📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلهفتم ( #اثاثکشی) #قسمتــ_111 از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلهفتم
( #اثاثکشی)
#قسمتــ112
ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان.
شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود، ولی با این حال باز هم با موتور راهی شدیم.
حمید به شوخی گفت: «الآن کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت»
دستش را گذاشت روی زانوی من گفت:
«فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین می گیرم دیگه اذیت نشی»
دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید، حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من.
کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان حمید بود.
آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود، میاندار هیئت خیمه العباس بود، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد.
وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود، با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود:
"قبول باشه"
خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم.
اهل مداحی شور و بالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه می زد، بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت.
حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوانها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود:
«به اینها شور یاد نده، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن».
شب حضرت عباس(س) یک شب ویژه برای حمید بود، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت:
«دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل (س) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه».
وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم:
«حمید کمتر سینه بزن، یا حداقل آروم تر سینه بزن، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی».
جوابش برایم جالب بود، گفت:
« فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه، چه این دنیا چه اون دنیا».
بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد، بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم!
#ادامه_دارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝