فرقی نداشت توی پایگاه های عراق باشد یا سوریه یا لبنان. شب به شب با پدر و مادرش تماس می گرفت و از پشت تلفن حال و احوالشان را می پرسید.
هربار که زنگ می زد، سیم کارتش را عوض می کرد، حواسش به امنیت قضيه هم بود که کسی نتواند ردش را بزند و تماس هایش را کنترل کند.
گاهی وقتها هم تلفن من را می گرفت، می دانست کسی رد گوشی من را نمی گیرد. پدر و مادر پیرش به همین صدایی که می دانستند فرسنگها ازشان دورتر است، دل خوش می شدند و در حقش دعا می کردند.
راوی: حجت الاسلام عسکری امام جمعه رفسنجان
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
از سوریه آمده بود. بی معطلی خودش را رساند کرمان.
مادرش بیمارستان بستری شده بود. همین که آمد توی اتاق. از همه خواست بروند بیرون، خواهر و برادر و فامیل، هرکه بود.
همه رفتند. حاجی ماند و مادر پیر و بیمارش. پتو را کنار زد. روی پاهای خسته مادر دست نوازش کشید. قطره های اشک دانه دانه از صورت حاجی سر میخورد می افتاد.
صورت گذاشت کف پای مادر. می بوسید و گریه می کرد.
راوی: ابراهیم شهریاری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم