شهید حسن تهرانی مقدم:
کاری که انجام می دهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید!
از همان در پشتی بیرون بروید.
چون اگر تشکر کنند، تو دیگر اجرت را گرفتهای و چیزی برای آن دنیایت باقی نمی ماند...
#کلام_شهید
حسن تهرانی مقدم
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
{🌧☔️}
🌀خدا ما را منفعتطلب آفریده است و دینداری یعنی منفعتطلبی؛
منفعتطلب نشوی، نمیتوانی دینداری کنی! خودت را نفروش، خودت را فراموش نکن، منافع خودت را در نظر بگیر!
حیوان موجودی است که برای انسان آفریده شده است و خودخواه نیست. اما انسان برای خودش آفریده شده و باید خودش را بخواهد.
👤استاد پناهیان•.
#گناهیعنیمنمنفعتطلبنیستم
#یعنیخودمودوستندارم
نوید دلها 🫀🪖
{🌧☔️} 🌀خدا ما را منفعتطلب آفریده است و دینداری یعنی منفعتطلبی؛ منفعتطلب نشوی، نمیتوانی دیندار
{🌧☔️}
🌿میگن اون دنیا انقدر خدا بخاطر نداشته هات تو دنیا بهت میده که آرزو میکنی ای کاش خدا هیچی بهت نمیداد...
پس باید برای نداشته هات خیلی شکر کنی...
یه بچه ای بخواد شب بره جایی مهمونی تو به عنوان مادر نمیذاری زیاد غذا بخوره خونه...
چون میگی تو مهمونی غذای بهتری بهت میدن.یکم تحمل کن...
لذت های این دنیا در برابر لذت های اون دنیا چیزی نیست...
همه غصه ها برای اینه که یقین نداریم خدا میخواد بهمون بی نهایت بده.
اگه در این دنیا چیزی در تو از دست رفت ولی غصه نخوردی یعنی باور داری خدا میخواد بهت بی نهایت بده.😊❤️
👤استاد عظیمی
شدهباعکسکسـےحـرفدلترابزنـے؟!
ودلترابـھهمینشیوهتسلابدهـے!♥
#شهیدنویدصفری
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💛❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همـه میگن تو با کی حرف میزنی🥲🥺
#شهیدنویدصفری
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری ❤️💛
نماز#اول_وقت
همہحرفشنمازاوݪۅقٺ!
همہفعاݪیتشنمازاوݪۅقٺ!
درهرشرایطےنمازاوݪۅقٺ!
باجماعٺودرمسجد، یاباخانوادهدرخانه!
بابچہهابهمسجدمیرفٺ، براےنمازجماعٺ!
درمھمانےیادرمسافرٺبرایِبرادرِکوچیکش،
ڪهطلبہبۅدسجادهپھنمیڪرد🙃
اۅنامامجماعٺمیشدوپدر، اهاݪےخانهۅ
خۅدشبهاوناقتدامیڪردن!
درسمیداد،میگفٺ:نمازاۅݪۅقٺ
دراردۅهاےآمۅزشےمیگفت:نمازاوݪوقٺ! درمیدانجنگهم،نمازاوݪۅقٺ!
یاداینحرفافتادم⇩
لبیكیاحسینیعنےنمازاۅݪۅقٺ🦋
#شهیدانھ /#شهیدمهدیطهماسبی
مهمان امشب ما 😍🌱
شهید#عبدالمهدی_مغفوری
عبد المهدی ارادت ویژه ای به حضرت زهرا (س) داشت. به طوری که حتی حرمت اسم فاطمه را هم نگه می داشت.
برش اول:
یک روز به من گفت: چند فرزند دختر داری؟ گفتم: پنج فرزند. گفت: آیا اسم هیچ کدام از آنها را فاطمه گذاشته ای؟ بهترین نام برای دختر فاطمه است.
برش دوم:
دختر دومم مدام کفش هایش را گم می کرد و پا برهنه می آمد خانه. روزی باهم داشتیم می رفتیم مسجد جامع. باز کفش هایش را گم کرده بود و پا برهنه می آمد. گفت: بابا! اگر پاهایم زخم بشود، فرش های مسجد نجس می شود چه کار کنم؟ عبد المهدی بغلش کرد.
به عبد المهدی گفتم: این دختر زیاد کفش هایش را گم می کند، یک بار دعوایش کن حواسش را جمع کند.
گفت: چون هم نام فاطمه زهرا (س) نمی توانم بهش چیزی بگویم.
راوی: زهرا سلطان زاده؛ همسر شهید
کتاب کوچه پروانه ها؛ خاطرات شهید عبد المهدی مغفوری. نوشته اصغر فکوری. ناشر: لشکر ۴۱ ثار الله. نوبت چاپ: اول-۱۳۷۸٫ صفحه ۵
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری🌱💚
قصد داریم امشب
به نیابت از#شهید_نوید
هدیه به#چهارده_معصوم
ختم سوره ی #واقعه
خونده بشه
وقت خوندن امشب ساعت 20الی23
ان شاءالله همگی حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
#گزیده_کتاب_شهیدنوید
#شماره۱۳
#شروط_مهریه_ی_معنوی
#به_نقل_از_همسرشهید
رسیدیم پیش شهدای قطعه ۴۰.
همین جا بود که من گفتم می خواهم از شرط و شروط های خودم حرف بزنم. اسم این ۳ شرط را هم گذاشته بودم «مهریه ی معنوی».
#آقانوید انگشتش را کشید روی صندلی. بعد دستمال تاشده ای از جیبش درآورد و خاک صندلی را گرفت. همین طور که می نشست گفت: «خدا به ما رحم کنه!»
من هم خندیدم و شروع کردم به شمردن شرط ها؛
1⃣«اول اینکه می خوام به من قول بدید که من بعداز ازدواج هم بتونم بیام پیش شهدا🌷، حتی اگه شده هفته ای ی بار زیارت یه شهید گمنام هم باشه قبوله.»
طبیعی بود که #آقانوید این مهریه را با جان و دل قبول می کند.
2⃣«دوم شفاعت. باید من رو شفاعت کنید اون دنیا.»
برای این قلم از مهریه ی معنوی اما شرط گذاشت: «به شرط اینکه #دعای_شهادت🌷 برام بکنید.»
وقتی هم که که در جوابش گفتم: « انشاالله عاقبت شما به شهادت باشه.» گفت: «انشاالله باهم» و برایم از #شهدای_خانم و #شهیده_توران_اسکندری که در انفجار حله شهید شده بود مثال زد و گفت: «منم برای شهادت شما دعا می کنم.»
3⃣سوم اینکه معرفت و درکی رو که روزی تون می شه به منم بگید، نفقه و رزق معنوی من باشه که براتون واجب بشه اصلاً.
📚کتاب شهیدنوید صفحه ۱۰۴
#نویدانه
May 11
#سلامبرمنجیدلهایمنتظر💛
اگر به دامان وصل تو
دست ما نرسد...!
کشیده ایم در آغوش
آرزوی تو را. . . ♥️🌸
#اللهمعجللولیكالفرج
✅ #تلنگر
✍ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ...
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ...
ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...!
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،
ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...♥️
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#دوم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادرشهیدم🌙✨
🌹کسے بیاید
من را دعــوت ڪند
بہ رفـتــن.
بہ " رفـتـن" از تمـــام ڪسانے
ڪہ رفــتہ اند
و من هــنوز
در آنها مانـــــده ام!
#شهیدنویدصفری
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمت_سیزدهم
_خواب دیدم باداداشم وبچه هاداریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بودانگارنذری پخش می کردند جلوترکه رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میدادمنوکه دیدبرام دست تکون داد.چون حالم خوب نبودیه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم:_ لباسات خاکی میشه،باخنده گفت فدای سرت اشکالی نداره.یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری ومریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_اینوبرسون دست دخترمون،یه غذاهم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم می کنه که شبهاسلام زیارت عاشوراروبه نیابت ازمن می خونه.
چشم چرخوندم تالیلاروپیداکنم اماگفت:فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!.
به اینجای حرفش که رسیداشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد
_بخاطرهمین ازداداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش روخودم حساب کردم اماخواستم به کسی نگه.این خواب روهم فقط پیش توتعریف کردم.
شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منودخترخودش خطاب کردلایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد.
روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشوراداشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تاچشمام رومی بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرارکردم:السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه.....
هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای مهتاب دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم.
_زیارت عاشوراروحفظی؟!.
نگاهم بین مهتاب وسیدچرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!.
یه برق خاصی توچشماش بود ازصورت بهت زده اش وتعجبی که تونگاهش بودفهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رونداشت!.لیلاکه صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود....
غذاهاروباکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه روپشت نیسان گذاشتیم سیدهنوزنیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدنداماجواب نداد...
رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بودانگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم
فاطمه خانم جلونشست وماهم پشت نیسان جاشدیم تجربه جالبی بودتاحالاسوارنشده بودم
سوزسردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم
به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم وغذای نذری رویکی یکی دست رهگذرهامیدادیم دوتابچه بالباس های کهنه وظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه مانگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهوخشکم زد!قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود
_چی شده؟!.به عقب برگشتم این باربادیدن سیدترسیدم چقدرغمگین وخسته بنظرمی رسید.
_کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!.
نمی دونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجابیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد.ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید.
صدام کرد اهمیتی ندادم
_منظوری نداشتم شرمنده!.
این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم....
دیگه ادامه حرفش رونشنیدم.روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم.خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم.ازروی حرص گفتم:_ایشالابه پای هم پیربشید.به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمت_چهاردهم
چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوزخوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه ازفضای خونه دوربودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد.این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم
رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان وبابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد
منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ،چندوقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منوازخودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند.
خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام وتماس داشتم که بیشترش ازخانم عباسی بود اما پیامک های لیلاتوجهم روجلب کرد
_گلاره جان حتمابهم زنگ بزن.
_گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم.
_به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم.
اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی
سلام همراهان همیشگی 🥰🥺💜
افرادی که میتونن#کلیپ_ناب درستن کنن
برای #شهیدنویدصفری
هرچه سریعتر به آیدی زیر پیام بدن
@motahareh_sh84
اجرتون با خدا و شهید نوید
مطمئن باشید شهید کم نمیزاره😍