eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.6هزار دنبال‌کننده
35.9هزار عکس
8.9هزار ویدیو
532 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
@Aminikhaah سه دقیقه در قیامت ۶۶ .mp3
زمان: حجم: 31.84M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه شصت و ششم * سه حکایت زیبا از کتاب سلوک با همسر * توصیه مرحوم بهجت در مورد رسیدگی به خانواده * سیره بزرگان در برخورد با اهالی خانه * ملکوت خانواده و ارتباط در خانه * آثار گفتگو با اهل خانواده * نکاتی پیرامون آزار و اذیت در خانه * مسیر رشد به سبک حضرت ایوب ع * قابل توجه کسانی که در خانه یا آزار می‌دهند، یا آزار می‌بینند * صورت برزخی افرادی که اهل آزار و اذیت هستند * صدقه زن به مرد * سه دسته زنانی که با حضرت فاطمه س محشور می‌شوند * اهل‌بیت علیهم‌السلام در برابر مهریه همسران خود چه برخوردی داشتند؟ * ملکوت محبت زن و شوهر به یکدیگر * اخلاق اهل‌بیت علیهم‌السلام در خانه * چه کنیم تا گناهان ما پاک شود؟ * ملکوت پرداخت نکردن مهریه همسر * یکی از بزرگترین حق‌الناس‌ها در ارتباط زناشویی * ملکوت پاک با نیت الهی در ارتباط زناشویی * کمک کردن در خانه * دستورالعمل قرآنی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام برای دفع بیماری لاعلاج 📅99/05/24 ⏰ مدت زمان: ۱:۲۸:۲۵ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
- ببخشید آقایون؟ به سمت من برگشتند، یکی از آنها که مردی میان سال و شیک پوش بود رو به من گفت: _سلام،
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ ♡ سوگند ♡ از ابتدای ورودم به سالن، میتوانستم صدای زمزمه های ناآشنایی که درباره ام در دهان‌ها میچرخید را میان آهنگ بی کلام و ملایمی که پخش کرده بودند، بشنوم... همان لحظۀ اول بغض سنگینی به گلویم نشست. پشت سر مامان از میان میزهای پذیرایی که روی هر کدامشان ظرفهای شیرینی و میوه خودنمایی میکرد، عبور میکردم. از مامان جدا شدم و به او گفتم که میروم جایی بنشینم. خودم را به آخرین میز سالن رساندم. اشک گوشۀ چشمم را گرفتم و کیفم را روی میز گذاشتم. دلم نمی خواست کسی من را ببیند، حتی از همین جا هم نگاه سنگین آدم های دور و اطرافم را می توانستم حس کنم... چادر مشکی‌ام را از روی سرم برداشتم و آرام تا زدم، شالم را کمی شل کردم. روی صندلی های شاهانۀ آنجا نشستم و خودم را با گوشی ام سرگرم کردم. - سلام. سرم را بلند کردم و با قامت حنانه رو به رو شدم، خواستم بلند شوم که دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و لبخند زد. - بشین... دوباره روی صندلی آرام گرفتم. - سلام. حنانه صندلی کنارم نشست و دست هایش را روی میز گرد رو به رویمان گذاشت. - خوبی؟ بدون آنکه سر بلند کنم، جواب دادم: _آره... تو خوبی؟ دستهایش را به هم گره زد و گفت: _منم خوبم... این بار به چهره اش نگاه کردم. لبخند تلخی زدم و با لحن غریبانه ای زمزمه کردم: _آرایش چقدر بهت میاد... خنده اش زیاد دوام نیاورد و اشک در چشمهایش نشست، همانند من... - تو هم خوشگل شدی. دستش را میان دستم گرفتم و با بغض گفتم: _حنانه؟ چرا گریه میکنی؟ دست دیگرش را روی گونه اش گذاشت و اشکش را پاک کرد. بی مقدمه گفت: _برای تو و محسن ناراحتم... گریه اش اوج گرفت و چشم هایش سرخ شد. - میدونی دیشب به مامان چی میگفت؟ بدون آنکه منتظر من باشد، ادامه داد: _به فکر تو بود! همون یه کاسه آب زمزم! بخدا همه میدونن شما همدیگه رو دوست دارین... همه میدونن این جدا شدن یه حماقت بچگانه بود... من که سعی در جاری نشدن اشکهایم داشتم، لب زیرینم را به دندان گرفتم و لحظه ای بعد گفتم: _بس کن حنانه! من و پسرعمو... اما حنانه خشمگین از جایش بلند شد و کلامم را برید. - تو و محسن چی؟ تو رو نمیدونم، ولی محسن خیلی بد ازت ضربه خورد سوگند! تا به حال توی زندگیم داداشم رو اینجوری ندیده بودم! و از من دور شد... پلک هایم را روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. خدایا خواهش میکنم کمکم کن!... اگر تا آخر این جشن همه اینگونه من و احساساتم را زیر سوال ببرند، نابود میشوم... از جایم بلند شدم و دستی زیر چشم هایم کشیدم، هنوز عروس و داماد نیامده بودند و این فرصت خوبی برای تحمل نکردن این فضای مزخرف بود. نامحسوس و خیلی به ظاهر خونسرد از میان میز ها گذشتم؛ از یکی از خدمۀ تالار پرسیدم که سرویس بهداشتی کجاست.. و او به سمت راه‌پله‌هایی که آن طرف سالن بودند، اشاره کرد. از او تشکر کردم و به سمت سرویس های بهداشتی راه افتادم. وارد آنجا که شدم کسی نبود، رفتم و جلوی روشویی ایستادم. نگاهی در آینه به خودم انداختم و بدون مقدمه اشک هایم جاری شدند... لبم را به دندان گرفتم و همانطور که نگاهم در آینه بود، شیرآب را باز کردم. بی توجه به همان کرم پودر و ژرلبی که زده بودم، یک مشت آب به صورتم زدم. صدای هق هق هایم بلند شد. زمزمه وار و با گریه گفتم: _خدا! شانه هایم می لرزیدند و قطرات درشت اشک دیگر بر چهره ام قابل تشخیص نبودند... این بار بلند تر داد زدم: _خدااااا !!! دو دستم را به لبۀ روشویی گرفتم تا از پا نیوفتم. دوباره با عجز خدا را صدا زدم. ارام تر که شدم دستمالی برداشتم و آرایشم را که با آب مخلوط شده بود را پاک کردم. دوباره قیافۀ بی روح و طبیعی ام جلوی چشمانم ظاهر شد. از سرویس بهداشتی که بیرون زدم، در حالی که پله‌ها را پایین می‌رفتم، نگاهم به پنجره‌ای که در پاگرد بود، افتاد. پنجره بزرگ بود و ارتفاع‌اش زیاد بود. جلو رفتم تا هوایی به سر و صورتم بخورد بلکه حالم کمی جا بیاید. چشم در محوطۀ تالار چرخاندم. همانطور که داشتم مهمان‌ها را تماشا می‌کردم در یک نظر محسن را دیدم که کمی آنطرف تر ایستاده و دارد با یک جوانی صحبت میکند. چهرۀ جوانی که رو به رویش ایستاده بود، آشنا به نظر آمد. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝