eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.8هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۷۹ و ۸۰ محسن اومد داخل و هردو از خستگی چ
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۸۱ و ۸۲ محسن اومد داخل و مامان به استقبالش اومد جلوی در. به مامان دست داد و بعد به من سلام کرد و نشست روی مبل. همراه مامان رفتم داخل آشپزخونه _چرا دنبال من هرجا میرم میای؟ +همینطوری میخوام کمکتون کنم _برو بشین من کمک نمیخوام خجالت میکشم تنها برم کنار محسن بشینم برا همین گفتم: _نه میخوام خودم براش شربت ببرم +باشه بزار درست کنم تو ببر ایستادم کنار مامان تا شربتو درست کنه صدای پایین اومدن پاهای فاطمه از پله ها اومد و با محسن سلام کرد و اومد آشپزخونه. _بیام کمک؟! +نه عزیزم حسنا هست _خب حسنا بره پیش محسن زشته تنها نشسته بالاخره با زور مامان و فاطمه رفتم بیرون. محسن با دیدنم لبخندی زد و با دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد روبه روش نشستم و تلوزیونو روشن کردم. _بابا کی میاد؟ _الان میاد دیگه مامان از آشپزخونه صدام کرد و گفت: _حسناجان گفتی شربت میبری بیا عزیزم امادس. رفتم و سینی رو از مامان گرفتم اومدم بیرون تعارف کردم و گذاشتم روی میز. مامان و فاطمه هم اومدن بیرون و نشستن. مامان کنار محسن بود و فاطمه و من هم رو به روشون. به مامان گفتم: _راستی مامان به فاطمه نگفتی خواستگار براش اومده امروز؟ فاطمه چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت: _امروز؟ مامان خندید و گفت: _برای فاطمه نبود که با تعجب نگاه کردم و گفتم: _واه ما که دیگه دختر مجرد نداریم پس برای کی؟ _چی بگم اومده بودن برای تو نمیدونستن شوهر کردی میگفتن خیلی وقت پیش میخواستیم بیایم یکی از اقواممون فوت کردن نشد محسن با تعجب نگاه مامان کرد و گفت: _برای حسنا اومدن؟ مامان گفت: _اره حالا چیزی نشده که منم گفتم شوهر داره محسن رفت تو هم منم که کلا تو شوک بودم...یه هفته از ازدواجمون میگذره و من روز به روز بیشتر عاشق محسن میشم! حوصلم حسابی سر رفته نشستم جلوی تلویزیون و فیلم میدیدیم با فاطمه که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محسن از جا پریدم و باصدایی صاف و پر از ذوق شروع کردم به حرف زدن... گوشیو قطع کردم و با صدای بلند گفتم مامان محسن زنگ زد گفت امشب عموش دعوتمون کردن بریم خونشون مهمونی... مامان از اتاق اومد بیرون و گفت: _عه به سلامتی عزیزم کی میاد دنبالت؟ +گفت آماده بشم دیگه _الان که تازه ساعت پنج عصره کو تا شب؟! +گفت برم خونه خاله تا بعد بریم مهمونی _اها باشه سریع از پله ها رفتم بالا که حاضر بشم فاطمه پشت سرم اومد توی اتاق و گفتم: _راستی اجی اون سید که قرار بود بیاد خواستگاریت چیشد؟ خندید و گفت: _هیچی منصرف شد +چراا؟ _نمیدونم قرار شد مامانش بیاد خونمون که با مامان حرف بزنن رفت که رفت +اها طوری نیس فدا سرت ان شاالله یکی بهتر نگاهی به ساعت انداختم الانه که محسن بیاد سریع رفتم و لباس هامو پوشیدم و اماده شدم همین که چادرمو سرم کردم گوشیم زنگ خورد: _محسنه! سریع از فاطمه خداحافظی کردم و از پله ها رفتم پایین و با مامان هم خداحافظی کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین منتظر بود با دیدنم لبخندی زد و دست بلند کرد. لبخند زدم و رفتم سمت ماشین... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۸۱ و ۸۲ محسن اومد داخل و مامان به استقبا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۸۳ و ۸۴ _سلام به به خانم سعادتی حال شما؟ محسن باز رفت روی دنده شوخیش منم با لحن خودش گفتم: _سلام علیکم الحمدلله خوبید برادر؟ هردو بلند زدیم زیر خنده. _وای محسن انقدر حوصلم سر رفته بود... +بمیرم من خب زنگ میزدی بیام ببرمت بگردیم _عه خدانکنه گفتم لابد خودت کار داری دیگه زنگت نزدم +خب الان بریم یه بستنی بخوریم و بریم خونه مامان هم تنهاست حوصلش سر رفته _بریمممم محسن جلوی بستنی فروشی ایستاد و گفت: _بریم داخل یا تو ماشین بخوریم؟ +نمیدونم فرقی نداره _خب پس پیاده شو بریم از ماشین پیاده شدم خیلی بستنی فروشیش قشنگ بود کل مغازش طلایی مشکی بود خیلی به دلم نشست. _شما برو بشین تا من سفارش بدم بیام +باشه _راستی چی میخوری؟! +هرچی برا خودت گرفتی برا منم بگیر تقریبا بیشتر میزها پر بود و همه نشسته بودن. یکی از میز ها که خیلی دورش شلوغ نبود نشستم تا محسن بیاد. محسن سفارش داد و اومد سمت میز. توی اون مغازه فقط من چادری بودم و چند نفر خیلی بد نگاه میکردن اصلا نگاهشون برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود اینه که الان کنار محسنم یک لحظه فکر اینکه چند روز دیگه تا یک ماه کنارم نیست بغض گلومو گرفت. محسن نگاهم کرد و گفت: _چرا نمیخوری چیشده؟ +هیچی.... محسن؟ _جانم +میگم چند روز دیگه میری؟ _حالا چرا این سوالو میپرسی بستنیتو بخور دیگه دیگه چیزی نگفتم. بستنی رو خوردیم و رفتیم سمت ماشین و رفتیم خونه خاله. خاله با دیدنم اومد جلو و بوسم کرد و گفت: _سلام عزیزم خوش اومدی بفرما بعد از عقدمون این دومین باریه که خونه خاله اومدم _سلام خاله جان ممنونم با محسن رفتیم داخل. خاله گفت: _برم میوه بیارم _نه خاله زحمت نکشید حالا بشین خودتو ببینم میوه هم میخوریم.. محسن گفت: _اره مامان بشین شما کنار عروست من میوه میارم خاله لبخندی زد و گفت: _خدا خیرت بده عزیزم اومد کنارم نشست خاله _خب عزیزم مامانت خوبه؟ _بله خداروشکر همه خوبن _خداروشکر محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو گذاشت روی میز و نشست کنارم. خاله به محسن گفت: _عمو محمد پسرشو زن داده امشب گفته یه تیر دو نشون کنه دوتا تازه عروس دوماد رو دعوت کنه محسن گفت: _عه به سلامتی مبارک باشه بالاخره رضا هم زن گرفت من که توی کل عمرم فقط دو بار عموش رو دیده بودم و اصلا نمیدونستم درمورد چی دارن حرف میزنن با تعجب نگاهشون میکردم. محسن گفت: _عموم پسرش الان ۳۵ سالشه و هرکاریش میکردن زن نمیخواست الان نمیدونم چطور راضیش کردن با لبخند گفتم: _عه آخی مبارکشون باشه خوشبخت بشن خاله خندید و گفت: _اره وقتی به زن عمو طاهره گفتم حسنا ۱۸ سالشه باورش نمیشد میگفت مگه دارید بچه میگیرید اما وقتی برای عقدت دیدت گفت ماشاالله انقدر خانومه اصلا بهش نمیاد ۱۸ سالش باشه لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم: _عزیزم لطف دارن محسن خندید و گفت: _بله دیگه خانوم منه! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۸۳ و ۸۴ _سلام به به خانم سعادتی حال شما؟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۸۵ و ۸۶ ساعت هفت عصر، حسن آقا اومدن خونه و همه آماده شدیم تا بریم خونه عموی محسن. خاله و حسن آقا با ماشین خودشون اومدن و من و محسن هم با ماشین خودمون. اولین باره خونه عموی محسن دارم میرم برای همین یکم استرس دارم. بالاخره رسیدیم و جلوی خونه ماشینو پارک کرد _خب بفرمایید رسیدیم! _اینجاست؟! _بله از ماشین پیاده شدم محسن هم در ماشینو قفل کرد و پیاده شد کنار هم ایستادیم و دست همو گرفتیم خاله اینا هنوز نرسیدن منتظرشون ایستادیم تا بیان. _عه محسن اومدن! _اره بابا اینان خاله از ماشین پیاده شد با یه جعبه شیرینی و اومد سمت ما _سلام مامان چرا شیرینی خریدید؟ _سلام عزیزم عموت اینا خونشونو درست کردن گفتیم شیرینی بخریم برای خونشون _اها کار خوبی کردید حسن آقا هم از ماشین پیاده شد و اومد کنار خاله ایستاد و زنگو زد _بله؟! _داداش _به به بفرمایید داخل. به اصرار حسن آقا خاله رفت اول داخل و بعد خود حسن آقا محسن هم دستشو گذاشت پشت کمرم به سمت خونه فرستادم. _بفرمایید لبخندی زدم و رفتم داخل و پشت سرم محسن اومد و درو بست از پله ها بالا رفتیم. عمو و زنعمو جلوی در به استقبالمون اومده بودن _سلام خوبید چرا زحمت کشیدید بفرمایید داخل خاله رفت داخل و زنعمو جلو اومد و دست و روبوسی کرد باهام و گفت: _سلام عزیزم مبارکتون باشه خیلی خوش اومدید _سلام ممنون سلامت باشید با عمو هم سلام کردم و رفتم داخل و محسن هم پشت سرم اومد داخل. دوتا دختر و یه پسر جلوی آشپزخونه ایستاده بودن و بهم تبریک گفتن و رفتم کنار خاله روی مبل نشستم. آروم به محسن گفتم: _اون خانما کی هستن؟ _اون دختره که کوچیکه دختر عمومه اما اونو نمیشناسم فکر کنم عروسشونه _اها پس اونم پسر عموته! _اره عموی محسن اومد کنار حسن آقا نشست و زنعمو با خاله صحبت میکرد و دخترشونم چند دقیقه یه بار یه سوال از من میپرسید که؛ چندسالتونه،کلاس چندمی،دانشگاه میری،خواهر برادر چندتا داری.... کلی سوال پرسید و حسابی سرمو گرم کرد منم که کم کم یخم باز شد باهم در مورد درس و رشته صحبت کردیم. عموی محسن رو به محسن کرد و گفت: _خب عموجان کی قراره به سلامتی بری؟ محسن یکم مکث کرد و لبخندی زد و گفت: _انشاالله به زودی _خب عزیزم انشاالله خدا همراهت باشه و موفق باشی _ممنون عمو جان لطف دارید خیلی برام سوال شده که چرا محسن هرچی ازش میپرسن کی میری جواب درست نمیده خاله کنارم نشسته بود آروم گفتم: _خاله محسن میخواد بره مأموریت _اره عزیزم مگه نگفت؟ _چرا گفت اما گفت چهل روز بعد عقدمون _اره عزیزم اما مثل اینکه مشکلی براشون پیش اومده باید هفته دیگه بره با حرف خاله دیگه بقیه صحبت هاشو نشنیدم. حالم خراب شد اخه ما فقط یک هفتس از عقدمون میگذره. هفته دیگه کجا میخواد بره از طرفی توی این هفته من حسابی وابستش شدم... محسن زد روی شونم و گفت: _چیزی شده؟! _نه چیزی نیست نباید بهش بگم که خاله گفت تا خودش بگه بهم _اها اخه هرچی صدات کردم جواب ندادی _ببخشید _فدای سرت عزیزم بیا بریم شام بخوریم _باشه محسن دستمو گرفت و از روی مبل بلندم کرد و سر سفره نشستیم و غذا رو خوردیم. کل فکرم فقط این بود که چیشده که محسن میخواد بره مگه قراره نبود کمتر ۴۰ روز دیگه بره!... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
✅وحشتناک ترين لحظه ى زندگى، لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبر ميگذارند. شخصى نزد امام صادق(ع) رفت و گفت من از ان لحظه بسيار ميترسم، چه کنم؟ امام صادق(ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان.آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟ امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ؟ یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن. زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) در آن لحظه به فريادتان برسد. اگر خواستید قرائت زیارت عاشورا را ترویج کنید برای دیگران ارسال نمایید... ✅امیدوارم هر ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ می فرﺳﺘﺪ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ... عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍امام صادق (علیه السلام)🌹 🍃🌸که هر کسی که در یک روز صد مرتبه این صلوات را بفرستد خداوندصد او را بر می آورد که سی تای آن مربوط به دنیا و هفتاد تای آن مربوط به آخرت است 🔅رَبِ‏ صَلِ‏ عَلَى‏ مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ‏ بَيْتِهِ‏🔅 📚ثواب الاعمال ص ۳۴۱ ✍امام جعفر صادق (علیه السلام) : روایت شده است که هر کس بعد از نماز صبح پیش از آنکه تکلم کنداین صلوات را بفرستد حق تعالی روی او را از آتش جهنم نگه دارد 📚عدة الداعی ص ۱۲۸ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌻هر ڪس با ایمان سورہ مبارڪـہ ماعون را با نیت خالص و توجـہ بـہ خدا و معنے آن بر اثاث و لوازم خانـہ بخواند از شڪستن و از بین رفتن محفوظ ماند💯 ✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم ✨ 🌿🔮أرَأَیْتَ الَّذِے یُڪَذِّبُ بِالدِّینِ ﴿١﴾ فَذَلِڪَ الَّذِے یَدُعُّ الْیَتِیمَ ﴿٢﴾ وَلا یَحُضُّ عَلَى طَعَامِ الْمِسْڪِینِ ﴿٣﴾ فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ ﴿٤﴾ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ سَاهُونَ ﴿٥﴾ الَّذِینَ هُمْ یُرَاءُونَ ﴿٦﴾ وَیَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ ﴿٧﴾ 🔮🌿 📚 خواص آیات قرآن ڪریم ص 227 عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
☜ از شیخ بهاء الدین منقول است:  👈 هر کس در روز چهارشنبه شروع کند تا ده روز که آخر آن جمعه باشد و هر روز صدبار با حضور قلب و طهارت بدن این دعا را بخواند، اگر او برآورده نشود بر من لعنت کند :  【 بسم الله الرحمن الرحیم، یا مُفَتِّحَ الاَبواب و یا مُقَلِّبً القُلوبِ و الاَبصارِ و یا دلیلَ المُتَحَیِّرینَ و یا غیاثَ المُستَغیثین، تَوَکَّلتُ عَلَیکَ یا رَبِّ وَاقضِ حاجَتی و اکفِ مُهِمّی، و لا حولَ و لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلیِ العَظیم، و صلی الله علی محمد و آل محمد و آلِهِ اَجمَعین】 منبع : منتخب الختوم ص ۱۳۹ - معراج الذاکرین ص ۹۳📚 عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👈توسل به جوادالائمه فوق العاده قوی وسریع الاثر برای تمامی دنیوی.. 🌺دو رکعت نماز و توسل به امام جواد (ع) می خوانیم. 🌺در رکعت اول سوره حمد و سوره قدر را می خوانیم و در رکعت دوم سوره حمد و سوره کوثر را میخوانیم. 🌺بعد در قنوت سه مرتبه آیه ♡امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء♡را می خوانیم 🌺و بعد از اینکه سلام نماز را گفتیم به سجده می رویم و با تضرع ۹ مرتبه می گوییم👈♡یا جواد الائمه ادرکنی♡ 👈هدیه کردن یک مرتبه سوره یس و100مرتبه صلوات به این صورت⤵️ 🌱اللهم صل علی محمدبن علی الجواد🌱 به حضرت متوسل میشید و حاجت می خواهید🤲 عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره حمد🍃🍂 🌸✨ آیٺ‌الله نجفے : اگر بر مُرده سوره حمد خوندید و زنده شد ، تعجب نکنید بخون و به ۳ نفر بفرست ʘ͜͡ʘ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃🍂 ثواب کثیر 🍃🍂 ✍🏼 پیامبر ص ؛ هر کس سوره نور را بخواند خدا به عدد انسان‌های با ایمان گذشته و آینده ده حسنه پاداش به او دهد 📚 تفسیر نمونه ۵۴/۲۵ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 از نگاه امام زمان علیه‌السلام، کدوممون بالغ‌تر و رسیده‌‌تر و ویژه‌‌تریم ؟ منبع :جلسه سوم از مبحث استغاثه عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕