم ،چون میدونستم میلی به رسوندنم نداشت
یه دربست گرفتم رفتم خونه
آخر هفته رسیده بود و از سجاد هیچ خبری نداشتم حتی جواب پیام هامو نمیداد
مامان هم دیگه شک کرده بود ،که حتمن اتفاقی افتاده
ولی من هر دفعه یه بهونه می آوردم
نزدیکای ظهر بیدار شدم تصمیم گرفتم برم خونه سجاد
خیلی دلم تنگ شده بود دو دست لباس گرفتم گذاشتم داخل کیفم و رفتم پایین
زهرا و مامان در حال تمیز کردن خونه بودن - سلام صبح بخیر
زهرا: سلام،ظهر بخیر
مامان: سلام،کجا ،شال و کلاه کردی
- خونه مادر شوهر
زهرا: ای تنبل داری از زیر کار در میری؟
-سهم منو بزارین برگشتم انجام میدم
مامان: بهار ،میگفتی آقا سجاد بیاد دنبالت
- نه میخوام خودم برم ،قافلگیرش کنم
زهرا: خوش بگذره - قربونت برن
مامان: امشب برمیگردی؟
- نه مامان جان ،میمونم
مامان: باشه برو ،در امان خدا
-فعلن ،بوووس باااای...
خریدار عشق
قسمت40
توی راه یه دسته گل یاس خریدم
رفتم سمت خونه شون
صدای فاطمه رو از داخل حیاط میشنیدم
دلم نمیخواست زنگ و فشار بدم و سجاد بفهمه که من اومدم - فاطمه...فاطمه ..آهاااای فاطمه
فاطمه: بله - درو باز کن صدام گرفت از بس صدات زدم
فاطمه درو باز کرد
فاطمه: ( بادیدنم بغلم کرد )سلااام بهار جون ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- فاطمه جون یه کم آرومتر ،گل خراب شد
فاطمه: عع ببخشید،واسه شازده اس؟
- اره خونست؟
فاطمه: اره ،چرا زنگ و نزدی؟
- میخواستم قافلگیرش کنم
فاطمه: عزیززم ،بیا داخل
وارد خونه شدم ،دنبال مادر جون گشتم که تو آشپز خونه پیداش کردم - سلام مادر جون
مادر جون: سلام قشنگم ( دستاشو باز کرد و منم رفتم توی بغلش )
مادر جون: خیلی خوش اومدی مادر - ممنونم ،با اجازه تون برم یه سر به سجاد بزنم
مادر جون: برو عزیزم
رفتم سمت اتاق سجاد ،یه نفس عمیقی کشیدمو در و باز کردم
سجاد در حال خوندن کتاب بود - سلام به همسر عزیزم ( سجاد با دیدنم شوکه شده بود ،فکرشم نمیکرد اینقدر پوست کلفت باشم)
رفتم کنارش نشستم ،گل و گرفتم به سمتش - تقدیم با عشق!
سجاد: خیلی ممنونم -یعنی کشته مرده ی این همه احساساتت شدم من بلند شدم لباسامو و عوض کردم روی تختش دراز کشیدمو نگاهش میکردم سجادم همینجور در حال خوندن کتاب بود منم با موهام ور میرفتم
حوصله ام دیگه سر رفته بود...
-ببخشید توی اون کتابی که میخونی نوشته نیست که محبت کردن به همسر عبادته؟
-نوشته نیست که کم میلی به همسر از گناهان محسوب میشه؟
بل شما هستم برادر
سجاد: من بلد نیستم (از تختم بلند شدم رفتم روبه روش نشستم)
-عع چرا زودتر نگفتی عزیزم ،میگفتی خودم بهت یاد میدادم دستاشو برای اولین بار گرفتم -خوب ،اول وقتی که خانومت میاد توی اتاقت ،تو باید ذوق زده بشی...
سجاد :کافیه نکن - بعد میری بغلش میکنی
سجاد: کافیه
- بعدم میبوسیش و میگی چقدر دلم برات تنگ شده ( بعد بقلش کردم ، سجاد با تمام وجودش منو هل داد،پرت شدم،با صدای بلند فریاد زد)
سجاد: گفتم کافیه...