eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.6هزار دنبال‌کننده
35.9هزار عکس
8.9هزار ویدیو
532 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگاه این وسوسه‌های #شیطانی و هوا‌های نفسانی به #دلت آمد که: از من #تشکر نکردند، #تلاش من را قدر ندانستند، کسی من را در کارهای #خوب کمک نمی‌کند، من خوبی می‌کنم آنها #ناشکری می‌کنند، #قدر من را نمی‌دانند... اینگونه مواقع، با یادآوری این #سخن حق تبارک و تعالی همهٔ این وسوسه‌ها را از خودت دور کن:😍 🌼﴿إِنَّا لَا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا﴾ (ما پاداش کسی را که #نیکوکاری کرده است تباه نمی‌کنیم). @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۳
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۳۳ یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت. تو دلش از خدا و امام حسین(ع) میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت: -گریه میکنی جلوتو می بینی؟! عصبانی گفت: -من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم. افشین خندید و چیزی نگفت. به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت: -بله. -سلام باباجونم. -فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟ نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود. -خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین. -کجایی؟ -نمیدونم بابا. به افشین گفت: -کی میرسیم؟ -یه ساعت دیگه ورودی شهره. -باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین. حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید: _فاطمه کجایی الان؟ -نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست. -تنهایی؟ -نه. -اون پسره عوضی هم هست؟ صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید. -بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه. تماس رو که قطع کرد، اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید. افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود. بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید. به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت: _میتونی رانندگی کنی؟ -چرا؟ خسته شدی؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱