🔸️دعا آثار و برکات بسیاری دارد؛ حتی اگر مستجاب نشود _____________🍁🍁🍁🍁 #حضوری_پرشوردرانتخابات_به_فرمان_ولی_امرمسلمین_امام_خامنه_ای✌️ #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─

من و دختر عمه‌هام با دختر خاله‌هام کارمون شده بود مسخره کردن مردم تا زمانی که سنی رسیدیم برامون خواستگار میومد از هر خواستگاری که خوشمون نمی‌اومد یه اسمی روش می‌گذاشتیم مثلاً اگر کچل بود می‌گفتیم سرش نورانیست و بعد ریسه می‌رفتیم از خنده و یا اگر قدش کوتاه بود بهش می‌گفتیم رشید خان قدش بلند بود گاهی می‌گفتیم نردبون دزدها گاهی هم می‌گفتیم این بیچاره شی سوز شده بهش می‌گفتیم شیرسوز سرکرده این کارها هم خودم بودم یعنی من شروع این کار بودم و بیشتر دامن می‌زدم تا اینکه دختر خاله‌ها و دختر عمه‌های من ازدواج کردن و هر کدوم رفتم سر زندگی خودشون و اتفاقاً با کسانی ازدواج می‌کردند که ما همیشه به اون‌ها می‌خندیدیم تا اینکه یک خواستگار برای من آمد این آقا اسمش شعبان بود که بهش می‌گفتن شعبون هیکلش خیلی بزرگ بود وچشم‌هاش زیادی درشت و سفیدی چشم هاشم به قرمزی میزد من اسمش رو گذاشتم ابن ملجم دخترای فامیلمون بعضیاشون عقد کرده بودن و بعضی رفته بودم سر زندگیشون اما باز هم ما دورهمی داشتیم دختر عمم گفت بچه‌ها بیاین دست برداریم از این کار ببینید الان هممون هرچی رو مسخره کردیم همون نصیبمون شده رو به منم گفت طاهره ببین چون تو باعث بانی بودی و برای اینا اسم در می‌آوردی ما باهات همکاری می‌کردیم الان به دل من افتاده تو زن همین شعبون بشی بقیه زدن زیر خنده و به من گفتن که چقدر جالب میشه که این شوهر تو بشه من باهاشون خندیدم ولی خیلی جدی گفتم محاله من وصیت می‌کنم اگه مردم شعبون زیر تابوت منم نیاد دختر عمم مرضیه گفت حالا صبر کن ببین اگه همین نشد اگر دست از این مسخره ک**** برداری شاید نشه اما همین میشه ادامه دارد

منم که اصلاً فکرشو نمی‌کردم که همچین اتفاقی بیفته گفتم حالمونو نگیر و بزار خوش بگذرونیم بلند شدم چکمه‌های بابامو که زمستونا باهاش می‌رفت پشت بوم برف پارو می‌کرد آوردم توش رو کردم پر از لباس رختای بابامم تنم کردم خودمو گنده کردم به سختی راه می‌رفتم و می‌گفتم بچه‌ها شعبون اومد اینام دلشونو می‌گرفتن از خنده و می‌خندیدن دست روزگار مادرم از دنیا رفت و پدرم به جای اینکه دنبال زنی باشه که همسر اون باشه هم برای مادر دنبال یه یک زن جوون بود برای خودش و همینطور هم شد با یک دختر ۲۲ ساله ازدواج کرد شرط این دختر این بود که بچه‌ها رو نگه نمی‌داره ما چهار تا بودیم دو تا دختر و دوتا پسر برادر بزرگو خواهر بزرگم ازدواج کرده بودند یه برادرم سرباز بود منم ۱۶ سالم بود شعبان دو سال پیش که برای من خواستگار اومده بود بابام گفته بود نه هنوز مصر بود که با من ازدواج کنه بابا من پاشو کتوی کفش که باید زن شعبان بشیاز من گریه و زاری و تهدید که خودم رو می‌کشم از بابام که یا خودتو بکش یا زن این شعبون بشو و چون اون خانم گفته بود تا این دخترت شوهر نکنه من تو خونت نمیام بابام یه روز کمربندش رو درآورد و تا جایی که خورد منو کتک زد گفت باید زن شعبان بشی رفتم پیش مادر مامانم گفتم تو منو پیش خودت نگه دار حالا شاید یه خواستگار خوبی برام بیاد من زنش بشم مادربزرگم گفت نه مادر مسئولیت داره برو حرف باباتو گوش کن قسمت تو هم شعبون بوده به هر کدام از بزرگترهای فامیل پدر و مادریم که گفتم همه گفتند ما نمی‌تونیم نگهت داریم و من به ناچار به شعبون بله گفتم: زن شعبون شدن یه طرف جواب دختر عمه‌م که می‌گفت مسخره نکن آخر توتو زن همین ..