eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍🥺 https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍🥺 https://eitaa.com/Navid_safare
بهتون که گفته بودم خیلیا کتاب شهید نوید رو خوندن زندگیشون از این رو به اون رو شده این پیام حاجت روایی رو بخونید 😍 گفته که از وقتی کتاب رو خوندم نماز هام رو اول وقت میخونم🥰🥺 تا دیر نشده شماهم کتاب شهید نوید رو سفارش بدید مطمئن باشید ضرر نمیکنید برای سفارش کتاب شهید نوید به کانال زیر بیاید @shahidnavidbook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_پنجاه_هشتم بعد از کمی مکث میگویم +اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟ نفس عمیقی میکشد _چون بعضی از سوالاتتون طوری بود که اگه جواب میدادم نگران میشدید . نمیشد یکی رو جواب بدم دو تا رو جواب ندم ، بخاطر همین کلا جواب ندادم . با خنده میگویم _چه دلیل قانع کنده ای میخندد و به چشم هایم چشم میدوزد . چیزی در نگاهش میبینم . انگار نگاهش با من حرف میزند اما نمیدانم چه میگویند . سجاد نگاهش را از من میدزدد و سر به زیر می اندازد . برای از بین رفتن این سکوت سنگین بقیه ی سوال هایم را میپرسم _چرا به بقیه انقدر دیر خبر دادید ؟ چرا از همون اول حداقل به خانوادم نگفتید ؟ _راستشو بخواید اوضاع پاتون خیلی خراب بود . وقتی خودم پاتونو دیدم ترسیدم چه برسه به اینکه خانوادتون بخوان ببینن . دلیل این هم که نمیذاشتم پاتون رو ببینید بخاطر اوضاع بدش بود . خودتون میدونید که همه ی مادرا چقدر براشون بچه هاشون مهمه. قطعا اگه خاله میومد بالا سرتون با دیدن پاتون نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن و گریه میکردن اونوقت شما نگران میشدید . سری یه نشانه ی تایید تکان میدهم +درسته . چرا همون اول من رو نبردید بیمارستان . من تویه اون یکساعت داشتم از درد تلف میشدم . با شرمندگی سر به زیر می اندازد _خودتون که دیدید نمیتونستید پاتون رو تکون بدید بخاطر همین میترسیدم با کوچکترین حرکتی اوضاع پاتون وخیم تر بشه . برای همین صبر کردم تا شهریار بیاد و پاتون رو معاینه کنه . بابت اذیت شدنتون هم معذرت میخوام من قصدم کمک بود . کمی خودم را روی تخت جا به جا میکنم +این چه حرفیه شما ببخشید که من بهتون زحمت دادم لبخند کوچکی میزند و برای اینکه تعارف ها ادامه پیدا نکند جوابی نمیدهد +چطوری من رو پیدا کردید _قرار بود نهار بخوریم . من رو فرستادن تا از سوپر نوشابه بخرم . وقتی داشتم میرفتم تو مغازه صدای جیغ شنیدم . اومدم ببینم صدا مال کیه که شمارو دیدم +چطوری اون همه مدت کسی به نبود ما شک نکرد ؟ _به سوگل گفتم به بقیه بگه من یه جای قشنگ پیدا کردم بقیه عموزاده ها هم بیان اونجا یکم سرگرم بشیم . الته خودشون به حرمون شک کرده بودن چون اصلا بهونه ی خوبی نیاوردیم ولی توی اون زمان کوتاه همین بهونه به ذهنمون رسیده بود +دیگه سوالی به ذهنم نمیرسه بلند میشود _پس با اجازتون من برم . اگه بعدا براتون دوباره سوال پیش اومد من پاسخگو هستم . خاله هم پشت در منتظر من بیام بیرون تا بیاد پیش شما . +اختیار دارید . بفرمایید سر تکان میدهد _خدافظ +خدانگهدار به محض خروج سجاد مادرم با چهره ای نگران دوباره وارد اتاق میشود . با آرامش لبخند میزنم تا خیالش را راحت کنم 🌿🌸🌿 《محمل بدار ای ساربان ، تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان ، گویی روانم میرود》 سعدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_پنجاه_نهم به محض خروج سجاد مادرم با چهره ای نگران دوباره وارد اتاق میشود . با آرامش لبخند میزنم تا خیااش را راحت کنم +راستی مامان سوگل کجاست ؟ شهریار بهم گفت اینجاست _بیچاره میخواست بیاد تو اما خیلی خسته بود دیدم تا بخواد صبر کنه سجاد بیاد بیرون خیلی اذیت میشه فرستادمش با شهریار بره . نگاهی به ساعت می اندازم . عقربه ها ۲ شب را نشان میدهند +کاره درستی کردید . حالا چرا با شهریار فرستادید بره ؟ _آخه شهریار داشت میرفت خونه آقا محمود یک سری وسایل پیک نیک رو بیاره دیگه سوگل رو هم فرستادم باهاش بره . البته سوگل قبول نمیکرد میگفت بزارید نورا رو ببینم بعدا با سجاد برم ولی من اصرار کردم قبول کرد بره . بی اختیار لبخند میزنم . خدا میداند در دل سوگل چه خبر است ، حتما در تمام طول مسیر سرخ و سفید شده . +حالا من کی مرخص میشم ؟ غم در چشم مادرم مینشیند _فردا لبخند محزونی میزنم +چه بد ؛ دلم میخواد زودتر از اینجا برم با صدای باز شدن در سرم را بلند میکنم . پرستار با رویی خندان وارد اتاق میشود . به سرم اشاره میکند و با خنده میگوید _خوبه مامانت به فکرته وگرنه تا موقع ترخیصت نمیگفتی بیام سرم رو در بیارم به کل فراموش کردم به پرستار خبر بدهم . نگاهی به سرم میاندازم ، تقریبا تمام شده و قطرات پایانی اش در لوله جاری هستند . پرستار سوزن را از دستم بیرون میکشد _محکم جای سوزن رو فشار بده که خون نیاد به پیروی از حرف پرستار دستم را ردی جای سوزن میگذارم و فشار میدهم . روبه مادرم میگویم +شما که تو اتاق نبودین از کجا فهمیدین سرمم تموم شده ؟ _دیدم سه ربعی گذشته گفتم حتما تموم شده بخاطر همین قبل از اینکه بیام تو اتاق به پرستار خبر دادم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ چشم هایم را باز میکنم و دوباره به ساعت نگاه میکنم . ساعت از ۵ صبح گذشته اما خواب به چشم هایم نیامده است . مدام در افکارم غرق میشوم و به اتفاقات صبح فکر میکنم . چقدر همه امروز متفاوت بودند ، در موقع سختی همه عوض میشوند . فقط چیزی که در این میان برایم نا مفهوم است نگاه های معنی دار و پر حرف سجاد است . یاد نورا گفتن ها و مفرد خطاب کردن های سجاد می افتم ، بی اختیار لبخند ظریفی گوشه ی لبم مینشیند . هیچوقت فکر نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است روزی آنقدر محکم به من امر کنر که نتوانم از دستورش سر پیچی کنم . 🌿🌸🌿 《تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟ بروی دور شوی قصه و رویا بشوی ؟》 احسان نصری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان گرامی 😍🌱 ﴿ختم صلــوات﴾ به نیابت از هدیه به (ع) هرکس هرچقدر می‌تونه بخونه به ناشناس زیر پیام بده 🌱🌺 https://harfeto.timefriend.net/16723940388369 ان شاءالله همگی حاجت روا...❤️ https://eitaa.com/Navid_safare