eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱🌹🌱🌹🌱 کانال رسمی شهید نوید صفری
شهادت را همه دوست دارند اما زحمت کشیدن برای شهادت را چه؟ شهید شدن یک اتفاق نیست. گلی است که برای شکوفا شدن باید خون دل بخوری... به بی دردها... به بی غصه ها... به عافیت طلب ها... شهادت نمیدهند. وضو فراموش نشه 🤩🌱
قصه این است جهان با تُو برایم زیباست ...🌱 سلام صبحتون بخیر و شادی 🤩🌹 تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات
میگفت: همه فک میکنن سر به زیریم فقط از سر حیاست.. فقط برای اینه که چشمم به نامحرم نخوره ولی هیچکس اینو نمیدونه...🚶‍♂ هربار که میخوام سرمو بالا بگیرم یاد این شعر میوفتم😔💔 "شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟! "🖤
چله ی زیارت عاشورا 🌼 روز بیست و یکم به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع) 🖤🌸🖤 https://eitaa.com/Navid_safare
؛ ڪسۍڪھ‌هرروز سۍ‌ مرتبھ‌سبحـآن‌اللھ بگوید.خدآوندهفتـآدنوع‌بلـآڪھ‌ڪمترین آن‌فقروندآرۍاست‌رآازاودور‌مۍڪند-! امـآلۍ(صدوق)؛ص⁵⁵،ح‌‌⁴ 🍀💚 -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸🌿 ﺍﺯ ﺍینجا ڪہ هستـﻢ... ﺗﺎ ﺁنجا ڪہ‌ هستے ؛ ﻭﺟﺐ‌بہ‌وﺟﺐدلتنگم!💔 دستم را بگیر...✨:) https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید🍀
خریدار عشق قسمت39 بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورودی دانشگاه یه گوشه از محوطه نشستم سرمو گذاشتم روی کیفمو چشمامو بستم دلم میخواست توی خیالم لااقل سجاد عاشقم باشه و من براش ناز کنم یه دفعه یه چیزی افتاد روی سرم وحشت زده سرمو بلند کردم سهیلا: حالا یواشکی شوهر میکنی به ما نمیگی هااا -زهر مار ،سکته کردم ،این چه کاری بود کردی مریم: یعنی حقت نیست بزنیم بکشیمت - ببخشید،یه دفعه ای شد سهیلا: خانوم چند ماه بود تو نخ این پسره بود ،الان میگه یه دفعه ای شد ،اره جون عمه ات ما هم خریم و باور کردیم - بس کنین بچه ها حوصله ندارم مریم: ای بابا، گفتیم شوهر کنی آدم میشی که نگو که گنده دماغ تر شدی بلند شدم رفتم سمت ساختمون وارد کلاس شدم سجاد و دیدم ،رفتم نزدیکش و لبخند زدم - سلام خوبی؟ سجاد: سلام ،خوبم یه صندلی نزدیکتر بهش نشستم بعد از مدتی سهیلا و مریم اومدن داخل کلاس اومدن نزدیکمون سهیلا: سلام آقای احمدی،تبریک میگم بهتون،انشاءالله که لیاقت این بهار خانوم مارو داشته باشین با گفتن این حرف بچها شروع کردن به حرف زدن و تبریک گفتن بعد از تمام شدن کلاس ،منتظر سجاد نشدم ،چون میدونستم میلی به رسوندنم نداشت یه دربست گرفتم رفتم خونه آخر هفته رسیده بود و از سجاد هیچ خبری نداشتم حتی جواب پیام هامو نمیداد مامان هم دیگه شک کرده بود ،که حتمن اتفاقی افتاده ولی من هر دفعه یه بهونه می آوردم نزدیکای ظهر بیدار شدم تصمیم گرفتم برم خونه سجاد خیلی دلم تنگ شده بود دو دست لباس گرفتم گذاشتم داخل کیفم و رفتم پایین زهرا و مامان در حال تمیز کردن خونه بودن - سلام صبح بخیر زهرا: سلام،ظهر بخیر مامان: سلام،کجا ،شال و کلاه کردی - خونه مادر شوهر زهرا: ای تنبل داری از زیر کار در میری؟ -سهم منو بزارین برگشتم انجام میدم مامان: بهار ،میگفتی آقا سجاد بیاد دنبالت - نه میخوام خودم برم ،قافلگیرش کنم زهرا: خوش بگذره - قربونت برن مامان: امشب برمیگردی؟ - نه مامان جان ،میمونم مامان: باشه برو ،در امان خدا -فعلن ،بوووس باااای...
خریدار عشق قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از داخل حیاط میشنیدم دلم نمیخواست زنگ و فشار بدم و سجاد بفهمه که من اومدم - فاطمه...فاطمه ..آهاااای فاطمه فاطمه: بله - درو باز کن صدام گرفت از بس صدات زدم فاطمه درو باز کرد فاطمه: ( بادیدنم بغلم کرد )سلااام بهار جون ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - فاطمه جون یه کم آرومتر ،گل خراب شد فاطمه: عع ببخشید،واسه شازده اس؟ - اره خونست؟ فاطمه: اره ،چرا زنگ و نزدی؟ - میخواستم قافلگیرش کنم فاطمه: عزیززم ،بیا داخل وارد خونه شدم ،دنبال مادر جون گشتم که تو آشپز خونه پیداش کردم - سلام مادر جون مادر جون: سلام قشنگم ( دستاشو باز کرد و منم رفتم توی بغلش ) مادر جون: خیلی خوش اومدی مادر - ممنونم ،با اجازه تون برم یه سر به سجاد بزنم مادر جون: برو عزیزم رفتم سمت اتاق سجاد ،یه نفس عمیقی کشیدمو در و باز کردم سجاد در حال خوندن کتاب بود - سلام به همسر عزیزم ( سجاد با دیدنم شوکه شده بود ،فکرشم نمیکرد اینقدر پوست کلفت باشم) رفتم کنارش نشستم ،گل و گرفتم به سمتش - تقدیم با عشق! سجاد: خیلی ممنونم -یعنی کشته مرده ی این همه احساساتت شدم من بلند شدم لباسامو و عوض کردم روی تختش دراز کشیدمو نگاهش میکردم سجادم همینجور در حال خوندن کتاب بود منم با موهام ور میرفتم حوصله ام دیگه سر رفته بود... -ببخشید توی اون کتابی که میخونی نوشته نیست که محبت کردن به همسر عبادته؟ -نوشته نیست که کم میلی به همسر از گناهان محسوب میشه؟ بل شما هستم برادر سجاد: من بلد نیستم (از تختم بلند شدم رفتم روبه روش نشستم) -عع چرا زودتر نگفتی عزیزم ،میگفتی خودم بهت یاد میدادم دستاشو برای اولین بار گرفتم -خوب ،اول وقتی که خانومت میاد توی اتاقت ،تو باید ذوق زده بشی... سجاد :کافیه نکن - بعد میری بغلش میکنی سجاد: کافیه - بعدم میبوسیش و میگی چقدر دلم برات تنگ شده ( بعد بقلش کردم ، سجاد با تمام وجودش منو هل داد،پرت شدم،با صدای بلند فریاد زد) سجاد: گفتم کافیه...
{📌📿} ؟ اگـه‌میبینی‌رفیقت‌داره‌‌به‌راه‌ڪج‌میره ‌بایدراهنـماش‌بشی؛به‌عنـوان‌رفیقش‌ مسئولی وگرنه‌روزمحشـر پات‌گـیره..! اگه‌‌سڪوت‌ڪنی‌وکمکش‌نڪنی.. همیـن‌آدم‌ڪه‌داره‌خطامیـره روزحسـابرسی‌میادجلوتـومیگیره میگه:‌توڪه‌میدونستی‌‌من‌دارم‌اشتباه‌میڪنم چــرا‌بهـم‌گوشزد‌نڪردی؟! چرادستمـونگرفتی‌؟ {📿📌} ☜ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
♡●زیـــارتــنــامـــہ شــهــכا●♡ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ https://eitaa.com/Navid_safare
تا خدا اینجاست...😊
تو مرا جان و جهانی 🌸 چه کنم جان و جهان را 🦋 https://eitaa.com/Navid_safare‌
♥️°•. ماجرای عکس پس زمینه ای که خود به خود عوض شد😭😭😭😭 ⇩⇩⇩ https://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f وقتی شهید خودش میاد دنبال کاربری که مدتی خبر ازش نگرفته بوده😭😭😭 ♥️ 🌹
آخه مگه میشه شهدا صدات کنن و تو بگی نمیام؟؟؟💔 با رمز 🌹 بزن رو لینک زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
https://eitaa.com/Navid_safare‌ 🌹❤️🌹❤️🌹 کانال رسمی شهید نوید صفری
تو کجا و کجا بقیه... تو خیلی فرق داری با بقیه... تو هوامو داری یا بقیه.... 🍀🌸🍀🌸🍀🌸 https://eitaa.com/Navid_safare 🍀🌸🍀🌸🍀🌸
برای حاجت روایی همه ی اعضای گروه 3حمد بخونید🌱🌹 ان شاءالله حاجت روا 🙏
پازدهمین روز از چله به نیابت از شهید رسول خلیلی با سوره حدید ✨
«بِسْم‌ربِّ‌المَھْدےٖ؏ـج» ~~~~~ﷲ~~~~~ روزِحساب‌کتاب‌ڪہ‌برسھ.. بعضےازگُناهاټ‌روکہ‌بهت‌نِشوڹ‌‌میدڹ‌، مےبینےبراشوڹ‌‌استغفارنڪردۍ، اصݪاًیادٺ‌نبوده ! امّازیرِهࢪگُناهټ‌یہ‌استغفارنوشتہ‌شده.. اونجاسٺ‌کہ‌‌تازه‌میفهمۍ یکۍبہ‌‌جاټ‌توبه‌ڪرده.... یکےڪہ‌‌حواسش‌بھټ‌بوده..؟ یہ‌پدردݪسوز.. یکےمثلِ‌مهدے"عج" :)
شيشہ‌ے پنجـــرھ را بـــاران شست؛ از دلِ من اما چھ ڪسۍ نقشِ تُــو را خواهدشست..!؟ ‌‌ تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|↫
خریدار عشق قسمت41 شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن... مگه من چکار کردم... بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون گریه امونم نمیداد هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم حالم خیلی خراب بود نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام اگه میرفتم حتمن همه باخبر میشدن که چه افتاقی افتاده... توی خیابونا راه میرفتم رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران... یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون در ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین... چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم. - من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا ،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا برگشتم بیرون شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد برگشتم نگاهش کردم با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود،بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،چادرمو کشید سجاد: ببخشید ،بابت امروز... (صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟ آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام.. بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی سجادمو دنبالم میاومد و صدام میزد: وایستا کارت دارم ، (چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونش داشتم ) سجاد: صبر کن چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت سجاد: پیاده شو کارت دارم راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت پسرک سجاد:پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت (منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم)
خریدار عشق قسمت42 سجاد محکم دستمو گرفت و از ماشین منو کشید بیرون دست درد گرفت راننده هم پیاده شد اومد سمتمون راننده: مگه باتو نیستم ،چیکارش داری دختر مردم... سجاد: اقا بفرما،زنمه راننده: راست میگه خانوم سرمو به معنی تایید تکون دادمو راننده رفت سجادمو دستمو محکم گرفت و برد سمت ماشینش سوار ماشین شدیم سرمو گذاشتم روی شیشه و آروم گریه میکردم بعد از مدتی رسیدیم خونه سجاد اینا از ماشین پیاده شدیم و وارد حیاط خونه شدیم مادر جون توی حیاط نشسته بود مادر فکرم هزار جا رفت قربونت برم کجا رفتی... منم آروم سلام کردم مادر جون: سلام عزیز دلم بعد رفتیم توی اتاق، سجاد لباسشو عوض کرد و روی تخت دراز کشید منم یه گوشه از اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهامو آروم گریه میکردم،کم کم خوابم برد... نصفه های شب با صدای گریه بیدار شدم چشمامو باز کردم سجاد روی سجاده اش سجده کرده و داره گریه میکنه متعجب نگاهش میکردم ... رفتم نزدیکش... - اتفاقی افتاده سرش و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد چشماش قرمز شده بود یه دفعه بغلم کردو گریه میکرد.... سجاد: بهار منو ببخش... ببخش که شوهر خوبی نبودم،ببخش که دلتو شکوندم ،ببخش که اشکتو درآوردم شوکه شده بودم ،ولی با صدای گریه اش ،خودمم گریه ام گرفته بود گرمای وجودشو احساس میکردم از خودم جداش کردم ،با دستام اشکاشو پاک کردم ، نمیدونستم چرا طاقت دیدن اشکشو نداشتم با هر قطره اشکش ،نفسم بند میاومد... - چی شده سجاد ،چرا گریه میکنی؟ سجاد: خواب دیدم، خواب دیدم تو یه صحرای پر از خاک ماسه هستم ،چشمم به یه صف طولانی افتاد با چشمام صف دنبال کردم تا به یه خیمه چادر رسیدم رفتم کمی جلوتر ،پرسیدم ،اینجا صف چیه یکی گفت،اقا امام حسین توی اون خیمه است ،ماهم به نوبت داریم میریم به دیدنش با شنیدن این جمله خوشحال شدم منم رفتم انتهای صف ایستادم تا آقا رو ببینم ساعت ها گذشت تا به در خیمه رسیدم نوبت به من که رسید ،دونفر که مأمور محافظت از اقا بودن جلومو گرفتن میگفتن تو حق رفتن به داخل و نداری گفتم چرا؟ گفتن! اینجا صف عاشقان حسینه... نه صف دل شکستن... تو دلشکستی.... اینجا جایی برای کسی که دل میشکنه نداریم برو از اینجا که امام تمایلی به دیدارت نداره... از خواب بیدار شدم چشمم به تو افتاد که گوشه اتاق خوابیدی ،از خودم بدم اومد من میخواستم که تو دلبسته ام نشی فقط همین ،نمیخواستم اذیتت کنم بهار جان... باور کن... بهار منو ببخش... با شنیدن حرفاش ،اشکام سرازیر شد بغلش کردم... -بخشیدمت اقا ،بخشیدمت عشق من...
بہ دلم لکـ زده.. با خنده تــو جـان بدهم! طرح لبخند تو، پایان پریشانے هاست...