🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
https://eitaa.com/Navid_safare
May 11
چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿اعظم شگرد_زهرا عسگری﴾
روز#سی ام
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_چهل_چهارم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از ماشین پیاده میشویم و همراه وسایل حرکت میکنیم .
چشم میچرخانم و دنبال سوگل میگردم . سوگل را از دور میبینم . دست تکان میدهد و به سمتمان میدود . با رویی خندان با پدر و مادرم سلام و احوالپرسی میکند و بعد کنار من می ایستد .
مانتوی طوسی رنگ بلندی همراه با شلوار و روسری زرشکی به تن کرده است .
چند تا از وسایل ها را از دستم میگیرد و با مهربانی میگوید
_سلام نورا چطوری ؟ چقدر دیر کردید
+ببخشید توی ترافیک گیر کرده بودیم .
سر تکان میدهد و به راهمان ادامه میدهیم . سوگل در باغ را برایمان باز میکند و ما را راهنمایی میکند .
بلاخره به مکان مورد نظر میرسیم .
حصیر سبز رنگی روی زمین پهن شده و وسایل پیک نیک روی آن چینده شده است . خاله شیرین گوشه ای از حصیر نشسته و وسایل را آماده میکند .
کمی آن طرف تر عمو محمود و سجاد بدمینتون بازی میکنند . آنقدر غرق بازی شده اند که متوجه ورود ما نشدند .
سجاد سوییشرت و شلوار ورزشی مشکی رنگی به تن دارد . کلاه لب دار کپ و کتانی مشکی اش سِت ورزشی و تیره اش را تکمیل کرده است .
بخاطر هیجان و تحرک زیاد گونه هایش به سرخی میزنند . ته ریش هایش از دفعه قبل بلند تر شده اند .
در مقابلش عمو محمود درست عین لباس های سجاد را پوشیده با این تفاوت که رنگ لباس های او سفید است درست رنگ متضاد مشکی .
لبخند کوچکی میزنم و با خاله شیرین سلام و احوالپرسی میکنم . میخواهم با عمو محمود و سجاد هم سلام و احوالپرسی کنم اما دلم نمی آید بازیشان را خراب کنم ، اما خاله شیرین بر عکس من بلند سجاد را صدا میزند .
سجاد تاره به خودش می آید و سرش را بر میگرداند . تازه متوجه حضور ما شده است .
میخواهد به سمت ما بیاید اما در همین هِین توپ بدمینتون کنار پای سجاد فرود می آید .
عمو محمود با خوشحالی میگوید
_یک/هیچ ، به نفع من .
از این همه ذوق و خوشحالی عمو محمود خنده ام میگیرد .
سجاد دوباره به سمت عمو محمود بر میگردد
+نه این رو حساب نمیکنیم چون مامان حواسمو پرت کرد وگرنه میگرفتمش .
بعد از بگو مگوی کوتاهی هر دو به سمت ما می آیند و سلام و احوال پرسی میکنند .
بعد از سلام و احوالپرسی مینشینیم و غرق صحبت میشویم
🌿🌸🌿
《ماه شبگرد کجا صورت ماه تو کجا
شب بی نور کجا زلف سیاه تو کجا》
محمد سلطانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_چهل_پنجم
بعد از سلام و احوالپرسی مینشینیم و غرق صحبت میشویم .
با شیطنت رو به عمو محمود میگویم
+عمو چه تیپی به هم زدی
بلند میخندد و در جواب میگوید
_خواستم یکم مثل جوونا لباس بپوشم
ابرو بالا می اندازم
+شما که خودتون هنوز جوونید
_نه دیگه عمو جان از ما گذشته
صدای خنده ی جمع بلند میشود .
بعد از کمی سر به سر گزاشتن و شوخی و خنده ، سوگل از من میخواهد که به آن طرف باغ برویم تا خاطراتمان را زنده کنیم .
بعد از مرور خاطرات در گوشه دنجی دور از بقیه مینشینیم .
رو به سوگل میگویم
+چرا عمو محسن اینا هنوز نیومدن ؟
_یه کاری برای عمو محسن پیش اومد دیرتر میان . فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسن . چطور مگه ؟
دلم میگویم : برای اینکه بفهمم چقدر دیگه میتوانم از نبود شهروز لذت ببرم .
اما برای حفظ ظاهر میگویم
+دلم برای شهریار تنگ شده میخوام زودتر ببینمش .
البته دروغ هم نگفتم واقعا دلتنگ شهریارم اما میزان تنفری که از شهروز دارم بر دلتنگی ام غلبه کرده است .
سوگل دنگاه پر حسرتی به صورتم می تندازد و بعد سرش را پایین می اندازد . دلیل نگاهش را نمی فهمم ولی چیزی نمیگویم .
انگار میخواهد چیزی بگوید ولی دو دل است . برا گفتن حرفش کمکش میکنم
+سوگل چیزی میخوای بگی ؟
دوباره نگاه کوتاهی به من میکند و بعد سریع نگاهش را میدزدد .
حس کنجکاوی ام دارد اذیتم میکند .
بلاخره لب به سخن باز میکند
_نورا یه چیزی میخوام بهت بگم ولی قول بده به کسی نگی . من این چیزی که میخوام بهت بگمو به هیچکس نگفتم .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_راستشو بخوای من ،،،،،،،،عاشق شدم .
بی اختیار میزنم زیر خنده . سریع خنده ام را جمع میکنم .
سوگل که انگار از این رفتارم ناراحت شده با دلخوری میگوید
_چرا میخندی ؟
با حالت پشیمانی میگویم
+ببخشید . آخه همین چند وقت پیش یکی از دوستام عاشق شده بود داشت قصهی عاشقیشو برام تعریف میکرد یه لحظه یاد اون افتادم خندم گرفت .
سوگل انگار هنوز قانع نشده است اما چیزی نمیگوید .
نگاهش را به چشم هایم میدوزد
_نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟
+آشناس ؟
_آره
🌿🌸🌿
《دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمان زندان من است》
مولانا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#چهلم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
🌸یک نامه...
🍀شهید حاج قاسم سلیمانی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/Navid_safare
امروز#مزارشهیدنویدصفری😍
رزق های یکی از بزرگواران که نذر کرده بود هم پخش شده 🥳🌺
https://eitaa.com/Navid_safare
شهید آوینی از عشق وطریقه وصال میگوید...
#استوری
#شهید_مرتضی_آوینی
#شهادت
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
انشاءالله هرشب تاشهادت حضرتزهرا(س)🏴🍃
مورخ 10/6 📜🕯
《♡ختم گروهی سوره احزاب را داریم♡》🔔
به نیت حاجت روایی و تسهیل و تسریع در ازدواج همه جوانهامون 💍♥️
#حاجتروایی 🤲
#سورهمبارکهاحزاب 📖
#ازدواج 💍
❌نیاز به اعلام خواندن نیست
https://eitaa.com/Navid_safare 🌸