#تلاش ۳ فکر می کردم با این ازدواج حداقل وضع و اوضاع مالیمون بهتره و غذاهای خوب می خورم و خوب می گردم اما برعکس اصلا اینجوری نبود شوهرم هر چقدر که پول در می آورد می داد به مادرش، مادرشم معتقد بود که خودش سنش بالاست شوهرمم داره کار میکنه باید غذاهای خوب بخورن دیگه سر سفره ته مونده ها هرچی غذای بد بود به من می رسید توقع داشتم حداقل ی سفر بریم که وقتی به شوهرم و مادرش گفتم جوری برخورد کردن که انگار که حرف بدی زده باشم و توهین بزرگی بهشون کردم و اونجا بود که فهمیدم من توی این زندگی هیچ حقی ندارم برای مامانم که درد دل کردم بهم گفت مامان جان یه وقت طلاق نگیری برگردیا ما طلاق رو بد میدونیم دیگه همونجوری زندگی کن با لباس عروس رفتی با کفن برگرد بالاخره زندگی تو هم یه روزی درست میشه نگاه کردم دیدم راست میگه جدا از اینکه ما طلاق رو بد میدونیم توان مالی اینکه من الان بخوام برگردمم نداریم همین الانشم یه نونخور کم شده و کلی بنفعشونه منم دیگه شروع کردم به سوختن و ساختن ولی یه وقتا خیلی دلم غذا می خواست مادرشوهرم غذا کم می پخت و می گفت کم بخور که چاق نشی اصلا برای چی باید غذا بخوری مگه چیکار کردی؟ خیلی زندگی برام سخت می گذشت یه عروسی دعوت می شدیم یا یه مراسمی بود من جشن می گرفتم چون قرار بود غذای خوشمزه بخورم مادرشوهر میوه هم که می آورد یه جوری می آورد خودشو بخوره و شوهرم و به من نده اگرم میداد اون گندیده لک دار ها رو میداد واقعا او روزا سخت بود بابامم نداشت که بگم برم خونه اونا یه غذای خوب بخورم یا خودمو سیر کنم تا هم به شوهرم اعتراض می کردم میگفت انگار ناراحتی مشکلی نداره برگرد به همون خونه پدریت من همینم که هستم شوهرم با وجود تمام این اخلاق هاش یه اخلاق خیلی خوبی که داشت خیر بود به همه کمک می کرد مالی نه ولی مثلا هر کاری ازش بر میومو برای بقیه انجام مید یه همسایه داشتیم خیلی پیر بود بچه هاشم همه خارج و اینور اونور بودن ی بار که مریض شده بود فرستاد دنبالم گفت میای به من کمک کنی ؟ ادامه دارد کپی حرام