─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
🔸دگرگونی دختر جوان
در خانواده خیلی معمولی بزرگ شدم؛ یعنی نگاهم به اعتقادات و دین و دستورات خدا، مثل بقیه آداب و رسوم بود؛
#نماز میخواندم،
روزه میگرفتم،
هر نوع موسیقی را هم گوش میکردم،
مجلس عروسی و مجالس گناهآلود هم میرفتم،
جاهای زیارتی با چادر بودم و در بقیه مواقع، حجاب را کنار میگذاشتم.
سال دوم دانشگاه بودم. خالهام یک مؤسسه فرهنگی ـ قرآنی تأسیس کرده بود. شهریورماه همان سال با من تماس گرفت و گفت: «میتونی یک ماه بیایی کمک ما؟
البته باید با چادر بیایی؛
چون از شرایط ورودی اینجاست.»
هنوز هم نمیدانم چرا آن روز به خواسته خالهام، آن هم با شرط پوشیدن چادر، جواب مثبت دادم.
به عنوان دفتردار وارد مؤسسه شدم و وقتی یک ماه تمام شد و دانشگاه شروع شد، احساس کردم دوست دارم در مؤسسه کار کنم و گفتم میمانم.
از دانشگاه مستقیم به مؤسسه میآمدم. چادرم را که داخل کیف بود، نزدیک مؤسسه سرم میکردم.
سه سال در مؤسسه مشغول بودم.
در طول این مدت، با توجه به اینکه میخواستم در همه چیز عالی و برتر باشم.
با خودم فکر کردم، من که نماز میخوانم، آن را به بهترین شکل و در #اوّل_وقت بخوانم،
کمتر دروغ بگویم
و کمتر غیبت کنم.
دیگر مانند گذشته، از رفتن به مجالس عروسی چندان لذتی نمیبردم
البته همچنان بد بودن بدحجابیام را قبول نداشتم.
سال آخر تحصیلم برای ارائه رزومه و صحبتکردن برای شروع کار در یک شرکت بینالمللی که صادرکننده یک محصول ویژه و تنهاکارخانه بزرگ از نوع خودش در ایران بود، به تهران رفتم و قرار بر این شد که بعد از تعطیلات عید، برای کارهای نهایی به آنجا مراجعه کنم.
برنامهام این بود که پنج سال در شرکت فعالیت کنم، تا زبانم قوی شود و بعد برای ادامه تحصیل، به خارج بروم.
اوایل اسفندماه یک شب هرچقدر سعی کردم، بخوابم نتوانستم.
علاوه بر بیخوابی، حال عجیبی داشتم.
یک بغض بیعلت توی گلویم بود.
به ذهنم رسید بلند شوم، وضو بگیرم و #نماز بخوانم. ساعت حدود دو و نیم نیمهشب بود.
وقتی سر سجاده قرار گرفتم، بیعلت شروع به گریه کردم.
در آن لحظات، انگار فاصلهام با خدا خیلی کم شده بود.
تنها مسئله، گفتوگوی من و خدا در آن لحظه حجابم بود؛
چون در آن زمان و در آن موقعیت، حس کردم حجاب، تنها چیزی بود که خلاف دستور دین ترک میکردم.
احساسم این بود که خدا دارد حجت را بر من تمام میکند.
با خودم میگفتم: «تا کی میخواهی ادامه
بدهی، هنوز نمیخواهی باحجاب بشوی؟» من فقط اشک میریختم.
صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم دیگر نمیتوانم بدون حجاب از خانه بیرون بروم.
به همین جهت، با چادر به مؤسسه رفتم و عصر که میخواستم برگردم، با چادر برگشتم.
چند روز بعد، اعلام کردم که من از تعطیلات عید با چهره متفاوتی بیرون میآیم.
اوایل فکر میکردم که اتفاق خاصی نیفتاده و فقط چادر سرم آمده است؛
فکر میکردم هنوز میتوانم همان آدم سابق باشم،
هر مجلسی بروم
و هر حرفی بزنم؛
اما دیدم نه اینجوری نیست؛ تغییر ظاهرم، فقط گوشه ای از تحول عظیم درونم بود؛
آنقدر عظیم که تمام جزئیات زندگی تا بزرگترین اهداف مرا تحت تأثیر قرار داد.
حالا هدفهای بلندتری دارم و افقهای بزرگتری را می دیدم.
اهداف قبلی برایم بزرگیاش را از دست داده، اولویتهایم تغییر کرده بود؛
مثلاً آن شغل را کنار گذاشتم. اصلاً روی تمام برنامههایی که چیده بودم، یک خط کشیدم و از اوّل برنامه ریختم. البته یک سفر راهیان نور نیز رفتم که بسیار برایم مؤثر بود.
#خواندنی
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#داستان واقعی
تمرین #صبر
💠 همسرم آمد. سریع خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد.
وسایل را که باز کردم سبزیها را دیدم. یک کیلو و نیم نبود از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که #مهمانی من را جواب نمیداد. جا خوردم!
بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میذارم سر سفره.
سلفونش را باز کردم بوی سبزی #پلاسیده آمد.
از دستش عصبانی شدم یک لحظه خواستم به شوهرم زنگ بزنم و یک دعوا راه بیاندازم. ولی بیخیال شدم. گفتم شب که آمد یک تذکر درست وحسابی بهش میدم.
بعد با خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدم! شب که آمد نرمتر #صحبت میکنم.
رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق #مهمی نیفتاده و ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. حالا! مگر چه شده؟!
💠 نتیجهی صبرم این شد که دم غروب، به شوهرم آرام گفتم: راستی سبزیها پلاسیده بود، فکرکنم #عجله داشتی حواست نبوده!
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، گفتم تو امروز خیلی کار داری و #خسته میشی، دیگه نخوای سبزی پاک کنی.
آن شب سر سفره، سبزی نگذاشتم و هیچ اتفاق #عجیب و غریبی هم نیفتاد.
اگر اون موقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل به یک هفته #قهر شود.
💠 مکث کردن و #صبوری را تمرین کنیم.
گاهی زندگی سخت است اما با بیصبری، #سختترش میکنیم.
گاهی آرامش داریم، ولی با دست خودمان ناآرامی را وارد زندگی میکنیم.
#خواندنی
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
🔴 #دروغ . . . !!!!!!!!!!
خانومی تعریف میکرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم
مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد،
بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟
از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده
بهش گفتم: اینو خودم درست کرده ام و انشاءالله بعد از عروسی خیلی از اینها درست می کنم
شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت ! بخودم گفتم چه پر رو حتی تعریفی ازم نکرد
رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟
مادرم گفت: شوهرت با خودش آورده بود
دیگه به سالن برنگشتم و به مادرم گفتم بجای من ازش خداحافظی کن و بگو روز عروسی می بینمت
#خواندنی
#خندیدنی
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند: عبادت چیست ؟
فـرمود: عـبـادت #خدمت_ڪردن_به_خلق اسـت.
پرسیدند: چگونه؟
گـفت: اگـر هر پیـشهای ڪه به آن اشـتغال داری رضـــای خدا و مردم را در نظـر داشته باشۍاین نامش عبـادتاست
پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس.. اینها چـه هستنـد؟؟؟
گــفت: اینها اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای نزدیک شـدن به خـدا انجـام دهد تا انوار حـق بگیرد.
#خواندنی
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army