eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.9هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان سوره مبارکه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
264-hejr-fa-ansarian.mp3
4.73M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
264-hejr-ta-1.mp3
4.95M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
264-hejr-ta-2.mp3
3.59M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @NedayQran ❣﷽❣ 🌺 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ 🌺 🌺 ✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨ 🌺 🌺 ✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨ ❤️ ❤️ ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ 🌺 ✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک» (ای تغییردهنده‌ی قلب‌ها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨ 💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎 🌹🕊🌹🕊🌹 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 آقای امام حسین! جانی بگیر و در عوضش هیچ هم نده عشاق با معامله‌های گران خوش‌اند... ع 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
یا ربـ، ز ڪرم بہ رهبر بے همتاے ڪن هدیہ ثباتـ قدمے پا بر جاے از عمر تمام عاشقانش ڪم ڪن بر عمر عزیز دل زهرا افزاے @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
‍ ↫صد جلوہ حیاست⇣ پیڪر خاڪے تان••• ↫لبخند خـــدا⇣ مقام افلاڪے تان••• ↫با چــادرتان⇣ مدافعان حرمید••• ↫احسنت بر این حجاب⇣ و بر پاڪے تان••• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆 ✨﷽✨ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۷۲ _کجا؟؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری.. من بی توجه به او با
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۷۳ میلاد بلند گفت: _حمید سر به سرش نزار. قرارمون این نبود. حمید چشم از من برنمیداشت!گفت: _تو میتونی جنتلمن باشی من نه! من هروقت یک بره ی ترسو وخشگل میبینم نمیتونم جلو شکمم رو بگیرم! میلاد مضطرب بود. حمید گفت: _بزن و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو میگرفتم. او زورش از من بیشتر بود.چون هم مرد بود وهم مست! من نمیتونستم بااو درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه. خدا رو بلند صدا زدم.. اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین میریخت دوباره صدا زدم..همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سالهاست داره فریاد میزنه: شیعههههههه ی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی ش رو نمیشنویم! چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: _امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس..... 🍃🌹🍃 ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه ای دستم داغ شد. وقتی چهره ی وحشت زده ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم..او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت: _این دیوونست باباااا… هیچ دردی احساس نمیکردم! فقط نمیتونستم چشمهام رو ثابت نگه دارم.میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت: _بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن.. وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم .. صدای موسیقی زیاد بود. ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت! هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم..تنه ای سخت در آغوشم گرفت. از ترس جیغ کشیدم: _نههههههههه 🍃🌹🍃 صداش آرومم کرد: _رقیه جان…رقیه خانوم..سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست وبازوت خونیه؟! آه بخون…بخون حاج کمیل روضه مــــادرم رو..بخون! میگن امام زمان روضه شونو دوست داره. لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم میرقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تنش گرم بود!من داشتم از شدت سرما میلرزیدم. چشمهام رو به سختی باز کردم و با خنده ی شوق زبان گرفتم.سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم. _حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه…؟هم..هم…هم…دیدی…هم..هم..دیدی جدم نذاشت شرمنده شم؟ بخدا…هم هم.نذاشتم یه تار….هم ..هم..یه تارمومو ببینند..نذاشتم.... او با چشمهایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد.گفت: _الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد..الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی..حرف نزن!حرف نزن خانومم.. حرف نزن .. چشمهام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندنام او را سیر تماشا کنم. او عمامه ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد.چشمم بسته شد. صدای جر خوررن پارچه ای به گوشم رسید.دستهای گرم و لرزنده ی او راحس میکردم که چیزی رو دور بازوم میبنده. وای چه آرامشی!! صدای موزیک قطع شد. حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم مینواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ..محکم و با صدایی بلند. سرم دوباره روی قفسه ی سینه ش بود. نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده.دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت …تاپ تاپ تاپ تاپ… 🍃🌹🍃 اون سمت بهشت.... کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشمهاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه! پرسیدم: _حالش خوبه؟! چشمهاش رو به نشانه ی تایید بازو بسته کرد و خندید! کسی دستی روی پیشانیم گذاشت.نگاهش کردم.آقام چه جوون و زیبا شده بود.گفت: _انگور میخوری؟ تشنه م بود!! گفتم: _بله آقاجون..دلم انگور میخواد! .او خوشه ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد.چشم از آقاجانم برنمیداشتم.پرسیدم: _آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟ خندید!! _اگر آقا نبودم نمیبخشیدمت. پس آقام منو بخشید!جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم: او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۷۳ میلاد بلند گفت: _حمید سر به سرش نزار. قرارمون این نبود. حمید چ
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۷۴ صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم میرسید. _الهی بمیرم براش..خدا میدونه چی کشیده _من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم.حالا خداروشکر بخیر گذشت. . _خدا از سرتقصیرات اون دختر نگذره..ببین چطور با این دختر بازی کرد.. چشمهام رو به آرومی باز کردم.دور و برم چقدر شلوغ بود.خواب بودم یا بیدار؟! اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود.قبلا هم، این صحنه رو دیده بودم.با چشمهای اشک آلود و نگران نگاهم میکرد.صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت.. _تو آخر منو میکشی رقیه ساداات..الهی بمیرم برات که اینقدر مظلومی. .اینقدر اذیت شدی.. اشک خودمم در اومد.نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد.او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت. پیشونیمو بوسید و پرسید: _حالت چطوره دخترم؟ 🍃🌹🍃 من فقط آهسته اشک میریختم. هنوز در شوک بودم.راضیه ومرضیه به نوبت جلو اومدند و بوسم کردند.راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد: _دیگه تموم شد عزیزم..از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم..نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه.. نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودند.؟ شماتتم نکردند؟ شک نکردند.؟حاج آقا مهدوی..حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟! خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق!منو دید که نگاهش کردم. لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد.تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.با اشک وشرم نگاهش کردم.در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمیفهمیدم. ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد. _خداروشکر بابا که سالمی..خدا روشکر..ما رو صدبار کشتی و زنده کردی. دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم: _حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم.. چندبار آروم پشت دستم زد: _میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو! آه چقدر دلم آروم گرفت!! 🍃🌹🍃 حاج کمیل گوشه ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی برلب داشت. اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکردکه او چقدر در مهرورزی استاده! دستم رو گرفت و نگاهم کرد. آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری ودستت تو دستت بنده ی خوبش باشه!دلم میخواست فکر کنم همه ی اتفاقها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه های وحشتناک و نفس گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاقها افتاده بود. حاج کمیل غنچه‌ ی لبخندش شکفت.من هم با او شکفتم!انگشتهای مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشتها رو دوست داشتم! _سلام علیکم عزیز دلم؟؟حالتون چطوره؟ گلوم خشگ بود.گفتم: _سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل. دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید. چشمهاش برکه ی اشک شد. _خیلی میخوامت سادات خانوم.. نفس عمیقی کشیدم! 🍃🌹🍃 اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشه ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل میگفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج میرفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم میخندید؟!فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار..من از دست آقام خوشه ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده.پس دیگه نباید به این اتفاقها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیرخودش کرده بود و باید به جواب میرسیدم.گفتم: _باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم.نمیدونید این چندساعت برمن چی گذشت.. سرش رو به نشانه همدردی تکون داد: _میفهمم میفهمم! گفتم: _نمیدونید چه معجزاتی به چشم دیدم!! دوباره با همان حالت جواب داد: _یقین دارم..یقین دارم اشکم از چشمم جاری شد. _بچم حالش خوبه؟ گفت: _بله..به لطف خدا. نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود.گفتم: _خیلی حرفها دارم براتون حاجی..خیلی اتفاقها افتاد.. او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت.گفت: _قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره.خیلی کلنجار رفتم دراین مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبتهای حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره.از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازیها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما.. آه بلندی کشید و گفت: _به هرحال دیگه همه چیز تموم شد.دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۱۷۴ صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم میرسید. _الهی بمیرم براش
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۷۵ با تعجب پرسیدم: _یعنی اون دوتا رو پلیس گرفت؟ او آهسته پشت دستم رو زد: _بله!! ما و پلیس پشت در بودیم وقتی اونها بیرون اومدند. آه کشیدم. _چه فایده وقتی متهم اصلی فرار کرد. حاج کمیل پرسید: _کی رو میگید؟نسیم.؟؟؟ سرم رو به حالت تایید تکون دادم.او با لبخندی رضایت بخش گفت: _نگران نباشید اونم دستگیر شده! خودم رو از روی بالش با هیجان بالا کشیدم. بازوی چپم درد گرفت.از ناله ی من حاج کمیل ایستاد و کمکم کردبنشینم. پرسیدم: _نسیم چطوری دستگیر شد؟! او صندلیش رو جلوتر آورد و نزدیک صورتم نشست!گفت:_مفصله! التماس کردم: _نه خواهش میکنم برام تعریف کنید.من احتیاج دارم به دونستنش!! اونم کل ماجرا..نسیم میگفت براتون نامه میفرستاده در این مدت! حقیقت داره؟ او سرش رو با تاسف تکون داد: _بله حقیقت داره _پس چرا به من نگفتید؟؟! وااای باورم نمیشه!! این دختر با آتش کینه وحسدش منو نابود کرد. او کمی مکث کرد و گفت: _در حقیقت خودشو نابود کرد.میدونید یاد یک حدیث از حضرت علی افتادم.که فرمود:آفرین بر حسادت ! چه عدالت پیشه ست ! پیش ازهمه صاحب خودش را مى کشه.این خانوم به خیالش شما رو نابود کرد ولی در حقیقت خودش زودتر هلاک شد. مکثی کردم. _حاج آقا چجوری منو پیدا کردید؟ 🍃🌹🍃 او آهی کشید و روی صندلی نشست. _والله من سرکلاس بودم که شما پیام دادید.براتونم نوشتم آدرس رو ارسال کنید ولی شما ننوشتید.هرچه هم بعد از کلاس تماس گرفتم شما تلفنت خاموش بود.خیلی دلم شور افتاد.ساعت حدودا یک ونیم بود حاج آقا تماس گرفتن پرسیدند از شما خبر دارم یا خیر.پرسیدم چطور؟ ایشون گفتند یکی دوباره براشون نامه انداخته تو حیاط خونه که رقیه سادات امروزبا.. شرمش میشد متن نامه رو کامل توضیح بده. بدون اینکه محتوای نامه رو کلا شرح بده ادامه داد: _خلاصه اینکه یک آدرس زیرش نوشته بود که اگه باور نمیکنید برید خودتون ببینید. من به حاجی گفتم شما جات امنه مشکلی نداری.ولی راستش یک دفعه اتفاقات رو کنار هم چیدم دلم گواهی خوبی نداد.حاج آقا هم دلش شور میزد.خیلی نگران حال شما شدیم.از اون ور فکر میکردیم شاید این آدرس یک طعمه باشه و اهداف شوم تری برای من وحاجی پشتش باشه. از طرف دیگه هم میدیدیم از شما خبری نیست.تا دو صبر کردم خبری نشد.از بیم آبرو هم نمیشد بی گدار به آب زد و پلیس رو خبردار کرد.من و حاج آقا مثل اسپند رو آتیش بودیم سادات خانوم. با بغض گفتم: _میترسیدید که من واقعا شما رو فریب داده باشم؟ حاج کمیل بهم اطمینان داد: _معلومه که نه!! این چه حرفیه سادات خانوم؟ ما هردومون مطمئن بودیم یکی برای شما تله پهن کرده!و یقین داشتیم یه سر داستان همین خانومه.اگر میگم بیم آبرو بخاطر اینه که مردم دنبال حرفند. من یکیش به چشمهام اعتماد دارم یکی به شما.آدرس وشماره تلفن آقا کامران رو از قبل داشتم.رفتم سراغش و با چیزهایی که او تعریف کرد دیگه شکم به یقین تبدیل شد.آدرس هم بهش نشون دادم گفت بله آدرس خونه ی اوناست. دیگه ما زنگ زدیم پلیس و به تاخت خودمونو رسوندیم به آدرس. تو کوچه ی همین خانوم بودیم که برام از یه شماره ی ناشناس پیام اومد که عجله کنید.اگه دیر برسید جون عسل در خطر میفته. بعدش هم چشمم افتاد به یک خونه که یک زن و یک مرد رو ویلچر ازش بیرون اومدن.دقت کردم دیدم بله خودشونند.خدا خیلی لطف کرد بهمون که قبل از اینکه فرار کنند گرفتیمشون. .. او به فکر رفت و دیگه ادامه نداد. مهم هم نبود چون حدس باقی ماجرا کار سختی نبود. 🍃🌹🍃 پرسیدم: _آخه نسیم شماره ی شما رو از کجا داشت؟ از طرفی او تمام مدت با من بود چطوری به دست پدرتون نامه رسونده!؟ او شانه هاش رو بالا انداخت و گفت: _کسی که اینقدر حساب شده عمل کرده قطعا کسانی هم اجیر کرده تا این کارها رو انجام بدن براش.از طرفی شماره ی ما روحانیون خیلی راحت به دست اینا میرسه.شاید تو مسجد از کسی گرفته. شایدم یواشکی از گوشی خودتون برداشته.کسی که آدرس خونه ی پدرم و بلد باشه قطعا شماره منم از یک جایی گیر آورده! حالا اینها به زودی مشخص میشه.مهم اینه که این دختر چقدر نفس پلیدی داشته!و برای ضربه زدن به آبروی شما تا کجا پیش رفته! دوباره آه کشید: _وقتی داشتند میبردنش گریه میکرد میگفت من نمیخواستم بلایی سرش بیاد.بخاطر همین هم بهت اسمس دادم .. سری با تاسف تکون داد: _هییی! ! شاید واقعا پشیمون شده بود از کارش ولی خیلی بد کرد خیلی! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
💠ختم برای رفع زدگی💠 🔸اگر آیه شریفه 144 سوره آل عمران هفت بار بر آب بخواند و سپس به کسی که گرفتار شده است بخورانند دیگر جن نمی بیند و او را اذیت نمی کنند. 🔱وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ ﴿144﴾🔱 📚رهنمای گرفتاران ص 183 عج 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔸 اعتـماد به نفـس کافے براے حرف زدن ندارے؟ ): دعایی رو بخون که موسے ؏ خوند و جلوے فرعون ایستاد (: آیه ۲۵ تا ۲۸ سوره طہ ↯↯↯ رب اشرح ...(تا)... قولے ✨ عج 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔅دعای امام رضا(ع)برای 🔸از حضرت امام رضا(ع)روایت شده:هرگاه و یا از تو شد، آیه شریفه ی«وَعِنَدَهُ مَفاتیحَ الغَیب» را تا آخر بخوان،سپس بگو: «اللَّهُمَّ إِنَّکَ تَهدی مِنَ الضّالَّةِ،وَ تُنجی مِنَ العَمی وَ تَرُدُّ الضّالَّةَ،صَلَّ عَلی مُحَمَّدٍوَ آلهِ وَ اغفِرلی وَ رُدَّ ضالَّتی. 📚(مستدرک.ج8ص25) عج 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔸عزیزانی که با مشکل روبرو هستند و خونه ندارن و یا حتی خونه دارن ولی کوچیکه و میخوان بزرگتر داشته باشن حتما این کار را انجام بدهند ( مخصوصا اقایون ) در مدت یکسال ان شاءالله صاحب خواهید شد بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه این آیه شریـفه از🌛 سوره مبارکه المومنون🌜 آیـه بیست و نُه را تلاوت کنیــد 🌛وَ قـُل رَبّ ِ اَنــزِلـنـی مُـنـزَلاً مُبارَکاً وَ اَنـتَ خَیـرُالـمُنـزِلـیـن🌜 سوره مبارکه المومنون آیـه 29 عج 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸 🔸جهت جلب و مطلوب به مدت یکهفته ،روزی هفت۷مرتبه به نیت شخص بخواند. زمانی نگذرد که مطلوب شیدا و بیقرار گردد❣ آیات 87 الی 89 سوره زخرف: وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ ﴿۸۷﴾ وَقِيلِهِ يَا رَبِّ إِنَّ هَؤُلَاءِ قَوْمٌ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۸۸﴾ فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَقُلْ سَلَامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ ﴿۸۹﴾💥 📖 اسرار المقاصد عج 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕