eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.3هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
496 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
1_243514163.mp3
3.81M
با صدای «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَاسْمَعْ دُعائى اِذا دَعَوْتُکَ وَاْسمَعْ نِدائى اِذا نادَیْتُکَ» متن مناجات شعبانیه👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/1099 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_6001048002414772713.mp3
3.25M
🎤 مولای مهربان وتوای عشق من سلام عجل ولیک الفرج آقای من سلام درندبه های جمعه توراجستجوکنم زیباترین بهانه دنیای من سلام تعجیل درظهور مولا 14مرتبه متن و ترجمه دعای ندبه 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/142 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت (عج) در روز جمعه 🎤با نوای استاد متن و ترجمه زيارت امام زمان عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/152 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 💚بی گمان روز قشنگی بشود امروزم 💚چون سر صبح سلامم 💚به تو خیلی چسبید 💚صبحتان حسینی❤️ 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ یاصاحب_الزمان..🌼 کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم گوشه ای تنهانشینم تا تماشایت کنم مینویسم روی هرگل نام زیبای تورا تاکه شاید این جمعه ملاقاتت کنم 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
آه، وقتی که تو، لبخند نگاهت را می تابانی؛ موج موسیقیِ عشق از دلم می گذرد... فدای لبخندت حضرت عشق @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دوتـا خط وجود دارند،،، ڪه اگه دوطرف یک عدد قرار بگیردند😃 اون عدد رو مثبت میڪنند😍 حتے اگه منفے باشه!!! اون دوتا خط اسمش |قدر مطلقه| چادرمن!❤️ قدرمطلق من است؛ چه خوب باشم چه بد!😌✨ ازمن انسانے خوب میسازد.🤍 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💙🍃 🍃🍁 ✍در بحار از حضرت‌امیرالمؤمنین(ع) منقول است ڪه حضرت‌رسول(ع) فرمودند: هر ڪه بخواهد دریابد فضیلت روز جمعه را پس بجا بیاورد. 💫پیش از ظهر چهاررڪعت نماز که قرائت ڪند 💫 در هر رڪعت یڪ مرتبه سوره(حمد) و پانزده مرتبه سوره (قُلْ هُوَ اللّهُ أحَدُ) 💫 پس چون از نماز فارغ شود استغفار نماید.هفتاد مرتبه (أسْتَغْغِرُ اللّهَ رَبَّی وَ أتُوبُ إلَیهِ) و بعد پنجاه‌مرتبه (لاحَوْلَ وَ لا قُوهِ إلاّ بِاللّهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (لا إلهَ إلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (صَلّی اللّهُ عَلی النِّبیِّ الاُمِّیِّ و‌آلِهِ) 💯✍پس چون این عمل را بجا آورد از جاے خود برنمی‌خیزد تا خداوند او را از آتش دوزخ آزاد فرماید و نمازش را می‌آمرزد و می‌نویسد حق‌تعالی از براے او به هر حرفی ڪه بیرون آمده از دهان او (یعنی در این نماز شریف و اعمال) ثواب یڪ حج و یڪ عمره و بنا می‌ڪند از براے او به عدد هر حرفی یڪ شهرے در بهشت و عطا می‌فرماید به او ثواب هر ڪسی را ڪه نماز ڪرده باشد در مسجدهاے جامع شهرها با پیغمبران وبرآورده شدن تمام حاجات شرعیہ ✍🏻هرگاه ڪسے بعد از نمازِ روز جمعه آیه ۲۶ سوره اعراف را بنویسد و در منزل یا مغازه خود آویزان کند ، روزیش زیاد گردد✨ 📚 اسرار المقاصد ۱۰۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌿 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌾 چهار رکعت است ؛ و در هر رکعت بعد از حمد، ده مرتبه سوره نصر خوانده مى شود. رسول خدا صل الله علیه و آله فرمود: کسى که این نماز را به جا آورد، البته حرام مى کند خدا جسد او را بر آتش و به او به هر آیه ، ثواب دوازده شهید از شهداى بدر را و ثواب علما عطا مى کند. 📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد2، ص 803. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌼 🌿 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۵۵ و ۵۶ کیفمو برداشتم و سریع از پله ها ر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵۷ و ۵۸ خاله رو به خانم فروشنده کرد و گفت: _سلام خانم خسته نباشید این مانتو صورتیه سایز دخترم دارید؟ خاله به من اشاره کرد... _ببینمت عزیزم، چادرتو باز کن جلوی چادرمو باز کردم _بله بزارید ببینم رفت سمت مانتو و اومد طرفم _بیا عزیزم همین یه سایز کوچیکو ازش دارم که فکر کنم بهت بخوره بپوش ببین چطوریه! مانتو رو ازش گرفتم و رفتم توی یکی از اتاقای خالی و پوشیدمش. از توی ایینه نگاه کردم چقدر بهم میومد قشنگ همه چیزش اندازه بود. _پوشیدی خاله؟! _بله پوشیدم _پس درو باز کن تا ببینم چطوریه در اتاقو باز کردم مامان و خاله نگاه کردن _مبارکت باشه عزیز دل مامان خیلی بهت میاد! _ممنون مامان جونم خاله هم گفت خیلی قشنگه بیرون رفتن مانتو رو عوض کردم و لباسای خودمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم بیرون. بعد از حساب کردن مانتو از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم بقیه خریدا رو کردیم. تقریبا ظهر بود که همه خریدا تموم شد _زهرا من امروز غذا پختم که ناهار بیاید خونمون +نه اجی ممنون زحمت نکش بچه ها خونه تنهان _خب زنگ بزن حسین آقا بگو فاطمه و علی هم با خودش بیاره! بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد که بریم توی راه بودیم که یادم اومد اروم نزدیک گوش مامان رفتم و گفتم: _مامان مگه نوبت ارایشگاه نگرفتی برای اصلاح صورت؟! مامان یهو زد روی پای خودش و گفت: _واای خوب شد گفتی داشت یادم میرفت یه ساعت دیگه باید اونجا باشیم اونم که اون سر شهره خاله با تعجب برگشت رو به مامان گفت: _چیشده کجا اون سر شهره؟ مامان اروم به خاله گفت که جریان چیه! خاله گفت: _خب طوری نیست سریع میریم خونه ناهار میخوریم محسن میرسونتتون اروم زدم به پای مامان و لب زدم من با آقامحسن نمیرما! مامان نگاهشو ازم گرفت _نه اجی به حسین اقا گفتم میاد میبرتمون _باشه پس حالا میریم سریع ناهار بخورید اقامحسن رو به خاله کرد و گفت: _جریان چیه انقدر پچ پچ میکنید؟! خاله خندید و گفت: _به وقتش میفهمی شما فقط یکم سریعتر برو _چی بگم؟! چشم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۵۷ و ۵۸ خاله رو به خانم فروشنده کرد و گف
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵۹ و ۶۰ اقامحسن ماشینو جلوی در خونه پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم خونه خاله. مامان زنگ زد بابا تا فاطمه و علی هم بیاره و ناهار بمونن. رفتم کنار مامان نشستم هوا گرمه برای همین مامان هم از نبودن حسن اقا استفاده کرد و روسریشو باز کرد و انداخته روی شونه هاش. _مامان نیمساعت دیگه باید بریم؟! +اره عزیزم خاله گفت رفته ناهارو اماده کنه برو کمکش تا منم اب بخورم بیام کمک ما ناهار بخوریم و بریم _مامان شما هم بیا کنارم باش! +همراهیت میکنم اما بعد میام خونه کلی کار دارم برای فردا پاشو برو کمک خاله. +چشم از جام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه _خاله جون بدید من برنجو میکشم +نمیخواد عزیزم برو چادرتو عوض کن برات چادر رنگی گرفتم هروقت اومدی خونمون مهمون اومد بپوشی برو بپوشش و بیا _وای ممنون خاله جون زحمت کشیدید +خواهش میکنم عزیزم برو توی اتاق محسن روی تخته _چشم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق اقامحسن. خیلی از چیدمان اتاقش خوشم میاد کل دیوارای اتاقش عکس شهدا چسبیده شده و روی در اتاقش درشت و با خط قشنگ نوشته شده «او میبیند» خیلی از این جمله خوشم اومد رفتم جلو و چادرو از روی تخت برداشتم چادر سفید با گلای ریز اکلیلی خیلی چادر قشنگیه روی سرم انداختم و رفتم جلوی ایینه ایستادم خیلی قشنگه.... از توی آیینه داشتم نگاه به خودم میکردم که چشمم خورد به دفترچه ای که روی میز بود خم شدم سمتش و برداشتمش _سلام خوبی؟! با صدای اقامحسن به خودم اومدم و سریع دفترچه رو کنارم گذاشتم و ایستادم محسن لبخندی زد و سرشو انداخت پایین از اینکه محسن دید دفترچش دستم بود خجالت کشیدم _سلام ممنون شما خوبید؟! _ببخشید راحت باشید من میرم بیرون _نه کاری نداشتم اومدم چادرمو بپوشم با اجازه سریع از کنارش رد شدم و رفتم بیرون خاله و مامان سفره رو چیده بودن و نشسته بودن سر سفره. _بیا عزیزم بشین غذاتو بخور _چشم ممنون کنار مامان نشستم زنگ خونه بلند شد. خاله اومد بلند بشه که گفتم: _بشینید خاله من میرم درو باز میکنم _نه عزیزم خودم میرم اقامحسن از اتاقش اومد بیرون _شما تا باهم تعارف کنید اونا پشت در خسته شدن که بعدم بلند زد زیر خنده. درو بار کرد و رفت جلوی در. _کی بود عزیزم؟! _حسین آقا اینا بودن خاله سریع پاشد چادرشو سرش کرد و رفت جلوی در. بابا و فاطمه و علی اومدن. علی سریع دوید طرفم و گفت: _سلام آبجی حسنا بگو بابا برام چی خریده! _سلام عزیز دلم چی خریده؟! با ذوق گفت: _یه دروازه خریده با توپ فوتبال +وااای مبارکت باشه عزیز دلم. _آبجی انقدر قشنگه +فداتشم عزیزم بابا و فاطمه هم اومدن داخل. رفتم جلو و با بابا و فاطمه سلام کنم. _سلام بابایی خوبی؟! _سلام به به عروس بابا تو خوبی عزیزم از حرف بابا خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم: _ممنون بابایی فاطمه اومد جلو و زد روی شونم _خب خب هنوز نیومده چادر نو هم که پوشیدی خندیدم و گفتم: _چیکار کنم خاله گفت بپوش منم پوشیدم اقامحسن اومد پشت سرمون و گفت: _بفرمایید سر سفره _ممنون با فاطمه رفتیم سر سفره نشستیم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝