برای دریافت دعا و زیارتهای مورد نظر روی لینک بزنید
#زیارت_ناحیه_مقدسه 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92476
#زیارٺ_عاشـورا 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92477
#حدیث #کساء👇
https://eitaa.com/NedayQran/92478
#دعــاے_عهـــد👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه👇
https://eitaa.com/NedayQran/92480
#دعای_هفتم #صحیفه_سجادیه
https://eitaa.com/NedayQran/99580
#زیارت #جامعه_کبیره👇
https://eitaa.com/NedayQran/92481
#دعای_عدیله👇
https://eitaa.com/NedayQran/92482
#جوشن_صغیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/92483
#دعای_یستشیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/96596
#امام_زمان عج
💚#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
2013.mp3
1.13M
☀️ #صلوات_هنگام_ظهر_روزهای
#ماه_شعبان_و_نیمه_شب_آن.🌟
🎧باصدای استاد موسوی قهار
متن صلوات شعبانه👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/1101
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
1_243514163.mp3
3.81M
#مناجات_شعبانیه
با صدای #مهدی_سماواتی
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَاسْمَعْ دُعائى اِذا دَعَوْتُکَ وَاْسمَعْ نِدائى اِذا نادَیْتُکَ»
متن مناجات شعبانیه👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/1099
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ آغاز کار عشق مگر نیست
یک سلام!؟
زیباترین مثال: سلامُعلیالحسین
#السلامعليكيااباعبداللهالحسین
#اللهم_الرزقنا_حرم
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم😍✋
انتظار می کشیم
رسیدنت را ،
دیدارت را ،
دم زدن در هوایت را ...
چشم به راهیم
سرزدن آفتاب را ،
شروع سبز بهار را ...
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
✨اللَّهُمَّاجْعَلْنٰا مِنْأَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚؟
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
من به قلبم قفل ایمان میزنم
پیش تو دل را به دریا میزنم
تا بگویم رهبرم سید علی
من خودم دشمنت را به خاک میزنم
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#چــادرانہ
💢حجاب؛
یعنی همین دقت در برخورد ،
که آلوده نشوے و آلوده نسازے؛
که اسیر نشوے و اسیر ننمایی...
زن و مرد ، هر دو باید
سنگ راه نباشند و دیگران در خود اسیر نسازند
و چشمها و دلهـا را نگه ندارند و در دنیا نمانند...
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ذکرروز👆
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نمازرابخواندخدااورا
دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد
[۴رڪعت ودرهررڪعت
حمد،توحید،آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌿
🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#نماز_هرشب_شعبان
🌾 #نماز_شب_هفدهم_ماه_شعبان
دو رکعت است ؛ در هر رکعت بعد از حمد، هفتاد و یک مرتبه سوره توحید خوانده و بعد از نماز، هفتاد مرتبه استغفار مى گردد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌼
🌿
🌼🌿🌼
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۷ و ۹۸ اون شب تا صبح به ستاره ها خیره ش
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۹۹ و ۱۰۰
بعد از رفتنشون اومد پایین و با ذوق گفت:
_عروس خانوم خونتون آمادس بفرمایید!
با ذوق لبخندی زدم و گفتم:
_واای جدی! آخ جون اومدم
خاله از توی آشپزخونه گفت:
_رفتید؟
محسن گفت:
_اره مامان بیا بریم خونمونو ببین!
خاله خندید و گفت:
_قربون ذوق کردنات برم برید عزیزم منم میام
خاله میخواست اولین باری که خونمون رو کامل میبینیم خودمون تنها باشیم. با خوشحالی دست محسنو گرفتم و کشیدم گفتم:
_بریم پس
خندید و گفت:
_آخ حسنا نمیدونی چقد قشنگ شده منکه غش کردم!
با ذوق سریع از پله ها بالا رفتیم دستگیره درو گرفتم که گفت:
_وایسا وایسا نرو تو!
با اخم گفتم:
_براچی خب میخوام ببینم چطور شده!
چشمک زد و گفت:
_خب عزیز جان هرچیزی آدابی داره
دستمو گرفتم به کمرم و گفتم:
_آهان بعد ببخشید استاد آداب خونه نو دیدن چیه؟!
خندید و گفت:
_اِهم اِهم خب بستگی داره اداب خونه نو از چه کسی باشه؟!
_استاد شما فرض کنید خونه خومون!
_اوه اوه پس کار سخت شد آدابش اینه اون اقای خوشتیپ جذاب تو دل برو....
ادامه حرفشو نزده بود که ابروهامو دادم بالا و گفتم:
_ببخشید استاد شرمنده میون کلامتون زیادی اون اقای خوشتیپ از خودش تعریف نمیکنه؟!
خندید و گفت:
_نه دیگه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
بلند خندیدم که لپمو کشید و گفت:
_دیگه وسط حرف استادت نپر! داشتم میگفتم آدابش اینه که چشمای خانوم قشنگش عزیز دلش رو بگیره و بعد خونه نو رو ببینن!
محسن خیلییی قشنگ حرف میزنه حتی ابراز علاقه هاشم جذابه گفتم:
_خب پس آقای جذاب خوشتیپ تو دل برو لطفا چشم خانوم قشنگتو بگیر که از ذوق الان میمیره ها!
اخمی کرد و گفت:
_خدانکنه خبببب چشمممم
با دستاش چشمامو گرفت دستامو گذاشتم روی دستاش و دیگه هیچ جا رو ندیدم همه جا سیاه بود!
صدای باز شدن در اومد محسن گفت:
_به به اصن بَ بَ به به
از لحن حرف زدنش هم خندم گرفت هم حرصم گرفت که نمیزاره من ببینم با اعتراض گفتم:
_عههه محسن خب منم ببینم
خندید و گفت:
_باشه باشه یک.... دو.... سه!
دستاشو برداشت
با هیجان نگاه به خونمون کردم خیلییییی قشنگ شده ترکیب رنگ سفید طلایی قشنگ ترشم کرده!
یه لوستر خیلی قشنگم وسط پذیرایی نصب کرده بود با خوشحالی گفتم:
_وااای محسن لوسترم خریدی؟!
_بلهههه
با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم:
_وااای محسن چقد اینا قشنگن
_حسنا بیا تو اتاقو ببین!
همراهش رفتم اتاقمون همون کاغذ دیواری گل گلیا بود و یکی دیگه از اتاقا هم یه کاغذ دیواری ساده!
_محسن چقد بوی نو میاد!
+بللله دیگه خونه نو فقط میدونی چی کم داره؟
_چی؟
+حدس بزن!
_جهیزیه!
+نخیر یه عروس خانم زیبا با یه اقا دوماد خوشبخت!
با ذوق گفت:
_اونکههه بلههه فقط همینو کم داره اینم باشه کامل میشه
با ذوق گفت:
_وااای حسنا!
+جان دلم؟
_اینطوری که تو جواب میدی که من دیگه نمیتونم حرف بزنم!
خندیدم و گفتم:
+خب بفرما!
گفت:
_یه قاب عکس بزرگ هم خریدم از حاج قاسم!
خیلیییی خوشحال شدم و گفتم
_وااای خدا کجاست عکس؟
+دیگه حالا که نشونت نمیدم شب عروسی با یه چیز دیگه بهت کادو میدمش!
خندیدم و گفتم:
_خب منکه تا عروسی طاقت نمیارم!
+مگه چقد دیگه مونده! همش دو هفته
_همین دوهفته اندازه دوسال برا من میگذره!
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۹ و ۱۰۰ بعد از رفتنشون اومد پایین و با
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
یکم توی خونه موندیم و همه جا رو دیدم خیلی خونه به دلم نشسته! صدای در اومد که خاله از پشت در گفت:
_صاحب خونه!
به محسن نگاه کردم هردو خندیدیم محسن گفت:
_جان صاحب خونه؟
درو باز کرد و خاله اومد بسم الله گفت و وارد شد. نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت:
_به به چقد قشنگ شده ماشاالله انشاالله خیرشو ببینید عزیزم!
محسن لبخندی زد و گفت
_چاکرم حاج خانوم!
خاله خندید و گفت:
_باریکلا راه افتادی
_دیگه چیکار کنم!
نگاهی به خاله کردم و گفتم:
_خاله اتاقا هم ببین
خاله اتاق و حمام و دستشویی هم نگاه کرد و گفت
_همه چیز خیلیی قشنگه عزیزم مبارکتون باشه!
_سلامت باشید دست آقامون درد نکنه
محسن نگاهی بهم کرد و چشمک زد و گفت:
_فقط تمیز کاری نیاز داره که فردا منو حاج خانومم میایم دوتایی کمر همت رو ببندیم!
خاله رفت پایین و من و محسن هم رفتیم شامو خوردم و محسن رسوندم خونه و رفت.
_سلاام مامان!
_سلام عزیزم بیا بالا!
علی روی مبل خوابش برده بود از پله ها رفتم بالا مامان و فاطمه توی اتاق نشسته بودن و میوه میخوردن نگاهی کردم و گفتم:
_به به خلوت دو نفره مادر دختری رو بهم نزنم؟!
مامان خندید و گفت
_لوس نشو بیا بشین!
فاطمه گفت:
_حالا خوبه همیشه تو کنار مامان بودی حالا یه بارم من!
دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و گفتم:
_باشه باشه تسلیم!
هممون خندیدیم لباس هامو عوض کردم و رفتم کنارشون
_مشکوکید چیشده؟!
مامان نگاهی به فاطمه کرد و گفت:
_فاطمه فرداشب خواستگاریشه!
با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:
_مبارک باشه میخواستید منو برای عروسی میگفتید دیگه..
فاطمه گفت:
_اهان ببخشید اون روزی که من غریبه شده بودم تو خونه و تا آزمایشم بهم نگفتی من حرفی زدم؟
فاطمه راست میگفت حقم داره دلخور بشه
_خب حالا این دوماد بدبخت کیه که میخواد بیاد تورو بگیره
فاطمه با پشتی زد توی سرم گفت:
_حالا محسن بنده خدا خیلی خوشبخته از دست تو؟
_اره پس چی!
مامان خندید و گفت
_بسه انقد دعوا نکنید دیگه!
+مامان بگو دیگه پسره چیکارس؟
_فروشگاه داره خیلی خانواده خوبی هستن ۲۳ سالشه اسمشم محمد علی
+نه بابا جدیییی! حالا فرداشب میان؟
_اره فرداشب قراره بیان حرفاشونو بزنن!
یهو یاد حرف خاله افتادم و گفتم:
_وااای مامان راستی خاله گفت پنجشنبه بریم جهیزیمو بچینیم!
+مگه کابینتا و کاغذ دیواریا رو زدن؟
_اره امشب انقدر قشنگ شد ماماننننن!
+مبارکت باشه دخترم باشه حالا امروز که سه شنبس به بابات میگم که کارا رو بکنیم پنجشنبه ببریم! دو هفته دیگه هم عروسیه بعدش بریم سراغ کارای عروسی!
_باشه مامان!
اونشب تا صبح با فاطمه حرف زدم و از تجربیاتم گفتم از شب خواستگاری حرفایی که باید بزنه و چیکار بکنه بالاخره بعد از کلی حرف زدن صدای مامان در اومد که گفت
_بخوابید دیگه صبح شدا!
_چشم شب بخیر
با فاطمه سریع چشمامونو بستیم و خوابیدیم. صبح از خوابم با صدای سشوار پاشدم فاطمه موهاشو داشت خشک میکرد
_فاطمه انقد صدا نکن بزار بخوابم!
_چقدر میخوابی پاشو بابا!
نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود بلند شدم و رفتم پایین
_سلام مامان. صبح بخیر!
+سلام عزیزم حسنا راستی!
_جانم؟
+زنگ بزن محسن بگو امشب بیاد برا خواستگاری!
_باشه الان زنگش میزنم
برای خودم چایی ریختم و رفتم روی مبل نشستم و زنگ زدم به محسن و گفتم که شب بیاد خونمون
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝