📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_اول (#خواستگاری) #قسمت5 از خجالت سرخ
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_اول (#خواستگاری)
#قسمت6
خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمیهای من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید نیت میکنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که «از این وضعیت خارج بشوم، هر چه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود».
از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچکس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد. از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همه گلها و بوتههای داخل باغچه دنبال سایهای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یکسال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقتها چشمهایم را میبستم و از شهریور به مهرماه میرفتم، به پاییز؛ به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندیهایش تجربه کنم. دوباره چشمهایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گلها و درختهای وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
علاقه من به گل و گیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت میرفت و خانه نبود. برای اینکه تنهاییها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود.
با صدای برادرم علی که گفت:
_ «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم.
با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوشرنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت:
_ آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت
سریع داخل اتاق رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمیروم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانهای نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوهای رنگم را پوشیدم، روسری گلدار و قوارهای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسیها متوجه شدم که عمه، حمید، حسنآقا و خانمش آمدهاند. شوهرعمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی به باغشان به روستای «سنبلآبادالموت» رفته بود.
روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم:
_ بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن.
سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمانها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاههای خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم. چند دقیقهای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
کم و بیش صدای صحبت مهمانها را میشنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد. میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید، زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خندهاش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خندهاش را گرفت و گفت:
_ فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی!
#ادامهدارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝