📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلهشتم ( #خاطراتخادمیواعزامرفقا) #قسمت128 ایام ماه شعبان و ولادت امام
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلهشتم
( #خاطراتخادمیواعزامرفقا)
#قسمت_129
آفتاب که زد رفتم دانشگاه، تا ظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد، گفت: حمید رفته سردشت شما بیا پیش ما.
متعجب پشت گوشی گفتم: سردشت؟ حمید که گفت بندرعباس!»
بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم، گفت: «سردشت رفتن، ولی چیزی نیست، زود بر می گردن».
نگرانی من بیشتر شد، وقتی خانه رسیدم دیدم چشم های مادرم از بس گریه کرده قرمز شده!
دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم، گفتم: «چیزی شده که شما دارین پنهون میکنین؟»
بابا گفت: «نه دخترم، نگران نباش، ان شاء الله که خیره، یک مأموریت چند روزه است، به امید خدا صحیح و سالم بر می گردن».
مامان برای اینکه روحیه من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار، در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود.
اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم، با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد:
«دخترم مژدگونی بده، حمید برگشته! زودتر بیاین خونه».
وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم.
وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم، با ناراحتی روی مبل نشسته بود، من هم انداختم به دنده شوخی:
«میگی بندرعباس سر از سردشت در میاری! بعد هم که یک روزه برمی گردی! هیچ معلوم هست چی می کنی آقا؟!»
بابا خنده اش گرفت و گفت: هیچ کدوم نبوده، نه بندرعباس، نه سردشت، داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده، طبیعی هم هست، برای اینکه پروازها لو تره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار
معمولا پروازها عقب و جلو می شه.
شنیدن این خبر برایم سنگین بود، خیلی ناراحت شدم، گفتم: «حمید من با هر مأموریتی که رفتی مخالفت نکردم، نباید بدونم تو داری میری کشور غریبه، من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه تو برگردی، اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا ممکنه یکی دو ماه نباشی؟!»
از کنسل شدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم.
روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد، تا چند روز حال خوبی نداشت، مأموریت های داخل کشور زیاد می رفت، از مأمویت یک روزه گرفته تا ده پونزده روزه، اکثرشان را هم به پدر مادر حمید اطلاع نمی دادیم که نگران نشوند.
ولی این اولین باری بود که حرف مأموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود.
عراق انتخاب خودش بود، گفته بودند برای رفتن مختار هستید، هیچ اجباری نیست، حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق.
حمید عراق را انتخاب کرده بود، دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان (عج) در سامرا باشد.
یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم حمید اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد.
موقع خوردن صبحانه گفت: «امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک، یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا، فردا روزی اتفاقی
میفته برای من، حس خوبی ندارم، این پول به اسم تو باشه بهتره».
راضی نشدم، گفتم: «یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟ اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته باید بری به اسم خودت حساب باز کنی».
اصرار که کرد قهر کردم، افتادم روی دنده لج تا این حرف ها از زبانش بیفتد بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد.
صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب، رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه من بود.
#ادامه_دارد...
التماس دعای فرج🤲🏼🌹
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝