⭕️ یکی بود همسن ما...
رفت مشهد،
شهادت شو گرفت :)
شهید #جهاد_مغنیه 🕊️
#چهارشنبههایامامرضایی
https://eitaa.com/Navid_safare
وقتی به طرز شهادتت فکر میکنم دلم میگیره..
اسلحت کنارت بود ولی از پشت زدنت💔
عمو قاسم میگفتن جهاد کامل سوخت ..
و چیز زیادی ازش نموند💔
این جمله قلب مارو آتیش میزنه...
خوش به سعادتت رفیق :)
چقد قشنگ خدا خریدت...
برای ماهم دعا کن؛
راستی؛ هشتمین سالگرد شهادتت مبارک🕊️
#رفیق_شهیدم
#شهید_جهاد_مغنیه . .💔
يك هفته قبل از شهادتش از سوريه به خانه امد ،پنجشنبه شب بود نصف شب ديدم صداي ناله و گريه جهاد مي ايد رفتم در اتاقش از همان لاي در نگاه كردم ديدم جهاد سرسجاده مشغول دعا و گريه است و دارد با امام زمان صحبت ميكند .دلم لرزيد ولي نخواستم مزاحمش شوم ،وانمود كردم كه چيزي نديدم .
صبح موقعي كه جهاد ميخواست برود موقع خداحافظي نتوانستم طاقت بيارم از او پرسيدم پسرم ديشب چي ميگفتي؟چرا اينقدر بي قراري ميكردي؟چيشده؟!جهاد خواست طفره برود براي همين به روي خودش نياورد و بحث را عوض كرد ،من بخاطره دلهره اي كه داشتم اينبار با جديت بيشتر پرسيدم و سوالاتمو با جديت تكرار كردم،گفت چيزي نيست مادرمن نماز ميخواندم ديگر!
ديدم اينطوري پاسخ داد نخواستم بيشتر از اين پافشاري كنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم!
مرابوسيد وبغل كرد و رفت …يكشنبه ظهر فهميدم ان شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بينشان چه گذشته و ان لحن پر التماس براي چه بوده است!
راوي مادر شهيد جهاد مغنيه
سالروز شهادت
یهجاخیلیقشنگنوشتهبودڪہ:
-توکلخیلیمفهمومقشنگیداره،
#یعنیخدایامننمیدونمچجورے،
ولیتودرستشڪن♥️:)!
#خدا_گونه🌿
#تلنگر
اجر شهید بیشتر از کسی نیست
که قدرت گناه دارد اما عفت می ورزد...!!!
✍نهج البلاغه حکمت ۴۷۴
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو، روشنیِ قلب منی ...❤️🥀
#شهید_نوید_صفری
مگه میشه بچه شیعه باشی
خدارو یکتا بدونی
عشق اهل بیت تو دلت باشه
بعد غم و غصه هات رو ببری پیش کسای دیگه؟؟
#بچهشیعهمشکلاتشروپایسجادهحلمیکنه
اگر اخرت میخواهی اگر دنیا میخواهی #نمازشب بخون 🌸🍃
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
مگه میشه بچه شیعه باشی خدارو یکتا بدونی عشق اهل بیت تو دلت باشه بعد غم و غصه هات رو ببری پیش کسای د
چون که امشب سالگرد شهادت #شهیدجهادمغنیه بود و فردا هم سالگرد شهادت #شهیدبیضایی هستش 🌺🌿
#نمازشب امشبمون رو به نیابت ازین دوشهید بزرگوار بخوانیم هدیه به حضرت عباس ✨
اخه این دوشهیدم مث علمدار حرم بودن🙃
دعای فرج بخوان دعا اثر دارد...
به نیابت از رفیق #شهیدت_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان_(ع)
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/Navid_safare
#تلنگرانه⚠️
بھـمگفـت:خیـلۍقلبـمدردمیڪنہ!
گفتـم:دلیلشچۍمیتونـہبـاشہ؟
گفت:یـہمدتـہحسمیڪنماز
#حجمزیـادگنـاهـامہڪہقلبـممآرومـنـدارھ))💔
گفتـم:مشتـۍگنـاھنڪن؛خیلۍهم
سختنیـست؛))
گفت:چنـدبـارتوبـہڪردمولۍشڪستم
خستمازـخـودم🥀
گفتم:ببینحـاجۍهمـینڪہتوبہڪردی
#یعنۍخـــداتخریـدتت،صداتڪردهبرگردۍ
تـانصفمسیـرورفتـۍبـاڪمڪخــدا
ازایننصفبہبعـدمبـاخودتـہ
#اینڪہپـاروۍنفستبزارۍوفرمـونو
ڪدومطـرفبچـرخونۍشـرطہمشتـۍ✋🏻🚶🏻♂️
May 11
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#بیست و پنجم
https://eitaa.com/Navid_safare
اولین واریزی
ان شاءالله حاجت روا و عاقبت بخیر باشن🙏✨🌸
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_هفتم
+بفرمایید اینم کادوی تولدت . قابل دار نیست ، دلم میخواست چیز بهتری بگیرم ولی فرصت نداشتم ، ایشالا بعدا جبران میکنم
کمی محبت را چاشنی لحنش میکند
_ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خدت هدیه
پدرم آرام میخندد
_انقدر تارف نکنید . شهریاز جان باز کن هدیتو ، هدیه منو خالتم بعدا خصوصی بهت میدم .
شهریار سر خم میکند
_چشم هر چی شما امر کنید .
بعد آرام در جعبه را باز میکند . لبخند پررنگی تحویلم میدهد و ساعت را از جعبه بیرون میکشد ؛ ساعتی مشکی رنگ و مجلسی .
_به به عالیه ، دقیقا متناسب با سلیقه منه
با ابرو به سوگل اشاره میکنم
+البته سوگل خانوم این ساعتو انتخاب کردن
شهریار قدر شناسانه سوگل را نگاه میکند
_دست شما هم درد نکنه تو زحمت افتادید
گونه های سوگل به سرخی میزنند و با خجالت میگوید
_نه بابا کاری نکردم
مجددا همه دست میزنند و تولد شهریار را تبریک میگویند .
همه چیز طبق خواسته ام میش میرود ، تنها چیزی که من را نگران میکند نگاه های زیر چشمی و ترسناک شهروز است .
این حجم از خنثی بودن و بی تفاوتی عجیب است .
سعی میکنم این شب قشنگ را با فکر کردن به شهریار خراب نکنم .
به سمت سوگل سر بر میگردانم ، متوجه نگاه زیر چشمی اش به شهریار میشوم .
با شیطنت لبخند میزنم و با آرنج آرام به پهلویش میزنم
+خوردی بچه مردمو ، این بچه صاحاب داره . من رو داداشم خیلی غیرت دارما .
سوگل تازه به خودش میاید ، خودش را از تک و تا نمی اندازد
_برو بابا داداشت ارزونی خودت
بعد هر دو میخندیم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز ها با سرعت سپری میشوند و ۲ ماه از تولد شهریار میگذرد ، ۲ ماهی که به ظاهر زمان زیادی نیست اما برای من و شهریار به اندازه ۲ سال گذشت .
شهریار در این ۲ ماه تعقیر کرد ، خیلی هم تعقیر کرد .
ظاهرش را مثل باطنش صاف و ساده کرده .
دیگر لباس های مارکدار نمیپوشد ، دیگر شاسی بند سوار نمیشود ، دیگر پدرش خرج و مخارجش را تامین نمیکند .
شهریار شاغل شده ، کار های فرهنگی مذهبی انجام میدهد و دائم در مساجد در رفت و آمد است .
تبدیل شده به یک پسر صاف و ساده در عین حال آراسته ، البته مطمئنن در این ۲ ماه از گزند های شهروز دور نبوده .
برای من هم این ۲ ماه سخت و عجیب گذشت .
۲ ماهی که در آن توانستم احساسام را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم .
حسی که خوب است اما سخت .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_هشتم
۲ ماهی که در آن توانستم احساسام را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم .
حسی که خوب است اما سخت . سخت است خواهان کسی باشی و به روی خودت نیاوری ، سخت است دیگران با تو از حس و حال عاشقی سخن بگویند و تو در سکوت به حرف هایشان گوش دهی ، سخت است به هزار و یک دلیل دیگر ، اما در عین سختی شیرین است .
حداقل حالا میفهمم ، معنی نگاه های سجاد را میفهمم ، میفهمم که عصبانیت سجاد وقتی نازنین اذیتم کرد بی معنی نبود ، میفهمم استرسش وقتی من از تپه افتادم بی دلیل نبود .
میفهمم....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را به چشم های هستی میدوزم و لبخند کوچکی گوشه لبم جا میدهم
+چه خبر از دانشگاه ؟
_خبر خاصی نیست . میگذره
با تزدید نگاهم میکند ، انگار میخواهد چیزی بگوید .
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+هستی چی میخوای بگی ؟
سرش را بلند و میکند و لبخند محزونی میزند
_خواستگار دارم . یه غریبس ، حالا ماجرا داره که منو از کجا میشناسه ، بهتر تعریف نکنم
سر کج میکنم
+خب بقیش ؟
_سبحان که ازدواج کرد رفت ، منم دیگه بهش فکر نمیکنم و برام خیلی کمرنگ شده . راستش....
سر تکان میدهم تا برای ادامه دادن حرفش تشویقش کنم
_راستش پسر بدی نیست . اسمش امیر حسینه ، ۲۵ سالشه .
خانوادش از ما یه کم مذهبی ترن .
خیلی آقا و سر به زیره . پسر بدی نیست .
کمی مکث میکند
_بنظرت باهاش ازدواج کنم ؟
+چرا از من میپرسی ؟ باید با خانوادت مشورت کنی .
_تو تنها کسی هستی که میدونی من عاشق سبحان بودم
دستم را دور لیوان قهوه ام حلقه میکنم
+بستگی به خودت داره ؛ اگه برای فراموش کردن سبحان میخوای باهاش ازدواج کنی اشتباهه ، اگه باهاش ازدواج کنی و به سبحان فکر کنی در واقع داری بهش خیانت میکنی .
با کلافگی دستی به روسری اش میکشد
_نه اینطور نیست ؛ میگم که سبحان خیلی برام کمرنگه
نگاه معناداری تحویلش چشم های منتظرش میدهم
+بنظرم فعلا باید صبر کنی تا کاملا سبحان رو فراموش کنی .
وقتی کاملا فراموشش کردی اونوقت تصمیم بگیر که میخوای با امیرحسین ازدواج کنی یا نه . اگه تصمیمت به ازدواج بود کامل و درست تحقیق کن هر وقت مطمئن شدی جواب بله بده .
_حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری .
آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
،ازقشنگتریندعاهاییکه
-شنیدماینبود:
‹وَلاتُعَنِّنیبِطَلَبِمالَمْتُقَدِّرْلیفیهِرِزْقاً›
#درجستجویآنچهبرایممقدرنکردهای
خستهاممکن...✨🍁