فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادرشهیدم💚🌺
🌹گاهی میان مردم،
در ازدحـام شهر...
غیر از تـو
هر چه هست
فراموش میکنم …
#شهید_نوید_صفری
بانوید تاخدا با خدا تا شهادت🍀💚
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری
#شهید_نوید_صفری
طـ ـرحـــ لبــ ـخنـ ـد طُ
بـ ـر کـ ـاشـ ـی دلــ ♡ـــ
حـ ـک شـ ـدهــ اسـ ـتـــ...:)
https://eitaa.com/Navid_safare
「🌸✨」
میگفت:
اگهڪربلانرفتیناشڪالینداره
مادرهمیشهسهمبچهایرو
کهسرسفرهنیومدهرومیذارهڪنار..
+زهرا(س)تمامِمارابااسم
میشناسد..🙂♥️
#ماروڪربلاببریامادر..(
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story | #استوری
یکیمیگهامامرضاگرفتارم،
یکیمیگهببینآقاکهبیچارم
منممیگمامامرضادوسِتدارم♥️
#چهارشنبههایامامرضایی🌱
https://eitaa.com/Navid_safare 🍃
چله ی زیارت عاشورا🌼
روز بیست ونهم
به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع)
🖤🌸🖤
#جهت_یادآوری
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸⃟📿..
-#عطرنماز 🌸🕋
📿میخوای نمازت اثرگذار باشه⁉️
🗣قبلش اذان و اقامه بگو و به این فکر کن که..
🙏میخوای با کسی حرف بزنی
که همه اونچه روی زمین
و آسمونه،مخلوقشه✨
💕و عاشق بنده هاشه
#نماز_اول_وقت📿
#التماس_دعای_فرج🤲
•|🌿🌺|•
شاید شیرینترین و جالبترین قسمت این مراسم این بود که خطبه عقد این شهید والامقام به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شده است.😍
همسر شهید در روایت آن لحظات میگوید: نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحهای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق میزد، آیه 23 سوره احزاب دلش را آرام کرده بود.
«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»: ✨
«برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شهید شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند..🌝
#شادی_روحشان_صلوات🌱❤️
#شهید_نشوی_میمیری💔🥺
خریدار عشق
قسمت56
چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو شد
به خودم اومدم که ظرف آب هنوز توی دستام بود جواد اومد سمتم و ظرف آب و گرفت ریخت روی زمین بعد به چشمای پر از غمم نگاه میکرد خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم چند روز از رفتن سجاد گذشته بود و خبری از سجاد نشد جواد چند باری اومد دنبالم که برم خونه ولی نمیتونستم،کارم شده بود نشستن کنار تلفن و منتظر شدن همه اینقدر از حال بدم باخبر بودن که حتی یه بارم سمت تلفن نمیرفتن
دلشون میخواست اولین نفری که با سجاد صحبت میکنه من باشم
نزدیکای ساعت ۹ شب بود ،که
تلفن زنگ خورد
گوشی رو برداشتم
صدل خش داشت و قطع و میشد
بعد از کلی الو الو کردن،صدای سجاد و شنیدم
سجاد:الو ،بهار تویی؟. -کجاایی تو ،ما که صد بار مردیم و زنده شدیم ،چرا زنگ نزدی
سجاد:شرمندم به خدا،اینجا چند روزی میشد خطا خراب بود،امروز درستش کردن -الان خوبی؟
سجاد:اره عزیزم،تو خوبی؟
-تو خوب باش،منم خوبم
سجاد:بهار جان ،نفهمم غصه بخوری و تو خونه باشی،من حالم خوبه،میدونم این چند روزی جایی نرفتی،قول میدم اگه خط ها مشکل نداشته باشه هر یه روز در میون همین موقع برات زنگ بزنم -قول؟
سجاد:جان بهارم قول میدم،تو هم قول بده بری بیرون و خونه نباشی -چشم
سجاد:چشمت بی بلا، من دیگه باید برم به همه سلام برسون -باشه،تو هم مواظب خودت باش
سجاد:چشم،یاعلی -یا علی
بعد از قطع کردن همه نگاه ها به سمت من بود،
فاطمه: حالا خیالت راحت شد،یه کم از اون تلفن فاصله بگیر ،خشک شدی از بس همونجا نشستی کم کم دارم تو رو با تلفن اشتباهی میگیرم ...
( لبخندی تحویلش دادم)
مادرجون: بهار جان بیا یه چیزی بخور و تعریف کن سجاد چی میگفت - چشم
فاطمه: اره بیا بخور،پوست استخون شدی،اینجوری پیش بری داداش سجاد نمیشناستت ،باز باید راه بیافتی تو خیابونا دنبالش تا ثابت کنی بهاری ( یه کتاب کنار مبل بود برداشتم و سمتش پرت کردم):بیمزه
فاطمه: آخ آخ آخ , ببین مامان جان ،عروست دست بزن هم داره ،خدا به تک پسرت رحم کنه
مادر جون: بسه فاطمه،کمتر نمک بریز...
خریدار عشق
قسمت55
رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم
دیگه جانی برای ایستادن نداشتم
سجاد شروع کرد به خداحافظی با همه
مادر جون هم انگار خبر داشت که دیگه تک پسرشو نمیبینه ،پسری که با نذر و نیاز خدا بهش داده بود
انگار فهمیده بود امانتی رو باید به صاحبش برگردونه
چشمامو بستم و فقط به روزهایی باهم بودنمون فکر میکردم ،توی خیالم آینده رو هم با سجاد میدیدم با لمس دستی روی دستم چشمامو باز کردم مادر جون بود,کنارم نشست
پیشونیمو بوسید یه ظرف آب دستش بود ،ظرف و سمت من گرفت.
مادرجون: بلند شو مادر،تو که اینقدر ضعیف نبودی،پاشو پشت سر شوهرت آب بریز ،که انشاءالله به سلامت بره و برگرده ( اشکام جاری شد،انگار مادرجونم جز دلداری دادن چیزی نمیتونست بگه ،ای کاش من میتونستم اون قلب آتشینش و آروم کنم )
- چشم
سجاد اومد سمت ما ،مادر جون با اومدن سجاد بلند شد و رفت
سجاد رو کرد به فاطمه : فاطمه جان برو یه چادر بیار
فاطمه : چشم
همه چون محرمم بودن،حجاب نکردم ،ولی نمیدونستم چرا سجاد از فاطمه خواست بره چادر بیاره
بعد از چند دقیقه فاطمه با چادر اومد سمت سجاد
سجاد: دستت درد نکنه
سجاد چادر و گذاشت روی سرم
کنارم نشست
سجاد:خانومی از اون حجاب قشنگا یی که میکنی بکن منظورشو نمیفهمیدم ،حتی حوصله پرسیدن هم نداشتم
چادرو روی سرم مرتب کرد و حجاب کردم
بعد سجاد گوشیشو از جیبش بیرون آورد
و گرفت جلومون ،میخواست عکس بگیره،آخرین عکس دونفره مون...
سجاد:بهارم یه لبخند بزن
به زور لبخند زدم
سجاد :۱٫۲٫۳ -چرا اینبار با گوشی خودت گرفتی؟
سجاد:(خندید):میخوام اینقدر عکستو نگاه کنم ،که اگه شهید شدم سراغ هیچ حوری نرم (با مشت زدم به بازوش):خیلی نامردی،تو منو به زور نگاه میکردی ،حالا میخوای زود با یه حوری بپری...
سجاد:آخه شاید اون حوری هم مثل تو پاپیجم بشه ،چیکار کنم...
-نگو اینو سجاد
سجاد:الهی قربونت برم ،شوخی کردم،عکس گرفتم که دلتنگیهام کمتر بشه...
-خیلی دوستت دارم سجاد
سجاد:عع زشته خانوم ،دارن نگاهمون میکنن ،پاشو بریم ،دیرم شده -باشه
ظرف آب و گرفتم دستمو رفتیم سمت بقیه
سجاد ساکشو برداشت و در و باز کرد
یه ماشین دم در منتظرش بود
چادرمو مرتب کردم رفتم بیرون
سجاد اومد سمتم و زیر گوشم گفت:مابیشتر خانومی ،یاعلی (با گفتن این حرفش)اشکام سرازیر شد سجاد سوار ماشین شد و حرکت کردن چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشد تا اینکه از نگاه محو شد...
مهمان امشب ما 😍🌱
#شهید_رسول_خلیلی
تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۹/۲۰
شهادت: ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۲
محل شهادت:سوریه _حلب
از خصوصیات اخلاقی شهید رسول: بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با دوستانش ، ورزشکار ، عاطفی ، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده ، سر به زیر و با حیا ، با غیرت ، هیاتی ، مطیع رهبر ، نظامی متخصص و...
شهید خلیلی از همان دوران کودکیاش، به مسجد و هیئتهای مذهبی علاقه نشان میداد. ما هم تشویقش میکردیم. یادم هست حتی شبهایی که زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روحالله را سوار موتور میکردیم و به هیئت میبردیم، به نماز اول وقت علاقه فراوانی داشت. قرآن میخواند، در هیئتها مداحی میکرد. شهدا را برای خودش الگو کرده بود. هروقت در تلویزیون از دفاع مقدس میگفتند یا وصیت نامه شهدا را میخواندند، با دقت گوش میکرد. خلاصه خیلی در این زمینهها _خدا را شکر_ فعال بود
وصیت شهید رسول:
هروقت دلتان گرفت،روضه ارباب بخوانید که من هم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است
#شادی_روح_شهدا_صلوات
https://eitaa.com/Navid_safare
لهجه مشهدی
یعنی مُو بارها شده به خدا گُفتُم خدایا! به ما توفیق توبه نده...
مُو هَمی رضا سنجرانی رِه دوست دِرُم
با هَمی مدلی که هست ... دوست دِرُم موقع شهادت هَمی طوری شهید شُم ...
که تو به بقیه ثابت کنی که بابا؛ هر خری میتونه لحظه آخر درست بشه ...
اگر همه قدیس بشن که شهادت دست نیافتنی میشه!... .
پ ن:صحبت های شهیدرضاسنجرانی با لهجه شیرین مشهدی، شادی روحش صلوات
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/Navid_safare 🌷
ماراهینداریمجزاینکهدراینعصر
یكشھیدِزندهباشیموتمام!
#حاجاحمدمتوسلیان
+امااجالتاٌشرمنده . . .
اینجاماهمهمدلیداریمزندگیمیکنیم
جزیکشهیدِزنده،
صراحتابگممایکاسیرِزندهایم . . .🚶♂
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
التماس دعای فرج 🍀💚🌱
به نیابت از شهید نوید صفری
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
نوید دلها 🫀🪖
التماس دعای فرج 🍀💚🌱 به نیابت از شهید نوید صفری #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
آفتاب شب یلدای همه
گریه ی پشت تمنای همه
مهدی جان
هیچ کس یاد غریبیِ تو نیست
گریه کن جای خودت، جای همه
بی تو دارند همه می میرند
زود برگرد مسیحای همه
همه ی شهر به چاه افتادند
🥲🥀🥲🥀🥲
https://eitaa.com/Navid_safare
💠 #تلنگرانه {😊}
یک نگاه👀
به نامحرم میتواند..✔️
سالها عبادتت را بسوزاند..🔥
و یک نگاه نکردن🚫
میتواند برتر از سالها عبادت باشد..💎
فقط یک نگاه را برگردان..🔑
چشمت را ببند..😌
با خدا معامله کن..💰🍃
چکهای خدا سر وقت پاس میشود
!:):
⊰•📻🔗•⊱
.
دڶݦخۅشاسٺ
بہڔۅزۍڪهݫائرٺباشݦ
اݦامڔضا
.
⊰•📻•⊱¦⇢#امامرضاےقلبمـ
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
🕊هر روز با یاد و خاطرهی یک شهید🥀
#سیره عملی شهدا
از مادر شهید بهشتی در یک مصاحبه شنیدم که میگفت من در طول مدت بارداری فرزندم سید محمد 9 بار قرآن را ختم کردم. ایشان می گفت موقع شیردادن فرزندم هم قرآن میخواندم ووقتی تلاوت من قطع میشد ایشان شیر نمیخورد.
کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص43
بـ وقتـ شهـدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
#نمازشب 🌛📿
ماجرای عالمی که #نمازشب او قضا شد و به شدت گریه کرد.
فرزند شیخ عباس قمی ره می گوید:
یک روز صبح پدرم برخاست و شروع به گریه کردن نمود، از او پرسیدم: چرا اشک می ریزید؟ فرمود: برای اینکه دیشب نمازشب نخواندم...
گفتم پدر جان! نمازشب که مستحب است و واجب نیست، شما که ترک واجب نکرده اید و حرامی به جا نیاورده اید، چرا اینطور نگرانید؟
فرمودند: فرزندم! نگرانی من از این است که من چه کرده ام که باید توفیق نمازشب خواندن از من سلب شود؟
نوید دلها 🫀🪖
#نمازشب 🌛📿 ماجرای عالمی که #نمازشب او قضا شد و به شدت گریه کرد. فرزند شیخ عباس قمی ره می گوید: یک
همین الان پاشید دو رکعت نماز بخونید
هنوزم دیر نشده🥲🥀
السلام و علیک یا اباصالح المهدی 🌱💚
اللهم عجل لولیک الفرج 💚🌱
https://eitaa.com/Navid_safare
ابراهیم میگفت:
طورے زندگۍورفاقتڪن کهاحترامتروداشته باشند .
بۍدلیلازڪسۍچیزێنخواه.
عزّتنفسداشتهباش !
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ🌿
از شیطان پرسیدند:چه چیزی میزنی؟
گفت:تیر 🏹
پرسیدند:به کجا؟
گفت:به قلب و روح انسان ♥️
گفتند:چجوری؟
گفت:
وقتی روسری میپوشه میگم یکم عقب تر
وقتی میخنده میگم یکم بلند تر
وقتی لباس انتخاب میکنه میگم یکم چسبون تر
وقتی قرآن میخونه میگم سریع تر🏃🏻♀!
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
#تلنگرانه
خریدار عشق
قسمت57
از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ،
غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن
سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد
با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن
تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم
چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش
به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم
صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم
قلبم تن تن میزد
فکر میکردم دارم مریض میشم
ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم
دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره
هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام
مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر
-اتفاقی افتاده؟
( با دستاش هی ور میرفت)
مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه
(پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین
مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم
بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟
مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم
یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران
از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران
رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن
هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم
بلند شدم رفتم سمت چاه
اینبار دستم به قلم نمیرفت
اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم
نزدیک چاه نشستم
چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم
-سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی
نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب
آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین،
من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...