🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهل_ویک
با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و #بی_توجه_به_التماسم نجوا کرد
_اینو روش محکم نگه دار!
و باز به راه افتاد..
و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید..
تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم...
او در زد..
و قلب من در قفسه سینه میلرزید..
که مرد مُسنی در خانه را باز کرد...
با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی ام #خیره ماند..
و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی #به_ظاهرمضطرب توضیح داد
_تو کوچه خورد زمین سرش شکست!
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت..
و به گریه هایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید
_چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟
#خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود...
و حتی نگاهم از ترس میتپید..
که 🔥سعد🔥 مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید
_نه🔥 ابوجعده!🔥 چون من میخوام برم، نگرانه!
بدنم به قدری میلرزید..
که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد🔥 باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد
_شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم..
و این خانه برایم #بوی_مرگ میداد..
که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، #بیصداالتماسش کردم
_توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم..
که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد...
نفس هایش به تپش افتاده..
و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، #خیال_کردم دلش به رحم آمده
که هر دو دستش را...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهل_ودو
هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم...
_بذار برم،.. من از این خونه میترسم...
و هنوز نفسم به آخر نرسیده،..
صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد
_اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!
نمیدانست سعد #به_بوی_غنیمت به ترکیه میرود..
و دل سعد هم #سختترازسنگ شده بود..
که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد
_بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟
شیشه چشمانم از گریه پر شده و
به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم..
#تارهایم_نکند...
و با هق هق گریه قسم خوردم
_بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!
روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید
و من از ترس جیغ زدم...
به سرعت به سمت در چرخیدم..
و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد
_از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟
سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید
تا مرا تحویل دهد..
و به جای اون زن دستم را گرفت..
و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که
در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد...
وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم،
سعد با غصه نگاهم میکرد..
و دیگر فرصتی برای التماس نبود..
که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید...
باورم نمیشد..
سعد #به_همین_راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
💌 پدر شهید:
پــولــش را نـگــه نــمی داشــــت و یــا خـــرج
کارهای خیر میکرد یا میرفت زیارت☺️
اهــل گـفـتن نــبود و ما هـــم خبر خــیلی از
کارهای خیرش را بعد شهادتش فهمیدیم!
می رفــت وسایل قسـطی بر می داشــت و
میداد به خـانـواده هــای نــیازمنــد، هــرماه
قســط این وســایل را از روی حقوقــش کـم
میکردند.💵
بچـه هــای بی بضاعـت را جــمع مـیکـرد و
مـیبــرد پابـوس آقـا امام رضا (ع)✨🕌
خــودش آنــجـا برایشــان آشــپزی مــی کـرد،
بــچـّـه هـــا را مـی بــرد حــــرم، بــرایــشـــان
حــرف مــیزد، نصیحتــشان مــیکـــرد👌
اهـل گیردادن و تـذکرهای مستقیم نبـود.
با بچه هـای کـم سـن و سـال تر از خـودش
دوست میشد. از روی رفاقت نصیحتشان
میکـرد😉
#شهید_نوید_صفری🌱
🌱چـــله زیارت عاشورا🌱
به نیابت از شهید نوید صفری
هدیه به امام حسین(ع)
روز:اول
#شهیدنویدصفری
#چله_عاشورا
https://eitaa.com/Navid_safare
~♡~
مادر شهید:
چند بار وقـــتی تــصاویر جنایتهای داعش را
در تلویزیون پـخش میکردند، نوید رو به من
میکرد و میگفت من هم دوست دارم بروم
ســــوریه. مامان راضی باش. مـــن مـــیگفتم
چطور دلم رضایت بدهد به رفتنت 💔 ؟
میگفت اگر ما نرویم پای اجنبی به کشور ما
مـــــیرسد. به نامــوس ما رحــــم نمیکند.🥷
دوباره حــــرف اعـزام به سوریه را مطرح کرد و
دوباره دنــبال رضــــایت گرفتن از من بود.🙏
من گفتم اگر رضایت نـــدهم چه ؟ گفتم نوید
جان، ما از سهم خـــــودمان شهید دادیم، هم
عمویت شهید است، هم داییات، خانواده ما
دیـــگر طاقت از دست دادن یک جوان دیگر را
ندارد.🥺😢
نــوید خــــندید و گـــــفت نـــــه مامان. این ســـهم مادرانتان است. آنها سهم خودشان را دادهاند.
گفتم خــب من هم خــــواهر شهیدم دیگر 🤗
گفـــت نه تو باید ســــــهم خــــودت را بدهی😉
بالاخره آن قدر اصـــــــرار کرد که مــــــن رضــــایت
دادم✋🌸
#شهید_نوید_صفری❤️
🌱 | #رای_دادیم_اثر_داشت
🔺️دولت سیزدهم از اردیبهشت سال ۱۴۰۱ ، پرداخت یارانههای ۳۰۰ و ۴۰۰ هزار تومانی را آغاز کرد که در مقایسه با آخرین پرداختیهای یارانه نقدی و معیشتی در ابتدای دولت او ، حدود چهار برابر افزایش داشت.
( 📸 عـکـس بـاز شـود )
انتخابات مثل نردبونه🗳🪜
فرد منتخب میتونه کشور رو به
اوج برسونه یا🙄...
#جهاد_تبیین
#نشر_حداکثری ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و تو خـــدای ناممکن هایی . . . 🌿
#معبودم
🌱چـــله زیارت عاشورا🌱
به نیابت از شهید نوید صفری
هدیه به امام حسین(ع)
روز:دوم
#شهیدنویدصفری
#چله_عاشورا
https://eitaa.com/Navid_safare
°•🦋•°
مادر شهید:
زمانی که نوید در سوریه بود، ماشین او
پشت پنجره ما بود. یک روز شنیدم کــه
به پنجره ما ضربه میزنند. بیدار شدم و
نگاه کردم که چه کسی است. گفتند:
ماشین پسر شما را دارند میبرند😟
دزد آمده است. ما بـــــیرون آمدیم و متوجه
شدیم که فرد ماشین را تا میانه کوچه برده
است، اما نتوانسته است ببرد. ما مــــاشین
را سر جایش بازگرداندیم 🚗
پـــــسرم هر روز ســـاعت ۱۰ صبح به من زنگ
میزد. آن روز زمانی که زنگ زد، به او گفتم:
نوید جان، امروز ماشینت را دزدیدند😢
نوید خندید و گفت: مــاشین متعلق به من
نبود بلکه برای خدا بود. مــــن دیدم خیلی
راحت و خونـــسرد بود. گفتم: ماشین تو را
نبردند. مهدی داشت ســـــــرکار میرفت که
متوجه شد و آمد و به ما خبر داد.نوید گفت:
مهدی را هم خدا فرستاد 😁
پسرم فرد خونسرد و بیخیالی بود. برای مال
دنیا ارزش قائل نبود. میگفت: ما در این دنیا
میهمانیم و زندگی ما در آن دنیا است💯🖐
#شهید_نوید_صفری🕊
🌱 | #رای_دادیم_اثر_داشت
🔺️ بخـشـی از خـدمـات
زیرساختی شهید جمهور
( 📸 عـکـس بـاز شـود )
انتخابات مثل نردبونه🗳🪜
فرد منتخب میتونه کشور رو به
اوج برسونه یا🙄...
#جهاد_تبیین
#نشر_حداکثری ♻️
🌱چـــله زیارت عاشورا🌱
به نیابت از شهید نوید صفری
هدیه به امام حسین(ع)
روز:سوم
#شهیدنویدصفری
#چله_عاشورا
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند
که طعم فقر را چشیده باشند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهید_جمهور #رئیسی
🌱 | #رای_دادیم_اثر_داشت
🔺️ بخـشـی از خـدمـاتِ
زیرساختی شهید جمهور
( 📸 عـکـس بـاز شـود )
انتخابات مثل نردبونه🗳🪜
فرد منتخب میتونه کشور رو به
اوج برسونه یا🙄...
📌 ۲۹ روز مانده تا انتخابات
#جهاد_تبیین
#نشر_حداکثری ♻️
یکسری دقیق ترو بیشتر
یکسری هم محدودتر و کمتر
ولی وجه اشتراک همه علاقه و احترام به این شهید بزرگواره و قبول داشتن اینکه آدم بزرگی بودن ....
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهل_وسه
که تنم یخ زد...
در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم..
و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد
_اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا #نصرت خودش رو #بدست_ما رقم بزنه!
و من بی پروا ضجه میزدم..
تا #رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد
_خفه شو!.. کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟
با شانه های پهنش روبرویم ایستاده..
و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند.
که نفسم در سینه بند آمد..و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید..
و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد
_تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟
میان اتاق رسیده بودیم..
و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و #بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد
_تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید #ریشه_رافضی_ها رو تو این شهر خشک کنیم!
اصلاً نمیدید...
صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد
_این لالهِ؟
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد..
و از چشمانش #نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد
_افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!
و انگار زیبایی و تنهایی ام قلقلکش میداد..
که به زخم پیشانی ام اشاره کرد و بی مقدمه پرسید
_شوهرت همیشه کتکت میزنه؟
دندان هایم از ترس به هم میخورد..
و خیال کرد
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده